بچه که بودم، وقتی از خانه بیرون می آمدم، هی به آدمهای توی خیابان نگاه می کردم، هی با خودم فکر می کردم خیابان های شهرم هم مثل خانهٔ خودمان است...هی این فکر در سرم می آمد که آدمهایی که می بینم، همه فامیل من هستند...فقط همدیگر را گم کرده ایم...آدم ها را دوست داشتم...غریبه ها برایم آشنا بودند و عزیز...هیچوقت از در خیابان بودن نترسیدم...به مهربانی و خوبی آدمها باور داشتم...امید داشتم به دستگیری آدم ها از هم...همه چیز برایم مثل قصه هایی بود که شنیده بودم...مثل کارتونهایی که دیده بودم...دنیای قشنگی برای خودم داشتم که آدم ها همه، تک به تک، قهرمانان دنیای من بودند...
حالا درد دارم...دردم از مردم است...همین مردم که هر کدامشان ادعای روشنفکری دارند...همین آدم هایی که قادرند ساعت ها بالای منبرهای خیالیشان برایت از آزادی و حرمت های انسانی داد سخن دهند و در آخر هم آه بکشند و سری تکان بدهند و بگویند "بد دوره و زمانه ایست"...همین ها که تا صحبت از آزادی می شود گریبان پاره می کنند و فریاد می کشند که آزادی حق ماست و انسانها صاحبِ اختیار و تفکرند...همین ها که شعارهای آنچنانی می دهند و می خواهند یک تنه همه را به راه راست هدایت کنند...درد از نا مهربانی همین آدم ها شروع می شود...از بی مهری آدم هایی که وقتی اسم کورش و داریوش می آید، رگ غیرت آریایی شان ورم می کند و با حسرت و تاسف می گویند "کجاست آن دوران؟ کو آن تمدن چند هزار ساله؟" اما کافیست توی فیص بوق، یک صفحه، عکسی از یک بازیکن فوتبال بگذارد..یا از یک هنرپیشه...آن وقت نظرات خواندنیست...رگ آریایی و غیرت ایرانی می شود کشک...فحش های آنچنانی می نویسند در مخالفت با آن فوتبالیست یا بازیگر...اعضا و جوارحشان را به آن بازیگر و طرفدارانش حواله می دهند...آنوقت روی اسم کسی که بیشترین فحاشی را کرده کلیک می کنم، می بینم چه پستها که نگذاشته در دفاع از حقوق انسانی...چه شعارها که نداده علیه ظلم و جور...چه عکس ها که نگذاشته از تمدن ایران باستان...آنوقت در خودم می شکنم...قلبم درد می گیرد...مدتهاست که کم به فیص بوک سر می زنم...فقط می روم تا از حال دوستان قدیمی که در آنجا پیدایشان کرده ام باخبر شوم...دیگر نمی توانم پستهای صفحات مختلف را بخوانم...حرمت شکنی ها و بد دهنی های اعضای آن صفحات را که می بینم معده ام چنگ می خورد...فیص بوک همان مشت است که نشانهٔ خروار است...مگر غیر از این است که اکثریت اعضای این صفحهٔ اجتماعی، جوان ها هستند؟ آن هم جوان هایی که همگی یا فارغ التحصیل هستند یا مشغول تحصیل...وقتی قشر جوان و تحصیلکردهٔ جامعهٔ ما اینگونه باشند، دیگر امیدی باقی می ماند؟ مگر جز این است که همین جوانان توقع تغییر و بهبود اوضاع را دارند؟ مگر کسی جز همین ما می تواند آیندهٔ خودمان را بسازد؟ مگر جامعهٔ ایرانی از کسی غیر از ما تشکیل شده؟ انگشت اتهام را هی به سوی این و آن می گیریم...انتقاد های تند می کنیم از وضع مملکت و نارضایتی خودمان را فریاد می زنیم...همه چیز برایمان سیاه به نظر می آید و شرایط آنی نیست که میخواهیم...فقر و نداری بیداد میکند...تمام این ها قبول...اما در میان اینهمه فقر ِ عاطفه و انسانیت، فقر مادی آدم ها گم است...فقر مادی را بهانه می کنیم برای پرخاش، بی خبر از آنکه مهربانی کردن خرجی ندارد...سردمدارن با ما نامهربانند...اینکه مثل روز روشن است...اما خودمان را چه شده؟ این بد دهنی ها و بی ادبی ها از که سر می زند؟ وقتی خود مردم، تحمل همدیگر را نداشته باشند، وقتی عشقی بین اعضای یک جامعه نباشد، وقتی حرمت ها آسانتر از شکستن یک ظرف بلوری شکسته شود، چه کسی می خواهد ما را نجات دهد؟ اصلاً چگونه خجالت نمی کشیم از به زبان آوردن اسم آزادی؟ چگونه دم از حقوق بشر می زنیم وقتی خودمان ناقض آن هستیم؟ چگونه توقع داریم حرمت بگذارند به ما وقتی خودمان کوچکترین حق و ارزشی برای هم قائل نیستیم؟ چطور توقع داریم جدی گرقته شویم وقتی خودمان دم به دم یکدیگر را ریشخند می کنیم؟ همین نمونهٔ آماری کوچک را تعمیم بدهیم به کل ایران، سرمان سوت می کشد...داغ حسرت می خورد بر دلمان...
کودک پنج سالهٔ نوزده سال پیش، حالا دختر جوانیست که حس می کند تعداد زیادی از اعضای خانواده اش، زنان و مردان و دختران و پسرانی که روزی دلش برایشان می تپیده، به او خیانت کرده اند...چه خیانتی بالاتر از نا امید کردن امید یک انسان؟ باورهایم بدجور ترک برداشته...دیگر آن دختر سرخوش و مثبت اندیش سالهای پیش نیستم...مهمترین های عالم برای من آدم ها بودند...که حالا خیلی از آنها در باور های من جایی ندارند...غصه دارم از این تحلیل رفتن دلهای آدمها...از این بی عشقی و بی مهریشان به هم...خودمان خودمان را گم کردیم...حالا بدجور گم و گور شده ایم....
پی نوشت : در میان این آشفتگی معلم ها نقش مهمی بر عهده دارند...و هر آنکه به دیگری خیری بیاموزد معلم است...روز همهٔ معلمهای این سرزمین مبارک...
خیلی تلخ اما حرف حق جواب نداره
متاسفانه بله...تلخی ای که جزو روزمره مون شده...
سلامم جان دلم
یادته الهه؟...یه روز بهم گفتی دیگه مث سابق نیستم..دارم همه ی سعیم رو میکنم...ولی کلی حرف و پست منتشر نشده مثل متن الان تو دارم...دلم بدجوری درد داره...به قول تو حس می کنم خیلی زیاد تر از اون چیزی که فک می کنیم گم شدیم و بی تفاوت و بی هدف...
هم تو دنیای مجازی هم واقعی اکثر آدم ها نقابی چند لایه پوشیدن..عشق ها و دوستی ها خیلی بی معنی شده..(هیچ نمی فهمم دختر و پسرایی که میان مثلا به عنوان مثال اینو گفتم ..میان تو صفحات اجتماعی جزئی ترین مسائل جنسیشون رو منتشر میکنن چی رو می خوان نشون بدن..واقعا نمی فهمم)
انگار یه جوری همه چی خلاصه شده تو بُعد مادی و جسمی و لذت هاش...
به قول تو مهربانی و زلال بودن خرجی نداره اما افسوس..
مسلما دلایل بسیار از جمله فقر مادی ولی اساسش فرق فرهنگیه... فقط کتاب خوندن و سواد ملاک نیست..اخلاق که قاتیش نشه هیچ راهی به جایی نداره..
من تو محیط کار و رفت و آمدام به خیلی چیزا دقت می کنم..یه قسمت دردناک قضیه اینه که ما یه مشکل اساسی به نام بالایی ها داریم که حق مون رو ضایع کردن..ولی اگه دقت کنی ما خودمون که در رده های مساوی جامعه هستیم اغلب به همدیگه رحم نمی کنیم و سعی داریم هم رو بپیچونیمون یا عقب نیفتیم..
پس چه جوری توقع داریم اوضاع درست شه...
...و اما حرف تو دقیقا درسته یه دوستی هم میگفت
تقصیر ما معلماست که آدما اینجوری شدن..
و من عمیقا شرمنده ام که نتونستم نقشم رو شاید خوب ایفا کنم..هر چند اگه خودم هم روزی دانش آموز بودم
ببخش خیلی حرف زدم الهه..
به امید اینکه از خواب بیدار شیم..
سلام عزیز دلم
آره یادمه فاطمه...خود منم گرفتار این سکوت شدم...میدونی چند وقته میخوام این پست رو بنویسم؟ شاید بیش از دو ماهه...اما هی حرفامو خوردم...نمیدونم امروز چی شد که نشستم پای کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن.....
همهٔ حرفات رو قبول دارم...اگر میخواستم پست رو طولانی تر بنویسم دقیقاً همینایی که گفتی رو توش میگنجوندم...کامنتت تکمیل کنندهٔ حرفای دلمه...مرسی که وقت گذاشتی عزیز دلم...
دشمنت شرمنده باشه...کار مهم و اساسی اینه که هر کس اول خودش رو تغییر بده...و بعد دیگران با دیدن تغییر مثبت اون "بخوان" که تغییر کنن خودشون هم...به زور نمیشه چیزی به کسی یاد داد...
به امید اون روز....
عالی بود الهه ی عزیز...
فقط واسه سخنرانی آماده ایم همین
و این جمله ات
"چه خیانتی بالاتر از ناامید کردن امید یک انسان؟"
لطف داری فرزانهٔ عزیزم
دقیقاً...عالمان بی عمل زیاد داریم متاسفانه....
و اون جمله....کاملاً بهش معتقدم...هیچ خیانتی بزرگتر از این نیست...
عالی نوشتی
ولی ناراحت کننده...
ناراحتی هم داره منا جان...
راست میگی الهه. مشت نمونه خروار هست. منم وقتی به فیص بوق میرم و می بینم که چه موضوعاتی برای مردم جالب هست واقعا تعجب می کنم. انگار کاری جز سرک کشیدن به زندگی های همدیگه و اظهارنظرهای بیخودی هیچ کاری نداریم. خیلی مونده تا ما به فرهنگ جامعه انسانی نزدیک بشیم. مردم همه در پی این هستن که حقی که به قول فاطمه بالائی ها ازشون گرفتن رو تو کوچه و خیابون از همدیگه پس بگیرن!! متاسفانه این توهم تو قشر جوون این مملکت وجود داره که باید یه شبه پولدار شد. سازندگی و کار به این قشر یاد داده نشده. کسی به فکر ساختن نیستن. نتیجه همین وضعی میشه که گرفتارش هستیم.
دقیقاً فرزانه...قدیما اگر ظلمی از بالاییها به پایینی ها می شد، مردم کنار هم بودن لا اقل...الان مردم عادی جامعه، مثل دشمن های خونی با هم رفتار می کنن...خب معلومه وضعمون همین میشه که هست....
اون توهم یه شبه پولدار شدن هم که...متاسفانه همینطوره...همینا باعث تضاد درونی و بیرونی جوونها میشه...خواسته هایی که فقط "دارن" اما تلاشی برای رسیدن بهش نمی کنن...و صبری که "ندارن" و میخوان یه شبه ره صد ساله برن.....
سلام .
با تمام حرفهات هر چند که واقعیتی تلخ و گزنده است شدیدا موافقم الهه جان....شدید..
شاید باور نکنید اما یکی از دغدغه ها و بحث های هر روزه ام با آدمیان اطرافم که می بینمشان بحث سر همین مسئله است که ما داریم به کدام سمت می رویم . چرا انسانیت و آدمیت خود را فدای خیلی چیزهای بی ارزشی کرده ایم که ذره ای ارزش ندارد. چرا خودمان به خودمان رحم نمی کنیم . مگر نه اینکه می گویند از هر دست بدهی از همان دست می گیری . خب مگر خوبی کردن و رحم کردن و مهربانی در حال همدیگر کار سختی است که اینگونه به جان آدمیت و انسانیت افتاده ایم و مانند گرگ های گرسنه در پی دریدن هم هستیم . حال هر کسی و در هر مقامی به نوعی . یکی برای پول . یکی برای آبرو...یکی برای پست و مقام و یکی برای ....
آنقدر راحت وارد حریم آدمها می شویم و آنقدر راحت حرمت میشکنیم که انگار افتخاری شده برای آدمها و عادتی شده هر روزه ...
نمی دانم ..
همه منتظر یک معجزه هستند . بدون اینکه قدم از قدم بردارند و کاری بکنند.مگر نه اینکه قطره قطره جمع باید گردد تا دریایی شود زلال و عمیق .اینچنین سرگشته و جاهل و حیران به دنبال چه می دویم نمی دانم .
من هم نمیدونم فرشتهٔ نازم...سرگشته ام بین همین سوالها و چراها...همینها آزارم میده....
و اما پی نوشت :
و اما معلم ها ...عزیزانی که باید بعضی هاشان را فاکتور بگیریم از این نام و عنوان . که متاسفانه این روزها دارد روز به روز به تعداشان اضافه می شود . همیشه این جمله تعلیم و تربیت در ذهنم تداعی می شود وقتی این روزهای بچه ها را می بینم .... این روزها بیشتر به علم آموزی بچه هایمان می پردازند تا تربیت آنها .اگر هر معلمی مثلا ده دقیقه از وقت کلاس را صرف آموختن راه و رسم مردم داری ..احترام به یکدیگر و اخلاق و تربیت بچه ها کند به جایی بر می خورد . ؟
هر چند که این روزها نقش خانواده ها هم داره روز به روز در تربیت بچه ها کمرنگ می شه و هر کدام به نوعی دنبال این هستند که تقصیر را گردن مشکلات و یکدیگر بیاندازند. ....
ببخش الهه حان خیلی حرف زدم . امیدوارم که هممون بیدار شیم و بدونیم هدفمون چیه و راه درست رو بریم...باید بخاهیم . به قول آقای پیرزاده که می گن سال خوب داشتنی نیست ساختنی ...دنیای خوب هم ساختنی است . باید بخواهیم .
میدونی فرشته...به نظرم بچه ها نیاز به تربیت کردن ندارن...ما باید خودمون رو ادب کنیم...خودمون انسان کاملی باشیم که از بچه مون انتظار داریم اون شکلی بشه...بچه ها آینه های ما هستن...و متاسفانه تو این مملکت خانه از پایبست ویران است....
مرسی عزیزم...نظرات این پست رو خیلی دوست دارم...و شما ها رو هم عاشقانه دوست دارم که وقت میذارین و نظرتون رو در تکمیل این پست میگین...که این قلم قاصر رو کمک میکنین تا منظورش رو بهتر برسونه...ممنونم از همتون
چقدر خوب بود این پست
انقدر موتفقم که انگار خودم نوشته باشمش
انگار حرفایی رو که توی فکرم بود نوشته باشی
راست میگی
مشکل از خود ماست
و اصلاح باید از خودمون شروع بشه
مرسی بابک
دقیقاً...اگر هر کسی یه قدم برداره واسه اصلاح خودش، این موج کل جامعه رو در بر میگیره...کم کم خیلی چیزا تغییر میکنه...طول میشکه اما اتفاق میفته بالاخره....
حرفات حقه خانوم... چی بگه آدم. بهرحال باید هرکس از خودش شروع کنه... یکی از بزرگترین بدبختی های ما این بوده که جایی که باید جرف بزنیم سکوت کردیم و اونجایی که باید لال میشدیم اظهار نظر کردیم.
اما بذار یه چیزی هم بهت بگم جایی دیگه نگفتم. منم از خودم شروع کردم و مث بقیه سعی کردم زر زیادی نزنم و واقعا از خودم شروع کردم و اولین نفر منتقد و عذرخواه و منعطف و بیشتر گوشن کن و کمتر حرف بزن زندگی خودم شدم. اما دقیقا برعکس همه اینا رو تحویلم دادن و سوارم شدن. اما نا امید نشدم هنوز. سواری ندادم دیگه اما ناامید هم نشدم... بعد نمیدونی برقراری تعادل بین اینکه سواری ندی و خودتو اصلاح کنی چه سخته! البته فکر کنم اینا رو نوشتی شاید بدونی.اون همه جوون رو از تو خیابونا جمع کردن و بردن تو فیسبوک بعد فیلترشم کردن و بهشونم فیلترشکن فروختن! آدمایی که فقط عاشق حرف زدنن سرنوشتشون همینه دیگه. چی بگم... چقدر حرف زدم! موفق باشی. میگذره دیگه. اینم شد سرنوشت ما...
اینارو که خوندم چقدر یاد خودم افتادم...هنوزم دارم واسه حفظ همین تعادلی که شما گفتی تلاش می کنم...خودم یقهٔ خودم رو می گیرم سر کوچکترین خطایی...باهامون بد تا بکنن هم خیالی نیست...مهم اینه که آدم جلوی خودش و وجدانش سربلند باشه و بتونه بگه تمام سعیم رو کردم...
شما هم موفق باشی...بله میگذره...چطور گذشتنش هم تا حد زیادی به خودمون بستگی داره...سرنوشت هر کسی هم آخرش معلوم میشه...هنوز زندگی رو تا تهش نرفتیم...قدم به قدم سرنوشتمون رو خودمون میسازیم و میریم جلو...
!
عالی اما تلخخخ...و این لازمه حقیقته انگار...
مرسی اهنگ عالی بووود
آره عزیزم...همینطوره...
منم خیلی دوسش داشتم...
سلام الله جان...
.باور میکنی الهه جان هر بار که خاستم برات کامنت بذارم اسمت اون مدلی نوشته می شه بعدش پاک می کنم و اصلاح می کنم ..والله شاید حکمتی داره
...)
( من دیگه ایندفعه درستش نمی کنم .
اول اینکه تشکر از بابت آهنگ . و بعد اینکه مرسی از جواب کامنت ها . بله حرف شما رو قبول دارم . یادتون هست در پستی گفتم بچه ها مثل دوربین فیلم برداری می مونن...همه چیز رو ضبط می کنن و بعد اجرا .....پس حرف شما را در بست قبول داریم که باید هر کسی از خودش شروع کنه . شاید یه ذره دیر جواب بده اما شدنی....
باز هم ممنون بابت این پست .
سلام عزیز دلم
میدونی...یکی دیگه از دوستام هم (کیانا) همین مشکل رو داشت...همیشه اسمم رو مینوشت الله...حکمت کیبورده خواهر...به جای دو تا "ه" دو تا "ل" میزنه و اینجور میشه که میبینی
خواهش میکنم عزیزم...مرسی از خودت که همقدم و همراهی با من و این خونه
ممنون به خاطر آهنگ الهه جان
حس خیلی خوبی می ده
خیلییییییییییییییییییییی
پیشکش به شما دوستای گلم...
خوشحالم که حس خوبی بهت داده عزیزم
به اهنگه لینک دادم الهه بازم مرسیی
قربون تو عزیز دلم...خوشحالم که اینقدر دوسش داشتی
چقدر بدرستی حرف دل همه رو زدی عزیزم
فهمیدن درد داره خیلی هم زیاد
آره واقعاً درد داره سپیده...ولی دردش می ارزه به نفهمیدن و با نا آگاهی از دنیا رفتن...
خیلی زیبا نوشتی تمام دردی که همه ی ما که نه ، اما بعضی هامون داریم ...
وقتی آدم بعضی وقتا یه جایی نگاه میکنه به خودش میبینه که انگار داره خلاف مسیر افرادی که دور و برش حرکت میکنن حرکت میکنه ... یه وقت به خودت میای میگی که یعنی من دارم درست میرم یا اونا ..!!؟، یهو میبینی تعاریفی که از "اجتماع" و "یکی" بودن و خیلی چیزای دیگه داری ، برای خیلیا چیزی جز شعار نیست ؛ حرصت میگیره ، میخوای داد بزنی ، دل آدم میخواد این جور موقع ها این جام تفکراتی که داره رو ببره بالا بکوب زمین و نرمش کنه و بشه عین بقیه ... اما نمیشه ، لامصب نمیشه ...
آدما برای جلب توجه هر شعاری که برسن میدن آ اما پای عمل که میاد یادشون میره چی گفتن ... پست رو که میخوندم یاد یه جمله از شهاب حسینی توی فیلم "برف روی شیروانی داغ" افتادم که میگه : هر کی تظاهر به هر چی میکنه؛ درست توو باطن عکس اونه..!!
اصلن دلم نمیخواد این جمله رو باور کنم ، اما یه جوریایی انگار واقعیت داره ...
کاملا باهات موافقم ، از ریشه باید به ساق و برگ رسید ، این جامعه نیاز به یه "خود" تکانی اساسی داره ...
آهنگ خیلی زیبا بود مرسی
کامنتتون پر از ادراک این درد بود...همدردیم...ممنونم از حرفای خوبتون...یه وبلاگ نویس تا یه حدی میتونه مسائل رو باز کنه و بنویسه...چون بیشتر که توضیح بده از حوصلهٔ مخاطب خارجه...و این کامنتها هستن که میتونن یه نوشته رو کامل کنن...مرسی از شما که این پست رو کامل کردین به همراه باقی دوستان....
من از شما ممنونم احمد عزیز
وااااااااااااااااااااااای چه هدر قشنگی ...



چه خونه خوشگلی ...
خیلی زیباست تغییر دکوراسیون منزلتون .
عالی یییییییییییییی
مبارک باشه .مبارک.
قربون تو برم فرشتهٔ مهربونم...مبارک شما باشه که میاین و مهمون این خونه میشین
خب سلام ....
فکرش رو بکن اگه بک گراند کار هم روشن می شد دیگه چی می شد....
سلام به روی ماهت عزیزم
فرشته جونم من از قالب آماده استفاده کردم...یعنی خودم نساختمش که بخوام تنظیماتش رو درست کنم...همینجوری طراحی شده...به بزرگی و مهربونی خودت ببخش عزیزممم
سلام
این اهنگت منو یاد یه دوست قدیمی اینداخت
هی زود میگذه عمر
به آهنگ اون گفتم آدم تصور یدونه از این حیات خلوت های خونه قدیمی های انگلیسی رو می کنه که دیوارشو پیچک پوشونده بعد یه در چوبی مخفی پشت پیچک ها داره . وسطش یه درخت کهن قدیمی هست و دور تا دورش چمن.توی سکوت ظهر تابستون زیر درخت روی چمن ها ولو شدی و گه گاهی پرنده ها از روی شاخه ها می پیرند و می رن.و تو توی سکوت خودت غرقی...
سلام
هوممم...چه حس محشری داشت این کامنت...من الان زیر همون درخت ولو شدم رو چمن....مرررسی
سلام
آره موافقتم.فیس که دیگه واقعا داغون و بی مصرف شده.یا حداقل به نظر من اینکه پاشنه کفش شما 5 10 15 سانتی یا یا اینکه شما کودوم از این دخترهای توی شکل رو می پسندین و دخترا ها هم بگن شبیه کودوم هستن و امثال این ها چیزه مهم و پر فایده ای نمیان.
درد اینه که منشور کوروش رو بوق می کنیم و جار می زنیم اما به بهونه ی آزادی بیان به عقاید دیگران توهین می کنیم.
درد اینه،درد خود خواهی.این دردِ...
بازم سلام
کاش تو فیس همه چیز به همین علافی و وقت گذرونی ختم میشد...اما این توهین ها و بی فرهنگی ها جا به جا دیده میشه...زیر هر پست توی هر صفحه ای...
بله....درد زیاده...زیاد...