پیش نوشت: این روزها ذهنم به شدت مشغول است و خاطرات دور و نزدیک رهایم نمیکنند...نمیخواهم مبارزه کنم...میدانم که رمز و رازی در این ماجرا هست و چیزی را باید در این خاطرات پیدا کنم....اگر تلخ مینویسم و غمگینتان میکنم مرا به بزرگواری خودتان ببخشید...خدا میداند که راضی به ناراحتی کسی نیستم....برای من غمگین نباشید چون خودم غمگین نیستم...تنها مثل یک ناظر،بیطرفانه به زندگی ام و به خاطراتم نگاه میکنم...خودم را سپرده ام به سیلاب خاطراتم...این رودخانهٔ سرکش،نه مرا به سنگها میکوبد و زخمی ام میکند و نه غرقم میکند...سرکش است اما مهربان است...نگران نباشید...آخر مسیر این رودخانه همینجاست...همینجا که پایم بر روی زمین سفت است و جایم امن و دلم آرام.....
از دانشگاه برگشته بودم و تقریباً نزدیک خانه بودم که بابا تماس گرفت...گفت "الی کجایی؟برق نداریم باباجون...کلید داری یا بیام پایین درو باز کنم؟"...خدا را شکر کردم که کلید همراهم هست وگرنه هرگز خودم را به خاطر رنجور کردن پاهایش نمیبخشیدم...در را باز کردم و بالا رفتم...در خانه را که باز کردم صدایش را شنیدم "یه دختر دارم شاه نداره...شاه غلط کرده داشته باشه"...صدا از اتاق عرفان می آمد...رفتم داخل اتاق...نشسته بود پای تخت روی زمین...یک مجله دستش بود و داشت جدول حل میکرد...با خنده گفتم"سلام خوش تیپ"....از بالای عینک نگاهم کرد و لبخند تلخی زد "چقددددر هم خوش تیپ!دیگه بابا به درد هیچی نمیخوره"....باز هم در خانه تنها مانده بود و حالا برای دخترش ناز میکرد...رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش و گفتم "مثل اینکه دلت قلقلک میخوادا!"...قلقلک تنها نقطه ضعف اوست...خندید "جون بابا نکن...پاشو لباسات رو عوض کن بیا پیشم".....
یک ساعتی بود که برق رفته بود و کولر خاموش بود و خانه گرم....لباسهایم را عوض کردم...بالشم را برداشتم...رفتم دراز کشیدم جلوی پایش....عرق کرده بودم...چشمهایم را بستم....باد خنکی صورتم را نوازش کرد...چشمهایم را با تعجب باز کردم...دیدم دارد با مجله بادم میزند و نگاهم میکند...چشمهایش پر بود از دلتنگی..."قربونت برم بابایی،خوبم،خنکم،دستت خسته میشه"....به باد زدن ادامه داد...حس کردم خوشحال است از اینکار...چشمهایم را بستم و لبخند زدم و گفتم "آخییییش".....داشتم به این فکر میکردم که برای ابراز عشق هیچ حرفی لازم نیست....داشتم آن لحظه ها را ثبت میکردم در حافظه ام...و آن لذت را ذخیره میکردم در سلولهایم برای روز مبادا...برای روزهای جدایی و دلتنگی....شروع کرد به خواندن..."دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ/غم دوریت به جونُم میزنه چنگ/سر راهت نشینه بابای پیر/که هر ناکس رسد بر او زنه سنگ"*......چشمهایم را باز کردم و به چشمهای خیسش نگاه کردم....قلبم تیر کشید...به پهلو چرخیدم و نگاهم افتاد به چمدان پشت تخت...از جا پریدم و نشستم..."میخوای بری بابا؟"...چانه ام میلرزید...اشکهایم او را میکشد...این را میدانم...پس گریه نکردم..."آره باباجون؛دیگه باید برم"...."نمیشه نری؟"...."تو دختر منطقی و عاقلی هستی...نمیتونم بمونم...میدونی که بابا".....سرم را به نشانهٔ تایید تکان دادم...دراز کشیدم و چشمهایم را بستم...دوباره باد خنک صورتم را نوازش کرد...چشمهایم را محکم فشار دادم تا اشکهایم خیانت نکنند...حرفهای بابا در سرم تکرار میشد..."تو دختر منطقی و عاقلی هستی"....انگار تمام تنهایی های من به همین جمله گره خورده.....
*این شعر سرودهٔ فایز دشتستانی است...اصل شعر این است"دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ/غم دوریت به جونُم میزنه چنگ/سر راهت نشینه فایز پیر/که هر ناکس رسد بر او زنه سنگ"...از آنجا که پدر من اهل استان فارس است و رگ و ریشهٔ بختیاری دارد از طرف مادرش،تمام دلتنگیهایش را با اشعار فایز یا آوازهای بختیاری زمزمه میکند......
دارم آهنگ وبتو گوش میدم و این سطرا رو میخونم و ...
دلم گرفت
نمیشد نره؟
بعضی جمله ها بدجور اسیرمون میکنه
یه ماسک میزنه رو دل و روحمون که ...یادمون میره گریه کردنو..داد کشیدنو...چنگ زدنو....که نرو..نرو...
نه...نمیشد نره......
یادمون که نمیره....نمیتونیم نشونش بدیم....ولی میترکیم از توو!
من روانشناس نیستم الهه ولی این روزها ذره بین بدست گرفته ام و روان می شکافم ( البته فقط مال خودم )
این که میگی عاقل و منطقی از نظر اهل خرد بی معنیه
اونا میگن آدم عاقل و غیر عاقل وجود خارجی نداره
فقط آدم هایی که بالغ درونشون رو پرورش میدن از نظر بقیه عاقلن...نتیجه میگیرم که تو بالغ درونت و به ظاهر پرورش دادی در حالی که جای پیشرفت و حمایت داره...
با این جمله خودتو قانع نکن
خوشحالم به کودک درونت اجازه ی حرف زدن میدی
اینقدر بگو تا خالی بشی
باز هم میگم این برداشت منه و بر اساس مطالعه و تحقیقمه...می تونه درست نباشه شاید هم درسته.
تو خودت بهتر از همه ی ما می دونی.
من دارم اینها رو میریزم بیرون تا بارشون روی ذهنم سنگینی نکنه...که بعداً بتونم بخونمشون و خودمو از بیرون نگاه کنم.....من نگفتم عاقل و منطقی ام...دیگران بهم اینو میگن تا بار مسئولیتشون سبک شه....تا وقتی میخوان بذارن برن خیال خودشون رو راحت کرده باشن....که من منطقی ام و غصه نمیخورم.........
کودک درون من و بالغ و والد درونم دستاشون تو دستای همه....مواظب همن.....از این بابت خیالم راحته.......
مرسی آنای موشکاف من...
ای وای .
دوست دارم ، این احساسهای قشنگ بین پدر و دختر ، بین مادر و دختر ... این حس ها رو خیلی عمیق میفهمم .این احساسها برام مقدسند ، خیلی مقدس ...
ایشالا زود برگردند پیشت .
مرسی عزیز دلم....
...
بگو تا سبک شی.
بگو.
تا سبک شی.
میگم....امیدوارم باعث سنگینی کسی نشم.....
کجا میخواد بره بابایی؟
شیراز...شهرش.....
من عاشق پدرم بودم..............وقتی رفت یه سیاهچاله تو دلم جا گذاشت.کاش میتونستم برم دنبالش اما اون .........
کار خوبی می کنی که خاطراتت رو واکاوی می کنی...اما بخاطر داشته باش که خاطره های ظاهرا ناخوشایند حاوی پیامهائی هستن که تو گام های بعدی به کار میان..........باید باهاشون ارتباط برقرار کرد.
خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتون رو...روحشون قرین رحمت....
بله....کاملاً موافقم....واسه همین باهاشون نمیجنگم....
مرسی خانوم زائر عزیز
خدا همه باباهای دنیا رو هر جا که هستند همیشه حفظ کنه
خیلی خوب بود
راستی سلام
الهی آمین....
ممنونم...
سلام به روی ماهت بهار جان....
کاش میشد نره...
دوست ندارم گاهی منطقی باشم...
نمیشد.....
انتخاب با من نبود فرشته جون....وقتی که قراره بره مجبورم منطقی باشم....
چمدان های رفتنشونن تلخه ...تلیخه رفتن رو حس کردم
آره تلخه.........
قربونت برم
...همیشه همه مون با خاطراتی از این دست..که حفره هایی کوچک و بزرگ در روح مون باقی گذاشتن..روبرو بودیم و هستیم...
...مهم اینه که فقط با عشق و محبت و بخشش میشه اونهارو پرشون کرد و کم اثر !!...
...عشقت همیشگی و مدام عزیزم..
درسته مامانگار مهربونم...
این روزا دارم چاله چوله های روحمو پیدا میکنم انگار....یعنی دارن خودشون رو نشون میدن....خوبه به نظرم...اینکه بشناسمشون...ببینمشون....وقتی مینویسمشون غمگین نیستم....میتونم از بیرون بهشون نگاه کنم....
ممنونتونم که همیشه مایهٔ آرامشین و وجودتون پر از عشقه
به احترام احساست نمیدونم چی بگم
الی من فقط میدونم با اون باد خنک شدم اما چشمام خیانت کرد....
قربون اشک چشمات برم....چشمای تو اگر باریدن تو رو سبک کردن...خائن نیستن....چشمای من اگر میباریدن خودم سبک میشدم ولی بابا دق میکرد...
خیلی خوبه الهه.همین که می دونی کودک و بالغ و والد درونت با هم هماهنگ هستند.
می دونم خودت نمیگی عاقلم.می دونم بقیه اینو میگن.حرف منم همینه.میگم با این حرف خودتو راضی نکن عزیزم.
همین که کودک درونتو آزاد گذاشتی خیلی مهم و حیاتیه.
کودک درون جفتمون زنده ست آنا....امیدوارم همیشه هم سالم و شاد باشن...و نشون بدن خودشون رو......
دنیای عجیبیه ...یکی میگه کاش بره ... یکی میگه کاش نره ...اما کاش واقعن نره ....
این روزا چشام مدام داره خیانت میکنه ...اه لعنت به این چشا
کاش های ما که فایده نداره....دنیا هم به میل ما نمیچرخه.......
دور از جون...لعنت نکن چشماتو....اشک بهتر از بغضه کیانای من.....الهی که دلت شاد باشه...اشکت فقط از سر شوق باشه و لبت ختدون عزیزم...
چشامو بستم...اما باد خنکی صورتمو نوازش نمی کنه..خوش به حالت..
حس دوگانه ای داره این تجربه آجی...هم لذت داره و خوشی... و هم غم....خوشیش مال اون لحظه ست و دلتنگی و غمش برای همیشه.....واسه همین نمیدونم خوش به حالم یا نه!
دستام یاری نمیکنن برای تایپ ............................
عزیز دلمممم.....
خدا رحمت کنه پدر مهربونت رو....
عشقمی رها
خوش به حالت الهه که حداقل میتونی بنویسی. من این یه کار هم ازم برنمی یاد:(
فرزانه جونم.....خودت رو بسپار به کلمات و بذار بریزن بیرون....میبینی که میتونی بنویسی...مطمئنم بانوی عزیزم
چقد دلم گرفت ...
امیدوارم زود برگرده ...
بگو تا خالی شی ...
بگو و به هیچ چیز فکر نکن ...
قربون دل مهربونت برم من....
مرسی عزیزم.....
الان خالی ام...هنوز حمله نکردن بهم!
فدای تو گلم
الهه جونم
میدونم که جاش خالیه ولی امیدوارم که همیشه و هر جا که هست سالم و سلامت باشه. شماها هم همینطور عزیزم.
دوستم مواظبه خودت باش خیلی
مرسی عزیزم.....
تو هم مواظب خودت باش عزیز دلم
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه ی عزیزم.

خووندم و چشمام خیس شد ! می تونم تا حدودی احساساتتو درک کنم... بابای خوبت همیشه زنده باشه و سلامت حتی اگه دور باشه ازت !
امروز پیش دکترم بودم ، حرف از وابستگی و دلبستگی بود . بهم گفت :
سعی کن هیچوقت وابسته نشی ! وابستگی مال ِ کودکه ! کودکه که به یه چیز یا یه کَس وابسته می شه و وقتی اون رو از دست می ده آسیب می بینه یعنی بیشتر خودش به خودش آسیب می زنه! سعی کن قوی باشی و قدرت مال ِ بالغ ِ وجود ِ ماست ! بالغ دلبسته می شه ولی وابسته نمی شه ، یعنی هر قدر هم کسی رو دوست داشته باشه ، اگه او از پیشش رفت یا مجبور به از دست دادن او شد خودش رو عذاب نمی ده و به خودش آسیب نمی زنه ! می پذیره و با این موضوع کنار میاد .
خیلی دلم می خواد اینطوری باشم ، دیگه وابسته ی هیچ چیز و هیچ کس نشم ! فقط باید خودم رو قوی کنم ، رشد کنم . تو هم مسلماً داری همین مسیر رو طی می کنی و وابستگی هات داره به دلبستگی تبدیل می شه و داری رشد می کنی الهه ! خدا همراه و پشت و پناهت !
خوبه که می نویسی ! حتی اگه از دردها و ناراحتی هات بنویسی و غمگین بنویسی ، خوبه ! خیلی خوبه ! منم همیشه با نوشتن سبک می شم الهه !
سلاااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم....
راستش من وابسته نیستم حنانه....چون از بچگی یاد گرفتم دل کندن رو...چشیدم مزهٔ از دست دادن آدمها و چیزایی که دوستشون داشتم رو...واسه همین همه رو دوست دارم و هرچقدر هم که دوستشون داشته باشم میدونم رفتنی ان...جدایی و دوری به هر حال اتفاق میفته....
امیدوارم رشد کنم حنانه....
قربون تو برم...همیشه دلت آروم باشه عزیز من