آنگاه زنی به سخن در آمد و گفت: با ما از درد سخن بگو.
و او گفت:
درد شما شکستن ِ پوسته ایست که فهم شما را در بر دارد. همانگونه که هستهٔ میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند، شما هم باید با درد آشنا شوید.
و اگر می توانستید دلِ خود را از اعجاز های زندگی خود در شگفت بدارید، درد شما هم کمتر از خوشی شما شگرف نمی نمود؛
و آنگاه فصل های دل خود را می پذیرفتید، چنان که همیشه فصل هایی را که بر کشت زار هاتان می گذرد پذیرفته اید. و زمستان های اندوهِ خود را با متانت نظاره می کردید.
بسیاری از دردهایتان را شما خود برگزیده اید. این داروی تلخی ست که با آن، طبیبِ درونِ شما خویشتن ِ بیمارتان را درمان می کند. پس به این طبیب اعتماد کنید و داروی او را با صبر و آرام بنوشید؛
زیرا که دستِ او را، اگرچه سخت و سنگین باشد، دست مهربان ذاتِ ناپیدا راهبری می کند، و جامی که او می آورد، اگرچه لب هاتان را بسوزاند، از گِلی ساخته شده ست که کوزه گر ِ دهر آن را با اشک پاک خود سرشته است.
از کتاب پیامبر و دیوانه
اثر : جبران خلیل جبران
ترجمهٔ نجف دریابندری
نشر کارنامه
سلام الهه مهربان..خوبی خانمی ..
دوتا پست جاموندم برم بخونم بر می گردم ...
روزگارت خوش بانو.
سلام عزیزم
قدمت روی چشم.
فرشته جونم...در مورد سوالت...فکر کنم اشکال از سیستمت باشه...من با فایرفاکس باز میکنم صفحه رو مشکلی نداره...
تشبیه درد به ترک برداشتن پوسته ای که روبه آفتاب میشکند تا مغزش آفتاب بخورد...یا همان شکفتن فهم ما ، خیلی زیبا بود..
منکه باور دارم..هر دردی دریچه ای ست برای ورودمان به آگاهی بالاتر.....دردی که لذتش با تولد دوباره همراهه..مثل درد زایمان..
سلام الهه جان...مرسی از معرفی کتابت..
سلام مامان گلم
دقیقاً...دردها همیشه آگاهی با خودشون به همراه میارن...بستگی داره ما تو کدوم فاز باشیم...منفی یا مثبت...تو هر فازی باشیم دریچهٔ آگاهی های همون فاز برامون باز میشه...چه خوب که دائم الحضور باشیم زیر پرچم خوبیها و خیرها...
این کتاب با ترجمه دریا بندری اعجاز آگاهی
محشره سپیده...واقعاً محشره
این کتابو چند سال پیش یه دوست خیلی خوب بهم هدیه کرد و خیلی اون روزا از خوندنش لذت بردم! چند وقت پیش می خواستم توی وبلاگ کتابم بیارمش اما نتونستم برای جلدش ایده خوبی پیدا کنم!
اخ من عاشق هر سه تا وبلاگتم لی لی
راست میگی...جور کردن جلدش با یه الِمان محیطی کار سختیه...
اوووم...مثلاً میتونی عکس یا یه مجسمهٔ کوچیک مسیح رو بذاری کنارش...البته میدونم شخصیت "المصطفی" خود مسیح نیست و تلفیقی از مسیح و محمده برای خلیل جبران، ولی خب مجسمهٔ مسیح یا عکسش یا نقاشیش زیاد گیر میاد...
و اینکه ....
چقدر خوب می شد آن روز زودتر می رسید الهه ...
اینکه آدمها در کنار یکدیگر با خوبی و خوشی و مهربانی زنده گی کنن...کسی به خاطر قیافه ..زبان ..رنگ پوست...لباس ...مدرک..شغل ...از دیگری روی برنگرادند ....سخت است ها ..ولی شدنی است ...
سختی اش هم شاید یک دلیلش به این خاطر است که ما فکر می کنیم همه کاره خودمان هستیم ...
می دانی الهه گاه ارزش ها ی کاذب جای ارزش های واقعی را می گیرند... ..گاه این خود بزرگ بینی ها ...خود برتربینی ها ....و عدم آگاهی ما از معنای کمال واقعی و خیلی چیزهای دیگر که خودتان بهتر می دانید .... منشا بیشتر مشکلات و رفتارهای ما می شود .
و باز هم همان بحث همیشگی عدم آگاهی....
کامنت خودت پر مغز و عمیق بود...من هیچی به اینهمه قشنگی اضافه نمیکنم...فقط میگم همه حرفات رو به دیدهٔ منت قبول دارم...
سلام ملول جان


سلام به روی ماهت جزی جونم
...آخه به این نیش باز میاد ملول باشه؟
عزیزم...بنویس مولول...نه "ملول"...هرکی بخونه فکر میکنه من "مَلول" و ناراحتم
واقعن زشته که نمایشگاه کتاب بزنن بعد شما نری ببینی. واقعن زشته
نمایشگاهشون به درد خودشون میخوره جزیره...آدم گریه ش میگیره وقتی میبینه چی به سر نمایشگاه آوردن
سلام الهه نازنین
امروز هم پستت هم کامنتی که برا جزیره نوشته بودی دلم رو یه جوری یه چور خوبی تکونش داده بغضم با آهنگ وبلاگت شکست این روزهایی که فقط دستهای مهربان ذات ناپیدا توی دستهام راهبریم میکنه این روزها که قدرت هیچ تغییری رو توی دستهای خالیم باور نمی کردم این روزها که..
ممنونم الهه نازنین
سلام عزیز دلم
ای جان دلم...ما آدما نشونه هایی هستیم برای هم...منبع آگاهی هستیم واسه همدیگه...میدونی باغبان گلم...شاید همین پست و همون کامنت رو چند ده نفر خونده باشن...اما دل تو رو لرزونده....چرا؟ چون تو اشتیاق داشتی برای این قضیه...مطمئنم سوالی کرده بودی از خدای خودت که جوابت رو اینجا پیدا کردی...هر آدمی مزد اشتیاق خودش رو دریافت میکنه...قدر دل آگاهت رو بدون نازنینم...
من از تو ممنونم...که نشونه ای هستی از مهربونی خدای رحمان
عرض ادب به شما و پست شما...
مرررسی عزیزم...سلام و عرض ادب از ماست
مناین ناتیر را واقعا در مبتلایان به بیماریهای سخت دیده ام الهه جان. این بیماریها به روح آدم فرهیختگی و عمق خاصی میدهند که باعث میشود دنیایت را با دید کاملا والاتری ببینی.
دقیقاً پروین بانوی خوبم...شاید چون از بند جسمشون رها میشن و بیشتر به درونشون توجه میکنن....
سلام خانمی .


آقا ما اومدیم دوتا نکته خلاصه و کوتاه بگیم و بریم .
یکی اینکه ما اشتباهی کامنت پست پایین را اینجا نوشته بودیم ..
و دوم اینکه : چقدر جوابتان به کامنت باغبان جان به دلمان چسبید...مرسی.
آخ یادم رفت ..نکته سومی هم داره ...آره جزیره جان ..به قول الهه خانم ..آدم دلش می سوزه برا این نمایشگاه ...حیف ....
سلام عزیزم
تو صد تا نکته بگو...با جون و دل میخونم من...
ای جانم...چه فرقی داره؟ حرف دل هرجا زده بشه خوب و خوندنیه...
مرسی از تو و دل مهربونت...
واقعاً خراب کردن نمایشگاه رو
دقیقن الهه...
وختی نتونی برای عزیزانت کاری کنی این جور وختا احساس ناتوانی بد ادم رو مچاله میکنه...
دعاشون کن عزیزم...روح مادرشون قرین رحمتتت
دعا تنها کاریه که میتونم بکنم... دلاشون آروم...
سلام الهه جان .این ناتوانی آزار دهنده است .بدجور....
دعا می کنم خدا به بازماندگان عزیز صبر بده و دلشون رو آروم کنه .
سلام عزیزم
آمین...بهترین دعا همینه...
اوه هوا معرکه ا الهههه...چقدد خوب توصیف کردی حال ادمی عاااشق...عااشق بچه ابرهااا
هوا عالیه....بارونی و آفتابی و ابری و خنک و گرم! یه بهار اصیل و تمام عیار
سلام الهه جان...

این صدا از زیباترین صداهای دنیاستتت.
می دونی الهه... باران یعنی اینکه خدا هنوز دوستمون داره و هنوز از ما ناامید نشده ....
عاشقم بر باران ...
تولد دختر اردیبهشتی بلاگستان هم مبارک.
سلام عزیز دلم
دقیقاً...بارون یعنی عشق...
مرسی مهربونم
سلام ..
سلام به روی ماهت نازنینم