دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

جزیرهٔ گنج

همه چیز از این خانه شروع شد...از جوگیریات سابق ...تازه وبلاگنویسی را شروع کرده بودم که جوگیریات را شناختم...برای مدتی بنا به دلایلی،نوشتن را گذاشتم کنار و وقتی برگشتم با خود کیامهر آشنا شدم...با مردی که به جرأت میتوانم او را مسبب اصلی بزرگترین بخش شادیهای زندگی امروزم بدانم...جوگیریات کیامهر،دریچه ای بود رو به روشنایی...رو به آسمان...هنوز  دوباره نوشتن را شروع نکرده بودم که به واسطهٔ کیامهر با این مرد بزرگ آشنا شدم...قلم جادویی کرگدن مرا اسیر خودش کرد...قلب یخ بستهٔ مرا گرم کرد و چشمهٔ خشکیدهٔ واژه های من از نو جوشید...و خانهٔ کرگدن جایی بود برای پیدا کردن بهترینها...بهترین قلمها...بهترین دوستان....
با حمید آشنا شدم...با یک ابر چند ضلعی...ابر مهربانی که بی دریغ بر دل خشکیدهٔ هر کسی میبارد...هم میتواند مخاطبش را از خنده روده بُر کند و هم میتواند کاری کند که مخاطبش خون ببارد...گرچه هیچوقت راضی به غمگین کردن کسی نیست...به او لقب "خدای آیکونها" را داده ام...هرکه او را میشناسد،میداند که این لقب واقعاً شایستهٔ اوست...در اینجا نامه ای نوشتم به مملی...به مخلوق 7سالهٔ ذهن حمید...کرگدن و کیامهر و حمید مرا شرمندهٔ محبتشان کردند و لینک این نامه را در پستهایشان گذاشتند...و این آغازی بود برای دوستیهای نو...از برکت پاکی دنیای مملی،دوستانی را در این مجازستان پیدا کردم که حالا هر کدام بخشی از قلب مرا صاحب شده اند...حمید اسم این اتفاق را گذاشت "تکثیر بزرگوارانهٔ رفاقت در رگ دنیای مجازی"....حالا دوستانی دارم که دلم برای تک تکشان میتپد...
آناهیتا...الههٔ آب...رفیق من...دختر رک و بی پروایی که صداقت و شجاعتش ستودنیست...خالق منیر 9ساله...دختری که میخواهد تخته سیاه این دنیا را با تخته پاک کنی از جنس سادگی تمیز کند...
روشنک...میگوید دوست دارد از چشمهای من دنیا را ببیند...مهربان است و بی ریا...قوی و با اراده...عشقش را میشود به راحتی حس کرد...دور باشد یا نزدیک عشقش همیشه حضور دارد...از آنهاست که ناخود آگاه دل آدم برایش تنگ میشود...
سهبا...خواهر من...در خیلی از احساسات با هم مشترکیم...دردش را میفهمم و دردم را حس میکند...در خانه اش هم حس پرواز دارم و هم آشفته میشوم از اسارتی که او بهتر میداند از چه جنس است...یک بیقراری شیرین موج میزند در کلماتش...این بیقراری صدها بار بهتر است از پوسیدن در آرامش پوچ و پوشالی...
مامانگار
...مثل نامش پاک است..."مریم" است...زن است...مادر است...عشقی که به ایشان دارم کم از عشق فرزند به مادرش ندارد...هروقت خسته و رنجیده باشم،میهمان خانه شان میشوم...همیشه دلم آرام میگیرد با لطافت کلام و دید روشن و زیبایشان...عشق مجسم هستند مامانگار نازنینم....
هیشکی!...آجی من...در چشمهایش نگاه کرده ام...دستهایش را در دستانم گرفته ام...وجودش پر است از مهربانی...چشمهای سبز قشنگش انگار آمادهٔ باریدن هستند...احساس موج میزند در صدایش...در نگاهش...دل دردمندش مرهمی جز عشق نمیشناسد...آجی همیشه عاشق من...
حنانه
...مهربانترین فلوت زن دنیا...پاکی قلبش مثال زدنیست...خاطره باز است...حتی بیشتر از خودم...حرف هم را خوب میفهمیم...تمام عاشقانه هایم را با عاشقانه ای زیبا تکمیل میکند...حس عجیبی به او دارم...انگار او را دیده ام...گاهی آنقدر احساسش به من نزدیک میشود که حس میکنم خود من است...عشق از وجودش حذف نمیشود...هرگز...
مهربان...زیبا و مهربان...همسر دوست داشتنی کیامهر...کم مینویسد اما بی اغراق قلم محشری دارد...صبور است و همراه همیشگی...شخصیت محکمی دارد و فراز و نشیبهای زندگی را میشناسد...کاش بیشتر حضور داشته باشد در جمع ما...
دکولته بانو...مریم عزیزم...روزی که با قلمش آشنا شدم،قادر به بستن صفحهٔ وبلاگش نبودم!محشر مینویسد...البته اگر بنویسد!غیبتش طولانی شده....دلم برای پستهای محشر و دلی اش تنگ است...در وبلاگ قبلی اش دکولته مینوشت...بی سانسور و بی پروا...از وقتیکه تصمیم گرفت اسم وبلاگش را هم بگذارد "دکولته بانو"،دیگر زیاد ننوشت!حیف....
آلن
...مغز شگفت انگیزی دارد! افکارش بکر و ناب هستند...از کنار مسائل ساده نمیگذرد...بداهه گوی فوق العاده ایست و هم طنز و هم جِدّ قلمش را خیلی دوست دارم...تز جالبی دارد:"شادی با دیگران؛غم فقط برای خودم"...کابوی بلاگستان است و قلبی از طلا دارد...
افروز...افروز خودش است...بی تظاهر...بی نقاب...صادق است...با خودش...با دلش....با همسرش "علیرضا"...در نوشته هایش زندگی جاریست...چه از تلخی بنویسد چه از شیرینیهای زندگی...همیشه نتیجهٔ درست و قشنگی میگیرد از اتفاقات...نوع برخوردش با مسائل را دوست دارم...مهربان است و دوست داشتنی...غیر از این هم نمیتواند باشد...
سپیده
...مرا یاد لطافت گلها می اندازد...گل بی خار...مثل مریم...نوشته هایش مرا یاد زنانگی های فراموش شده می اندازد...قلب خوشرنگی دارد...وجودش سرشار از مهربانی و عشق است...بارها مرا شرمندهٔ معرفت کم نظیرش کرده...نیلوفر آبی...اسم برازنده ایست برای این عزیز دوست داشتنی...
کورش تمدن...طناز محشری است...ایده هایش را خیلی خوب میپروراند...آنچنان مسائل مختلف را خوب به هم ربط میدهد و از آنها یک نتیجه گیری خاص میکند که خواننده انگشت به دهان میماند!رفیق گرمابه و گلستان کیامهر است و شباهت نوشتاری و فکری این دو رفیق،کم نظیر است...لذت میبرم از خواندنش...در طنزهایش حرمت مخاطب کاملاً حفظ میشود...قلب پاکی دارد و همین باعث محبوبیت زیادش در یک مدت زمان کوتاه شده...
فاطمه(شمیم یار)...منبع آرامش من...امکان ندارد وارد خانه اش بشوم و سبکتر برنگردم...بسیار آگاه است و اهل مطالعه....روح پاک و مهربانی دارد با یک دل دریایی...عاشق دلنوشته هایش هستم...فکر نمیکنم کسی بتواند در برابر مهربانی بی دریغش مقاومت کند و نمک گیر محبتهایش نشود...
رها بانو
...رهای شجاع من...رفیق است...همدل است و همراه...قلب مهربان و لطیفش معنای درد و رنج را خوب میفهمد...درد انسانهای دیگر،درد اوست...قلم کوبنده و روح  بزرگش مثال زدنیست...نمیتوانند وادار به سکوتش کنند...همیشه به صداقت و شهامتش افتخار میکنم...
ایرن
...نوشته های ایرن را نمیخوانم...میبلعم!با اینکه خیلی وقت است غم از نوشته هایش فوران میکند...اما نمیشود انگار کرد که محشر مینویسد...محشر و خاص...صریح و سانسور نشده...وقتی میخوانمش دوست دارم این فقط نوشته های یک نویسنده باشد نه زندگی واقعیش...از قلمش لذت میبرم اما از غم قلب و روحش غمگین میشوم...آرزویم اینست که زودتر حال جسمی و روحی اش خوب شود و به پستی شاد مهمانمان کند...
زهرا فومنی
...زهرای عزیز من...دختر مهربانی که برایم نماد تلاش و اراده است...مبادی آداب است و نسبت به زشتی های اخلاقی حساس و سختگیر...به رگ و ریشه اش اهمیت میدهد و به فکر بهتر شدن و بهتر ساختن این دنیاست...
مهتاب(تب ماه)
...نمیدانم در بارهٔ این دختر چه بگویم...خدای احساس است...کلماتش طعم بغض دارند...درد شریف و بزرگی در سینه  دارد...نمیتوانم میزان مهربانی و لطافت قلبش را با مقیاس های شناخته شده توضیح دهم...قلمش فوق العاده است...احساس نوشته هایش به قلب مخاطب تزریق میشود...
نیمه جدی
...یک بانوی به تمام معنا...ذاتاً مهربان و رئوف است و در عین حال قاطع و محکم...طنز کلامش معرکه است و صراحت بیانش ستودنیست...شخصیتی اصیل و گیرا دارد...
پرند...یار درد آشنای من...قلمش سبز است...دلش سبز است...روحش سبز است....زبانش سرخ...متفاوت ترین دختریست که میشناسم...دردهایش،افکارش،دغدغه هایش فرق دارد با خیلی از دخترهای این سرزمین...پای باورهایش می ایستد و از آنها دفاع میکند...منتقد محشریست...مهربان است و بی ریا...
محسن(پاییز بلند)
...احساساتی ترین مردی که میشناسم...مهربان است و دوست داشتنی...همیشه به فکر دوستانش است...به خاطر دوستانش زندگی میکند...به عشق دوستانش نفس میکشد...در یک کلام به شدّت با معرفت است...قلمش همیشه مرا تحت تأثیر قرار میدهد...صادق و بی ریاست...با وجود کیلومترها فاصله اش از این مرز و بوم،یک ایرانی به تمام معناست...
سیمین...رفیق بامعرفت من...مهربان و قابل اعتماد...در مدت کوتاه وبلاگ نویسی اش ثابت کرد قلم توانایی دارد...حالا به دلایلی نمینویسد اما مهربانی اش را از دوستانش دریغ نمیکند...قلب پاک و مهربانش به وسعت دریاست...
محمد...پسریِ دوست داشتنی و مهربان من...همیشه سعی دارد دل دیگران را به دست بیاورد و کسی را نرنجاند...و همین انتظار را هم از دیگران دارد...خاکی و بی ریاست...دلش پاک است و روشن...غمهایش را پشت لبخندش پنهان میکند...خوش خنده و مودب است...به من میگوید "ننه شاه جان"...همین اسم دو دهه به سن من اضافه کرده به گمانم!خدا حفظ کند پسری رشید مرا!
نیما
...بزرگتر از سنش به نظر می آید...بامرام است و یک رفیق واقعی...عقلش غلبه دارد بر احساساتش و همین او را از هم سن و سالهایش متمایز میکند...شخصیت قابل اعتماد و قابل احترامی دارد و مثل یک مرد سرد و گرم چشیده حرف میزند...از آن آدمهاست که میشود روی رفاقتش حساب کرد...
بهنام...صادق و بی شیله پیله است...سر نترسی دارد...موزیک رپ برایش از نان شب واجبتر است...انتقادپذیر است و انتظار انتقادپذیری هم دارد از دیگران...روی انتخاب دوستهایش حساس است و وقتی با کسی دوست باشد هوای او را حسابی دارد...مهربان و مودب است...روزی یک مهندس بزرگ و موفق خواهد شد...مطمئنم...
وانیا
...متواضع...این اولین کلمه ایست که با فکر کردن به وانیا به ذهنم می آید...یک رفیق کم نظیر است و بسیار بی ریا...خودش منتقد کارهای خودش است...شخصیت دوست داشتنی و قابل اعتمادی دارد...قلم زیبا و اخلاق زیباترش را بسیار دوست دارم...
مکتوب...جناب طلعتی عزیز...مرا یاد فیلمهای سیاه و سفید قدیمی می اندازد...یاد فردین...مهربان و خونگرم...متین و باشخصیت...با غیرت و مدافع حق مظلوم...از کنار آدمها به سادگی نمیگذرد....به آنها فکر میکند حتی اگر به قول خودش نتواند کار زیادی برایشان انجام دهد...اهل کمک و خیر رساندن به دیگران است...در یک کلام انسان شریفی است...
هاله بانو
...صمیمیت و یکرنگی اش مرا شیفتهٔ او کرده...به شدت به فکر دوستانش است و از هیچ لطفی دریغ نمیکند...خونگرم و با احساس است...باحوصله و صبور است...نمیشود دوست نداشت این دختر مهربان را...
گل گیسو
...لطیف است...مثل گلهای بهاری...مهربان و دوست داشتنی...هنرمند است و عاشق زبان انگلیسی...و البته در تدریس زبان هم دستی بر آتش دارد...انتقادپذیر است آن هم با روی باز...میتواند داستان نویس خوبی بشود...خوشحالم که بعد از مدتها وبلاگ خواندن،شروع به وبلاگ نویسی کرده و در جمع ما حضور دارد...
مهتاب(شب)...دختر مهربان و دوست داشتنی...بیشتر از سنش میفهمد و مینویسد...نوشته هایش را دوست دارم...فعلاً در غیبت به سر میبرد....دلم تنگ شده برای مهتاب مهربانم...
تیراژه(مهرداد)
...خالق قلی 13 ساله...کم مینویسد ولی نوشته هایش دلنشین هستند و در پستهایش به موضوعات جالبی میپردازد...به تازگی وارد بیست و هفتمین سال زندگی خود شده و آرزوی قشنگی دارد...اینکه آدم بهتری باشد...و چه چیز مهمتر از آدمیت؟
میکائیل
...زادهٔ اسفند...مودب و متین است و مهربان و رفیق...معمولاً سخت و پیچیده مینویسد و هیچ گاه از منظور اصلی اش باخبر نمیشویم...مدتیست که از وبلاگنویسی دست کشیده و خداحافظی کرده به هدفی نامعلوم!امیدوارم زودتر برگردد و بنویسد...
ساده...
سادهٔ مهربان و کم پیدای من...قلم زیبا و روح لطیفش ستودنیست...بی ریا و شفاف مینویسد...زندگی را خوب به تصویر میکشد...همانگونه که هست...حرفهایش از دل برمی آیند و به دل مینشینند...دلم برای حضور عاشقانه اش تنگ شده...
فرشته
...دربارهٔ یک فرشته چه میتوان گفت؟ناخودآگاه حرفها و نوشته هایش به دل مینشیند...انرژی مثبتی در کلامش هست...با اینکه مدت زیادی نیست با او آشنا شده ام،انگار از قبل میشناختمش...سرشار از لطف و مهربانیست وجود این دختر نازنین...
تلاش
...بانویی با اراده و مثبت اندیش...اگر از مسیر مورد نظرش خارج شود خودش مچ خودش را میگیرد!چشمش به هدف بزرگش است و اراده ای آهنین دارد...روزنوشتها و گزارشهایش را دوست دارم...نمود یک زندگی واقعی را در نوشته هایش میتوان دید...

سال 89 برای من سال خوبی بود...نه...سال محشری بود...با وجود گرفتار شدن به 2 بیماری تقریباً طولانی و فشارهای مختلف زندگی،میتوانم بگویم سال محشری داشتم...من در این سال گنج بزرگی پیدا کردم...گنج من عشق آدمهاییست که میهمان قلبم هستند...انرژی ای که این عشق به من میدهد،نیروی زندگی کردن و ادامه دادن را به قلب و روحم تزریق میکند...حالا که دو روز بیشتر به پایان سال 89 نمانده،خدا را شکر میکنم به خاطر هدیه کردن این نعمت بزرگ به من...که اگر شما عزیزان را نداشتم،بخش بزرگی از زندگی من خالی بود و سرد...
تا آغاز سال 90 تنها دو طلوع دیگر مانده...دههٔ 90 در راه است...آرزو میکنم این دهه پر باشد از خیر و خوشی برای همهٔ شما...دلتان شاد باشد و زندگیتان پر از عشق...لحظه هایتان پر باشد ازحس رضایت و خوشبختی...


پی ذوقمرگیدگی نوشت:
یه تشکر بزررررررگ میکنم از کیامهر به خاطر این پست محشرش...تا حالا عیدی به این محشری نگرفته بودم...مررررسی کیامهر