نشسته بود روی نیمکت کنار در ِ اتاق مغز و اعصاب...سرش را بین دستهایش گرفته بود و آرنجهایش را گذاشته بود روی زانوهایش...انگار سرش جسم سنگینی بود که میخواست با حمایت زانوهایش آن را نگه دارد...شال مشکی اش مثل یک سایه بان صورتش را پوشانده بود...با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود...با حالتی عصبی که شاید به خاطر انتظار کشیدن بود...سرش را که بالا آورد،صورتش را دیدم...نه نه...اول اشکهایش را دیدم...نَه اشک قطره قطره....اشکهایش شبیه یک رود بود که راهش را خوب بلد است...از چشم مستقیم به سمت چانه روانه و بعد هم در شال مشکی اش گم میشد...بعد صورتش را دیدم...به نظر دختری 25 ساله بود...
رفتم جلو...نگاهم کرد...در نگاهش یک حالت غریبی بود...یک دردی که نمیدانستم چیست...پرسیدم "سرت درد میکنه؟"...آخر اکثر بیمارانی که دم در این اتاق دخیل میبندند،سرشان درد میکند و چشمهایشان همیشه یا خون آلود است یا اشک آلود...فکر کردم او هم سرش درد میکند...اما سرش نبود...خودش گفت که سرش نیست...نگاهش کردم...گفت "دلم درد میکنه"...گفتم "متخصص داخلی که طبقه پایینه عزیزم...پس چرا اینجا نشستی؟"....خندید...بد خندید...تلخ خندید...نمیدانم چه در خنده اش بود که زانوهایم شل شد و من هم نشستم کنارش روی نیمکت...نگاهش که کردم خودش شروع کرد به صحبت کردن:
"دلم درد میکنه چون سوخته...دوای دردم تو هیچ عطاری و داروخونه ای پیدا نمیشه...دردم مامانمه..."
باز هم نگاهش کردم...صورتش را نه...اشکهایش را...انگار بند آمده بود...رد اشکهای خشکیده مانده بود روی گونه هایش...نگاهم پرسشگر بود...ادامه داد:
"وقتی لباس های رنگی و قشنگم رو میپوشم و آرایش میکنم،میگه مثل هرزه ها شدی...اگر لباسهای ساده مو بپوشم و برم بیرون،میگه دهاتی زاده ای و ژن دهاتی توی خونته...میگه بابام دهاتیه...میگه زشتم...میگه هیچوقت دلش نمیخواسته دختری مثل من داشته باشه...میگه بهتره من بمیرم تا لباسام رو بده به فقیر فقرا شاید یه ثوابی بکنه..." و باز زد زیر گریه...سرش را باز هم انداخت پایین...انگار خجالت میکشید از اینکه صورتش را ببینم....همانطور که سرش پایین بود انگار داشت با خودش بلند حرف میزد "یه عمر تحقیرم کرده...دیگه نمیتونم لباسام رو با هم سِت کنم...نمیتونم لباس بخرم...نمیتونم تو آینه نگاه کنم..اینقد زشتم که میترسم...فقط وقتی تو آینه نگاه میکنم که میخوام آرایش کنم...که زشت نباشم...نمیتونم با دوستام برم بیرون...همه ش سرگیجه دارم...مغزم مثل کوه سنگینه...من دیوونه شدم...مامان میگه"
مات مانده بودم...باورم نمیشد یک مادر چنین حرفهایی را بتواند به دخترش بگوید...دختر قشنگی بود...نمیگویم زیباترین دختری که دیده ام...اما قشنگ بود...داشتم براندازش میکردم...مانتوی ساده اما خوش دوختی تنش بود...شال مشکی اش را با سلیقه روی سرش انداخته بود...گرچه حالا کمی کج شده بود...آرایش ملایمی هم داشت...خط چشمی که با دقت کشیده شده بود و با وجود اینهمه اشک هنوز به قوت خودش روی پلکهایش باقی بود...رژ صورتی رنگش که با رنگ پوستش عجیب همخوانی داشت...نمیدانستم چطور چنین دختری میتواند زشت باشد...حتی کج سلیقه هم نبود...
داشت نوبتش میشد...دستم را گذاشتم روی شانه اش...آرام نوازشش کردم...برگشت نگاهم کرد...نمیدانم قدردانی بود در چشمهایش یا چیزی شبیه به آن...هرچه بود گرم بود...گفتم "نوبتت شده،پاشو برو توو"...گفت "میترسم...میمونی تا برگردم؟"...لبخندی تحویلش دادم و قول دادم که بمانم....و با اطمینانی که خودم هم نمیدانم از کجا آورده بودم باز هم قول دادم که هیچ مریضی ای ندارد و دکتر هم همین را خواهد گفت...
صدایش کردند...کیسه ای پر از پاکتهای کوچک و بزرگ را از کنار پایش برداشت و رفت داخل اتاق...آنهمه پاکت...همه جوابهای ام آر آی و سی تی اسکن و آزمایش و چه و چه و چه...بیست دقیقه آنجا بود..تمام بیست دقیقه را نشسته بودم همانجا و مثل مسخ شده ها خیره شده بودم به تابلوی رادیولوژی...دردی که در چشم دختر بود را تحلیل میکردم...پایش را که میلرزید...سرش را که مثل کوه سنگین بود...به حرفهای مادرش فکر میکردم...به اینکه چقدر بیرحمانه تیغ به وجود دختر جوانش میکشد و سلاخی اش میکند...
وقتی آمد بیرون داشت میخندید...برگشت و از دکتر تشکر کرد...آمد طرف من و بغلم کرد...جا خوردم...اما من هم بغلش کردم...نمیتوانستم این حداقل حمایت را از او بگیرم...همانطور که بغلم کرده بود،گفت "دکتر گفت این مامانته که باید بیاریش اینجا!اون مشکل داره!خودت چرا اومدی؟!"
اینها را گفت و رهایم کرد...عقب عقب به سمت آسانسور رفت در حالیکه میخندید و میگفت "من چیزیم نیست...من خوبم" و برگشت و وارد آسانسور شد...
رفتم دیدن دکتر...گفت دختر بیچاره وضعش خرابتر از این حرفهاست...گفت کاری از دارو برنمی آید...گفت مادرش مسبب مریضی اوست...معتقد بود باید از مادرش دور شود...گفت باید مادر دختر را ببیند...دختر را به ظرف بلوری تشبیه کرد که انگار کوبیده باشندش به دیوار...هزار تکه شده و هر تکه اش انگار جایی افتاده و گم و گور شده باشد...دکتر غمگین بود...حق هم داشت...نشسته بودیم روبروی هم و هر کدام در خیالمان آیندهٔ دختر را تصور میکردیم...شاید دکتر داشت به جواب آزمایشها فکر میکرد که وخامت اوضاع را نشان میدادند...اما من داشتم به آن پوست سفید و رژ صورتی و چشمهای عسلی فکر میکردم و خط چشمی که آن چشمهای دردمند را قاب گرفته بود...دختر زشت نبود...به خدا قسم زشت نبود...اما مادرش چرا...مطمئنم مادرش یا از ابتدا زشت بوده یا حالا که سنش رفته بالا زشت شده...فقط میدانم که مادرش زشت است...خیلی زشت......
خیلی قشنگ بود الهه
آفرین
منم مطمئنم که مادرش آدم زشتیه
مرسی بابک
آره زشته...خیلی خیلی
حیف واژه ی مادر که روی بعضی جونورهای دو پا میذارن!
قلب اون زن سیاهه
روحش آلوده س
داره با اون همه کثافت اطرافیانش و آزار میده...واقعا که
خیلی خوب توصیف کردی الهه.
میدونی آنا...اهل قضاوت کردن آدما نیستم...اما به این فکر میکنم که چی باعث شده دل مادره اینقد سیاه شه...حتماً یه چیزی شده دیگه...ها؟...آدم که این مدلی به دنیا نمیاد....
باورم نمیشه یه مادر ... یه فرشته ... بتونه بد باشه ، زشت باشه ... زشت بخواد ...
واژه مادر سنگین تر از این حرفهاست ، وای به حالش ...
من باورم میشه دلی...باورم میشه...چون اون مادر هم یه آدمه با همهٔ زشتی و زیباییهای آدمای دیگه...اسم سنگینی رو یدک میکشن مادرا ولی بعضیاشون بی آبرو میکنن این اسم رو....
سلام الهه جان
به نظرم مادر این دختر بیشتر ازین که زشت باشه خبیث و حسوده. البته خب احتمالا این خباثت و حسادتش خودش یه عالمه ریشه ی دیگه دارن....
سلام عزیزم...
آره...حسادت همون چیزیه که به ذهنم میرسه واسه توجیه همچین خباثتی!
بیچاره دختر که همدم و غمخوارش یه همچین مادریه
مادری که نه تنها زشت هست بلکه پَست هم هست
مطمئناً دختر روزگار سختی رو با اون مادر داشته و داره که نتیجه ش همچین حالات روحی و روانی وحشتناکیه!
راستی الهه جونم بی زحمت میشه این ادرس لینک منو اون گوشه عوض کنی ممنون میشم
آره عزیزم...همین الان
خوب ... بد ... زشت !
یکم شعار ماننده حرفم ... ولی این چیزا بیشتر از اینکه به ظاهر و بر و رو مربوط باشن به نگاه آدما بستگی دارن ... به لبخندشون ... به ...
نه شعار نیست....
اون دختر اینقدر اعتماد به نفسش له و لورده بود که زیبایی خودش رو نمیدید....نگاهش دردمند بود...لبخندش آزرده بود...خنده هاش هیستریک...
بد معجونی ساخته بود اون مادر....
خیلی خوب نوشتی
میدونی یه لحظه چی به ذهنم اومد؟
فک کردم شاید فاخته نوشته ی پنجمی هم در کار هست
جدا که خیلی خوب نوشتی
هرررررررررررررررررررر علیرضا.....
به جون عزیزم نوشتهٔ خودمه....چیز یاد بابک ندین...میاد دست میذاره رو پستم!حالا بیا و ثابت کن!:))
جدا از شوخی،قلم من با بابک اصلاً قابل مقایسه نیست...این کامنتت رو به حساب لطف بیحدت به خودم میذارم...کلی هم ذوق کردم تازه...ولی کاش این هم یه داستان بود و واقعی نبود...ولی متاسفانه واقعیه.....
برخلاف بقیه من این پست رو باور کردم الهه
این پست تو زندگی خیلی ها عین واقعیته ... خود خود واقعیت ...
آره هاله...مشابه این نمونه رو هم زیاد دیدم...این پست هم داستان نبود...واقعی بود....خود خود واقعیت.....
از این آدم زشت ها دیدم الهه..مادره رو میگم..البته اگه بشه اسمشو مادر گذاشت.
گاهی وقتا فکر میکنم بعضی ها تو پرورشگاه بزرگ شن خیلی بهتره تا کنار چنین پدر و مادر هایی.البته اگه بشه اسمشونو گذاشت پدر و مادر.
حیف کلمه..حیف اون دختر..حیف اون چهره و اون سلیقه..حیف..حیف...
واقعاً حیف....
کاش لااقل خودش بخواد که اوضاعش رو عوض کنه...کاش خودش یه تکونی بخوره...هیچی هیچی رو که نتونه عوض کنه،دیدش رو که میتونه....که مادره اینقدر روش تاثیر نذاره...که به هیچ جاش حساب نکنه تحقیرای مادره رو...واسه ش دعا میکنم که بتونه.....
سلام
دلم به حال این دختر سوخت نه راستش دلم به حال خودم سوخت که قدر خیلی از داشته هام رو نمی دونم مادری که دارم که کنارم این همه مهربون/ه رو نمی بینم
سلام عزیزم
قدر مهربونیای مامانت رو بدون...زمان خیلی زود میگذره....خیلی
عجب مادری بوده...البته اگه بشه بهش گفت مادر...
عجیبه مادرا معمولا بچه هاشونو زیبا ترین موجودات روی زمین میدونن نمونه اش مامان خودم
آره...ولی امان از وقتی که اینقدددر حسادت تو وجود یه مادر باشه که نتونه زیبایی بچه ش رو تحمل کنه...یا اینه،یا اینکه بیمار روحی روانی بوده مادره...نمیدونم......
صفحه کامنتدونی رو نمی بینیم....همینطوری دارم مینویسم...
..باورم نمیشه...نه..نه همچین کسانی نمیتونن مادر باشن...حیوونا هم اینکارو با بچه هاشون نمیکنن.....
...یاد یه اتفاقی افتادم...۱۷-۱۸ سال پیش که تهران زندگی میکردیم...یک خیابون بالاتر از خونه ما...یه مادرمتعصب..دخترش رو داخل حمام انداخته و باریختن نفت..آتیشش زده بود..دختر فوت کرد..و مادر زندانی شد...اما دوسه ماه بعد پدر رضایت داد و او آزاد شد..دلیل مادر هم این بود که دخترش رو با پسر همسایه دیده بوده..به چه شکل دیده معلوم نبود...این هزارتوی آدمها هنوز خیلی مونده تا شناخته بشه..
الهی من قربونتون برم مامانم.....
واااااای وحشتناکه....هرچی فکر میکنم میبینم فقط بینش آدماست که میتونه از حیوونا متمایزشون کنه...بینش غلط که داشته باشیم حیوونا بهمون شرف دارن!
آخه آدم دلش نمیاد به دشمنشم اینجوری بگه
چه جوری این دخترو انقدر له کرده؟!
مطمئناً اون مادره هم مریضه...یعنی یه مشکلی داره...آدم سالمی نیست که اینجوری با روح یه آدم بازی میکنه....
بابا آب داد
بابا نان آورد
مامان غذا پخت !
دختر به دنیا اومد
.......................
م ه دی
ممکنه مادرش به همین زشتی که میگی باشه...
ممکنه هم نباشه...
ولی تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که هیچکس از اول زشت نبوده...
اسمت رو که اینجا دیدم لبخند زدم...مرسی که اومدی.....
منم مطمئنم هیچ کس از اولش زشت نیست...زشت میشه....
زنیکه ی بیمار روانی عقده یی !!!
من ازین آدما چند تایی دیدم !
میفهمم دکتره چی گفته !
از این آدما زیادن.....
سلام
خیلی دردآور بود
توصیف شما هم عالی بود.من خودم رو دقیقا اونجا دیدم
سلااام
آره...دردناکه واقعاً...شاهد بودن و کاری نکردن هم درد داره...
مرررسی...لطف دارین
زیباست
سلااااااااااااااااااااام
سلااااااااااام
فقط میشه گفت متاسفم هم واسه دختره هم واسه مادره ( نه ببخشید بهش که نمیشه گفت مادر باید بگیم همون زنه که بدنیا آورده این دختر رو !!!)
منم متاسفم...
آره نگو مادر...مادر خیلی پاکتر و مهربونتر از ایناست....
این مادر نیست ... این اون فرشته ای که ماها تو زندگیمون داشتیم نیست ... به هیچ وجه :) ...
دلم واسه دختره سوخت :(
هر کسی که بچه به دنیا بیاره مادر نیست...لایق اسم مادر بودن خیلی سخت به دست میاد....
سلام عزیز! خیلی دردناک بود!
من الان دارم به این فکر می کنم که چی باعث شد عشق بینهایتی که خدا به مادر ها می ده برای اینکه با تمام وجود مراقب پاره های تنشون باشن،تبدیل به تیغی بشه که روح دخترش رو خراش می ده!؟
چی شد که این مادر به اینجا رسید؟
سلام عزیزم
مطمئنا این زن هم زندگی وحشتناکی داره و از نظر درونی به هم ریخته ست......
اون چیزی که باعث میشه کسی "مادر " بشه گذشتن از "من" خودشه....
لطفا یه پست جدید بذار
این پستت علری غم قشنگ و رئال بودنش داره همه غصه دنیا رو میاره جلوی صورتم
و
خب هم راسته هم خیلی قشنگ نوشتیش
مساله اینه که دیگه دلهامون کشش ندارن
هزار تا ترک برداشتن هر جاشو که فشار میدی...
هزار تا ترک ...
فعلاً مریضم و واقعا مخم کار نمیکنه....
مینویسم به زودی....
ایشالا ترک های دل همه ترمیم بشه......
به نظر منم مامانه خیلی زشت بوده!!
آره....حداقل سیرتش که بوده......
میدونی چند بار خوندم اما دستم نرفت به نوشتن.........فقط میتونم بگم :
از کوزه همان برون تراود که در اوست.....خدا کنه دردش اروم بگیره...خدا کنه....خیلی درد کشیدی وقتی دیدی ..وقتی نوشتی...عزیزکم خدا بزرگه........
الهی آمین....
واقعاً دردناک بود...گاهی آدم یه چیزایی میبینه و نمیتونه هیچ کاری بکنه....این خیلی بده......
کی مادرش رو زشت کرده ؟؟
کی باعث شده مادرش زشت شه ؟؟
من باورم نمیشه زشتی یه مادر رو !
الهه به خدا باورم نمیشه
همه زشتی هارو تونستم به خودم بفهمونم ..ولی مادرا زشت نیستن ..
عزیزم...
مادرا هم آدمن با اشتباهات آدمیزادانه!اونا هم میتونن زشت باشن...در واقع هر زنی که بچه به دنیا بیاره مادر نمیشه....اونی که "من" خودخواهش رو تو وجودش میکشه میشه "مادر".......
ببخشید اگه تاخیر کردم ..
نمی خواستم بیام غر بزنم واست !
الان خوبم ! ...یعنی خوبن !
الان یه هفته ای میشه که اوضاع عادیه ..:)
بابت اون کامنتت هم مرسی .. خیلی مرررسی
همینکه اینجا دیدم اسمت رو دلم آروم گرفت...مرسی که اومدی عزیز دلم...
الهی که خوش باشی عزیزم....
اون کامنت هم قابلت رو نداشت...فدای تو
خوش انصاف
شد یه ماه
بس نیست؟
اگه دوری نزدیک شو
اگه خدای نکرده بیماری
خوب شو
و باز بیا بنویس
خوب نوشتن هات و نوشته های خوبت معتادمون کرده
من شرمندم به خدا.....
مریض نیستم...دور هم نیستم...فقط مشکلم زمانه و خستگی...کارم خیلی زیاد شده و وقتی بعد از 12ساعت کار میرسم خونه دیگه نای نفس کشیدن هم ندارم.......
مرررسی از لطفتون...بیشتر از این شرمندم نکنین تو رو خدا
زیبا نوشتی خانومی
من شاید شبیه اون دختر شده روحم...