"""یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل"...نصفه شبا،وقتی هنوز اذون نگفته بودن و گرگ و میش هوا پهلو به پهلومون نکرده بود،بیدار میشد...چادر گلدارشو سرش میکرد...میرفت مینشست تو ایوون زیر نور ماه قرآن میخوند...سواد قرآنی داشت فقط طفلی...قرآن رو حفظ بود ولی میگفت نگاه کردن به خط قرآن،سوی چشم آدمو زیاد میکنه....چراغ روشن نمیکرد که ما کیفمون ناکوک نشه....ماه هم نامردی نمیکرد و درست درمون میتابید...مثل حالا نبود که ناز کنه و زیرلفظی بخواد تا رخ نشون بده....اذون که میگفتن،همونجا جانمازش رو پهن میکرد...عادت نداشت کسی رو صدا کنه واسه نماز...میگفت این چیزا با زور نیست...با نوره....جانمازش رو که باز میکرد بوی یاس از درز پنجره میخورد تو صورتمون و بیدارمون میکرد...میفهمیدیم وقت نمازه...نور بود...زور نبود...
هوا که روشن میشد میزد بیرون...نون سنگک دو آتیشه تو نونوایی مش غلامحسین،هر روز منتظر دستای چروکیده ش بود...برمیگشت خونه و ما رو دور سفره جمع میکرد رو همون ایوون که بوی یاس میداد...سماور یه گوشه قل میزد و بی بی لقمه لقمه نون پنیر میداد دستمون و میگفت "گوشت شه به تنتون مادر"...خورده نخورده شال و کلاه میکردیم واسه شلنگ تخته انداختن تو کوچه و گردوبازی و هفت سنگ...پامون که به هشتی میرسید،صدای بی بی میومد که میگفت "مادر گردو قمار نکنین ها...آقای مسجد میگه حرومه"....خورشید که تیغه میکشید وسط آسمون،خسته و هلاک برمیگشتیم خونه و بوی غذا دلمون رو زیر و رو میکرد...حیاط آبپاشی شده برق میزد و بوی خاک خیس خوردهٔ باغچه هوسمون مینداخت که مثل زنهای حامله،بریم سراغ مُهر و گازش بزنیم...زیاد که هوس خوردن خاک میکردیم،خودمونو میزدیم به دل درد و بی بی با تربت کربلا میومد سراغمون و یه انگشت تربت میذاشت رو زبونمون و میگفت "همه شو قورت بدین که اگه بریزه گناه داره"....
از این زیر گذر تا اونور بازار همه میشناختنش...نصف بچه های محل رو خودش از شیکم مادراشون کشیده بود بیرون...قابلگی میکرد...شکسته بندی میکرد...سوختگی رو دوا درمون میکرد....یه دوایی با روغن میساخت میمالید رو پارچه های نخی و پهن میکرد تو آفتاب...هروقت یکی میسوخت و تاول میزد بدنش،از این پارچه ها میبست رو زخمش...عینهو آب روی آتیش بود...زخمش آب نمی آورد دیگه...چرک نمیکرد....میگفتن دستش سبکه...دستش شفاست...دستش شفا بود....همیشه خوف داشتیم که نکنه دست بی بی علیل شه و دیگه شفا نده....یه شب رفت زیر نور ماه قرآن بخونه...اذون رو که گفتن هی از این پهلو به اون پهلو چرخیدیم و منتظر شدیم که بوی یاسش بپیچه تو اتاق...اما نپیچید........"""
خاکستر سیگار ریخت روی شلوارش...یهو تکون خورد...سیگارش رو تو بشقاب میوه روی پوستهای پرتقال خاموش کرد...زل زد به آسمون پشت پنجره...چشماش خیس شد...برگشت نگاهم کرد....اشک چشماش خشک شد...انگار تازه من رو دیده باشه،گفت "یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل".................
وبلاگه زیبایی بود به منم سری بزن
درود بر شما ، یاد گذشته ها بخیر.......... آذرکده
درود
سلاااااام
این ملت نصف شبی واسه چی هستن اخههههه

اومدم اول شم که نشد...گفتم دوم شم بازم نشد ...ایشاا... سومو که دیگه بشم
خیلی عالی بود دختر...یعنی خیلییییییی
ساده و روون و دوس داشتنی ....
من که خوشم اومد واقعن ...ادم و میبرد تو حسسسسس.. یه حس صمیمی...
موفق باشی خوشگل بانو
سلاااام عزیزممممم....
واسه من اولی...مهم همینه.....
خوشحالم که خوشت اومده....مررررررسی خوشگلم.....
تو هم موفق باشی
یاد روزگار خوش کودکی بخیر
مخصوصاً کودکیهای قدیمیها
- بعضی تعبیرها و لحن داستان خوب درومده بود...ولی در کل موضوعش کمی تکراری بود...به نظر من داستان باید حرفی داشته باشه که قبلا زده نشده...ولی در داستان "بی بی گل" اگه اون پایان متفاوت و غریبش نبود میشد شبیه دهها داستانی که قبلا در این مایه نوشته شدن و هیچکدوم در یاد کسی نمونده...
- منتظر داستانهای بعدیت هستیم
حمید!!!الان واست کامنت گذاشتم!اومدم دیدم تو هم اینجا کامنت گذاشتی!
مجبور شدم اسم (داستان نوشت) بذارم روش که معلوم بشه حدیث نفس نیست...وگرنه من کجا و داستان نویسی کجا...یه اسم مناسب واسه این بخش پیدا کن برام(آیکون الههٔ هنگ کرده!)...چون نمیخوام داستان بنویسم...فقط دلنوشتهاییه که ربطی به خودم و زندگیم نداره....دیشب همه ش یاد تو بودم...یاد این ترکیب "شبیه داستان"...اینکه داستان خیلی فرق داره با اینجور نوشته....باید اسم مناسبی برای موضوع بندی اینجور پستهام پیدا کنم.......
اما تو همینجوری از نظر داستان نویسی هم نقدش کن...بد نیست یه چیزی یاد بگیرم
نه...چرا اینجوری فکر میکنی؟...هیچ قابله ای تایید نکرده که صادق هدایت به دنیا اومدنی بوف کور زیر بغلش بوده!...خب باید انقدر نوشت تا داستان نویس شد دیگه!...
مگه اینکه کلا داستان نوشتن رو دوس نداشته باشی که اونموقع بحثش فرق میکنه...
آره..باید نوشت...باید مطالعه کرد....چرا دوست دارم داستان نویسی رو...ولی باید براش وقت بذارم...همینجوری الکی نمیشه...این دانشگاه تموم بشهههههه......
اصلا من با چه امیدی دیگه درس بخونم؟!به هوای بستنی یخی معدلم شد 17.87!(آیکون موثر بودن تشویق در روند تحصیل بچهٔ مردم!)...حالا که میدونم بستنی در کار نیست(آیکون سرخوردگی!)
جدا معدلت 17/78 شده!!!؟
نه!17.87!چرا معدل بچه مردم رو میاری پایین؟
آره به خدا...چیه مگه؟!
"یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل".................
این نقطه ها تا کجا قراره کشیده بشن؟
تا وقتی که اون مرد هم مثل سیگارش خاموش بشه......
این اولین باره که این سبکی نوشتی؟؟
به نظر من که خوب بود... گوش نده به حرف حمید!!
(آیکون موش دووندن و زیرآب زدن!!)
آره اولین باره پرند جونم....
مرسی پرند عزیزم...الان من با حمید سر یه بستنی به مشکل خوردم...گوش نمیدم به حرفاش
معدل 17.87 اونم توو دانشگاه!؟...بابا ایولله!...
پس ایندفعه جای یخی قول بستنی سالار بهت میدم که بری واسه رکوردای جهانی! (آیکون "حالا تو همون یخی رو بده سالار پیشکش!")...
ببین چه میکنه این تشویق!
قول الکی که به درد نمیخوره....همون بستنی ایدزی رو بالا کشیدی!سالار که دیگه عمراً بخری واسه م!
راستی یادم رفت بگم
قالب نو مبارک
خیلی قشنگه قالب جدیدت
:)
مرررررررررسی علیرضا جان
الهه قالب جدید مبارکهههههه .
وقتی که بی بی رفت نون سنگک بخره ، یاد مامان بزرگ خودم افتادم(همون که گفتم بستری بود ) . این قسمتش که بی بی میره نون میخره و همه جمع میشن برای صبحانه و بعدشم بازی ... این بخشی از خاطرات کودکی منه ...
مرررررررررسی دلی من...
الهی که مادربزرگت همیشه سالم و سلامت باشن و سایه شون بالای سرتون
قشنگ بود الهه
نمیدونم به خاطر حال مادربزرگم انقدر بهم چسبید یا تو خیلی خوب نوشته بودی
بازم داستان بنویس
قشنگ بود
مرسی
ایشالا که مادربزرگت سالهای سال کنارتون باشه...هنوز خیلی زوده واسه خاطره شدن مامان بزرگت...سلامت باشه ایشالا
من که خیلی از داستان نویسی سردرنمیارم اما خیلی خوب بود و به دل میشینه و درضمن من عاشق فاضل نظری ام
خوشحالم که به دلت نشست عزیزم....
معرکه ست شعرای فاضل نظری.....
چقدر احتیاج دارم این روزا به یه بی بی گل که ضماد ببنده به زخمهای دلم
قشنگ بود الهه
شعر فاضل نظری هم
همه مون احتیاج داریم تیراژه جونم...زخمای دلمون انگار عادت کردن خودبخود سر ببندن و جوش بخورن....گرچه همیشه آماده ان واسه دوباره سر باز کردن.....
مرسی عزیزم
عالی بود الهه جان!
مخصوصا این قسمتش: نور بود زور نبود...
لطف داری سحر عزیزم...مررررسی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه جونم.
تازه از ترس اینکه ثبت نشده باشه دوبار هم ثبتش کردم ! می بینی این بلاگ اسکای چجوری با دل ِ نازک ِ من بازی می کنه ؟!
بی رحم شده خیلی !
بازم کامنتی که برا این پستت گذاشتم ثبت نشده !
داستانتو دوست داشتم الی ! خیلی چسبید !
شعرهای فاضل نظری رو خیلی دوست دارم .
سلااااااااااااااام عزیزم....
از پرشین بلاگ کوچ کردیم اینجا که دیگه این مشکلات رو نداشته باشیم...دیگه نمیدونم به کجا پناه ببرم!
قربون دل نازکت برم من....ناراحت نباش....
مرسی عزیزم....خوشحالم که دوسش داشتی....
آره...محشره شعراش
بشکنیدم دوستان،دشنام پنهانی بس است
امان از این حرفها و دشنامهای پنهانی
یادش بخیر واقعا
بوی خاک خیس و گردو بازی و ....
حیات توی نوشته هات بالا پایین میپره
فقط میشه گفت خیلی زیبا بود . ممنون
لطف دارین...ممنونم
سلام
بروزم و منتظر حضورت [گل]
سلام....
سر میزنم بهتون
[:گل]
سلام آجی الهه !خوبی نازنین ؟ امیدوارم حال و روزت به باشه از دیروزهایت ...
شعرت بسیار زیباست ...
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
سفره ات را جمع کن ای عشق َمهمانی بس است ....
سلام عزیزم....خوبم...شکر....حال و روزم هم خوبه.....
خودم هم این شعر رو خیلی دوست دارم...کلا اشعار فاضل نظری خیلی به دل میشینه.....
سلام خانم الهه گرامی
این بی بی گل شما منو یاد مادر بزرگم انداخت ...انگارکه حرفای دل منو نوشته باشی ...انگار که تو همون روزهای کودکی کنارهم بودیم و ازیک هوای عطرآگین نفس کشیدیم ...بی بی گل ها خیلی بهم شبیه هستن حتی پرکشیدنشون ...نوشته هاتو خیلی دوست دارم ...با این که ندیدمت بدون که مثل خواهر و یا شاید دخترم دوست دارم ...برات آرزوی خوشبختی می کنم
سلام عزیزم...
بی بی گلها شبیه هم هستن...گل،گله....حالا هر نوع گلی که باشه.....
ممنونم از لطفت....باعث افتخارمه داشتن همچین خواهری....
شاد باشی الهی