دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

گاهی از خودم بیرون میروم...میروم تا دوردست ها...تا آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند...میروم تا آنجا که بید مجنون،چتری برای بوسه های عاشقانه است...میروم تا دشتهای بی پایان...تا آنجا که لاله های واژگون،سرپناه کفشدوزک های کوچکند...میروم تا جشن زفاف دریا...به زیارت هم آغوشیهای آشکار آب و خاک...میروم تا آنجا که هنوز درختان،سر بر شانهٔ یکدیگر مینهند و به رقص موهایشان در باد میخندند...میروم تا خود شب...تا ستارگانی که در دلبری از ماه،رقابت میکنند...میروم تا خورشید...تا ذوب شود از حرارت گونه هایم...تا ذوب شوم در این نبرد نابرابر...بعد در خودم حبس میشوم...شعله میکشم...میسوزم...خاکستر میشوم...هیچ میشوم...هیچ که شدم از خودم بیرون میروم...میروم تا دوردست ها...تا آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند.......

نظرات 28 + ارسال نظر
کورش تمدن پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
عالی بود
خیلی قشنگ نوشتی
معلومه یه حس ناب بوده تو اون ساعت نیمه شب

سلام
مرسی...لطف دارین...
دیگه شما که میدونین...۱۲ ساعت یه کله پای کامپیوتر نشستن و با اتوکد کار کردن آدم رو به درجات بالایی از سیر و سلوک میرسونه!

کیانا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااای خیلی ناز مینویسی عزیزم
موفق باشی خانومی

مررررررررسی عزیزم...
تو هم موفق باشی گلم

هاله بانو پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

یعنی اینجا من شدم اول

تو جایگاهت محفوظه هاله جونم

هاله بانو پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

دنیای رویا خیلی قشنگه الهه جان ... اما زمانی که ازش می یای بیرون و چشمات رو رو به واقعیت باز می کنی و می بینی که هیچ چیز عوض نشده و اونوقته که دلت می خواد ....

چیزایی که دور و بر ما اتفاق میفتن "واقعیت" دارن هاله....نه "حقیقت"....حقیقت رو میتونی خودت برای خودت بسازی حتی اگر واقعیت پیدا نکنه.....برای روبرو شدن با همین واقعیات زهرماری باید شارژ داشته باشی...من همینکه چشمامو میبندم و تو عوالم خودم سیر میکنم انرژی میگیرم....

رها بانو پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 http://raha-banoo.blogsky.com/

سلام الهه جونم ...
حالا باز خوبه که می تونی بری تا اون دور دستها ...
بعضیا تا ابد محبوسن توی خودشون ...

سلااااااام عزیزم...
حبس تن خیلی حبس بدیه رها...ولی هیچ آدمی محکوم به حبس ابد نیست....بالاخره وقتی که میمیره آزاد میشه....

فلوت زن پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خیلی خوب بود ! زیبا ! قابل تصور !
خووندم و خووندم و باهات همراه شدم و دیدم و لمس کردم !
( میروم تا آنجا که بید مجنون،چتری برای بوسه های عاشقانه است...میروم تا دشتهای بی پایان...تا آنجا که لاله های واژگون،سرپناه کفشدوزک های کوچکند... )
چقد این قسمتشو دوست داشتم الهه !

سلااااام بر حنانه ی مهربونم...
مررررسی عزیزم...خوشحالم که دوسش داشتی....

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://hishkii.blogsky.com

سلام خانمی خوبی؟

خیلی دلی نوشته بودی.. حس نابی بود..

سلام عزیز دلم...من خوبم...تو خوبی؟
قربون احساسات پاکت برم من

هاله بانو پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:07 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

یعنی من باید از دست این کیامهر بکشم خودم رو بسکه پامو لگد می کنه
خودش هم که نیست نایب می ذاره اونم جناب تمدن رو
اخه بابا به پای این پیرزن رحم کنید تو رو خدا


شما رو تاج سر ما جا دارین هاله بانوی عزیز....این مقام های دنیوی که مهم نیستن

مامانگار پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:25

..سلاااام الهه عزیز..
...بهت تبریک میگم بخاطر این مراقبه یکی شدن با طبیعت و هستی...
..وقتی انسان برمیگرده !...وجد و شعفی بهش دست میده که ناگفتنیه !..
..انگار وصل شدیم به منبع هستی و درش حلول کردیم..
...انگار دوش انرژی گرفتیم...
...اون هیچ شدن..همون یکی شدن و از خودبیخود شدنه نازنین...
...عالی بود...ممنون..

سلاااااااام مامانگار نازنینم...
دوش انرژی....خود خودشه....مرررررررسی....عاشقتونم

نیمه جدی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:31 http://nimejedi.blogsky.com

راستش یه بار آروم تو دلم خوندمش
دفعه ی بعدی با صدا زمزمش کردم
دفعه ی سوم بلند بلند خوندمش...

ماااااااااااااااه بود

ماااااااااااااااه خودتی عزیز دلم...مررررسی از اینهمه لطفت

نیما پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:37 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

خوشا به حالت الهه بانو .

واسه دیکته ی کامنت قبلی هم شرمنده . آخر شب بود و خستگی از سر و کولم بالا میرفت !

میتونی تجربه ش کنی نیما...تجربه ی هر آدمی هم منحصر به فرده...شاید حس و حال تو خیییییلی بهتر از من باشه....کسی چه میدونه؟
دشمنت شرمنده

آلن پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:25

بابا یه کلاس واسه ما هم بذارین ؛ بلکه بتونیم یه خورده ؛ فقط یه خورده اینطوری بنویسیم.

آخه من الان چی بگم ؟
اینقدر قشنگ نوشتی که حرفی واسه گفتن باقی نمی مونه.

الان آنچنان چوبکاریم کردی که حس کتک خوردگی دارم!
مرررررررررررررررررسی

م . ح . م . د پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:25 http://baghema.blogsky.com/

نمیدونم چرا یا شعر " تا شقایق هست زندگی باید کرد " افتادم الهه ...


خیلی قشنگ بود ... دمت گرم ننه جان شاه

مرسی محمد
حالا تو این اوضاع هی به من بگو ننه شاه تا بیان بگیرن ببرن منو!

فرشته پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:06 http://feritalkative.blogfa.com/

وای فوق العاده بود !
قشنگ مثل سرزمین رویاها !

مرررسی فرشته ی عزیزم

فاطمه پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:44

سلاممممم الهه خوبم
و چه حس ناب و دوست داشتنیه این جور رفتن هااااا
یه سفر رویایی و خواستنی..

سلاااام فاطمه ی گلم...
واقعا دوست داشتنیه....
فاطمه جونم کامنتدونیت باز نمیشه واسه من

گل گیسو پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:38 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام الهه ی مهربون
به به انرژی گرفتم از خوندن پستت
مرسی
ایشالا که همیشه پر انژی و خوب باشی

سلام گل گیسو جونم...
خدا رو شکر...خوشحالم که اینو میگی...
تو هم همینطور عزیزم

بهنام جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

آخییییییییییییی چه جالب کلآ همیشه در دوردست ها سیر میکنی آره؟! قشنگ بود خداوکیلی. مخصوصآ اینکه آخرش دوباره رفتی تا دوردست ها...

همیشه که نه!وقتی خسته میشم از این حوالی میرم یه چرخی میزنم و برمیگردم....
مررررسی...لطف داری

عبدالکوروش جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:21 http://www.potk.blogfa.com

میبشه بی زحمت آدرس اون دوردست هایی که شقایقهاش سرخن رو بدی ما هم یه سر بزنیم ببینیم چطوریه؟!
قول میدیم آشغال نریزیم. آتیش هم روشن نکنیم.

هر کسی یه دشت پر از شقایق سرخ واسه خودش داره...چشماتو ببند و به خودت بگو "دربست....دشت پر از شقایق سرخ"
اونجا هم 4دیواری نداره ولی اختیارش دست خودته...خواستی آتیش روشن کنی هم میتونی

سیمین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:58

الی هیچی نمیتونم بگم جز اینکه فوق العاده بود...همین!

همین خودش یه دنیاااا لطف و مهربونی توش بود عزیززززم

زهرا فومنی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:14 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام..
من تاحالا این دوردستهارو تجربه نکردمولی فک کنم سفر لذت بخشی باید باشه

سلام زهرا جونم...
آره...لذت بخشه...خیلی

مکتوب شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 http://maktooob.blogsky.com

سلام .
زیبا .پر احساس .
و خدا روشکر این یکی سی یا 30 نیست .
خوب ..میبینم که هنوزمدرکنگرفته رکورد نقشه کشی یکنفس رو میزنید .
آخه 12 ساااااعت پای اتوکد میشینن خانوم؟
برم 12 ساعت پای کد ببینم منم به همچین درجاتی میرسم؟
فکرکنم ارزششو داشته باشه .

سلام....
خیلی ممنون...
آخه دارم روی پروژه م کار میکنم...مجبورم والا...من وقتی میشینم پای اتوکد گذر زمان رو نمیفهمم!
امتحان کنین...تو ساعت دوازدهم کم کم حس میکنین که روح داره از بدنتون خارج میشه و اینطوری موفق به سیر و سلوک میشین

افروز شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:25

سلام الهه جان خیلی قشنگ نوشتی عزیزم

سلام خانومی...مررررسی عزیزم

سهبا شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:23

و باز چرخه ای دیگر از زندگی و از عاشقی و از معراج و از هبوط و از همه آن چیزی که به نام زندگی در تو جاریست !
موفق باشی عزیز دل .

و باز یه کامنت قشنگ و پر از لطف از سهبای مهربونم....
مرررسی عزیزم

حمید شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:39 http://abrechandzelee.blogsky.com/

چه تصاویر محو قشنگی...حس خوبی به آدم میده...حس رهایی...حس یه رویا بعد هزار شب کابوس...یا حس خلسه یه مستی بدون سرگیجه...بایدم بده...
هرچی باشه حسیه که از دوردستها اومده..."آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند"...

خوشحالم که اینو میگی...مرررسی حمید

مهتاب شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:56 http://qa123.blogfa.com/

سلام الهه عزیز ...چقدر زیبا باکلمات بازی می کنی ...و چه قشنگ حس درونی ت رو با قلم به نمایش می ذاری ...با این که ندیدمت اما قلبن دوستت دارم گلم !

سلاااام مهتاب خوبم...
لطف داری عزیزم...دوست داشتن که نیازی به دیدن نداره...کار دله...منم دوستت دارم عزیزم

حمید شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:04 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- جسارتا به نظرم عکس پروفایل قبلیت قشنگتر بود...این یجوریه...خیلی روشنه و دور از جون زبونم لال شبیه روح شدی!

- راستی با استناد به اون عکس پروفایلی که تابستون گذاشته بودی و با اقرار صریح متهم (یعنی الهه بانو!) در کامنتای یکی از وبلاگا در ایام ولنتاین موهات کاملا فر تشریف دارن!...حالا سوال بنده اینه که اونوقت چجوری انقد صافشون میکنی که انگار مادرزاد موهات لَخت بوده!؟ (برای خودم نمیگما! من که خودم کچلم! برای یکی از آشناهامون میگم!)...

-خودمم همین فکرو میکنم...آخه این روزا خیلی شبیه روحم حمید...این عکس با وضعیت الانم همخونی داره
-موهام به طور مادرزادی فره...فقط با سشوار و برس لوله ای بزرگ اینجوری صاف شده...هیچ رمز و رازی در کار نیست

دومان شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:20

تصویر با متن خیلی همخونی داره و مهمتر اینکه خوشبختانه این پست راجع به سیاست نیست، چون فعلا سیاست شده فقط سردرد.
البته شاید هم سیاسی باشه اما عقل ما همینقدر میکشید.

مرسی...
خودمم خسته ام از سیاست....
نه این پست اصلا سیاسی نبود...به هیچ وجه

تیراژه (مهرداد) یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 http://www.teerajeh.persianblog.ir

خیلی قشنگ و آهنگین بود!

مخصوصا با آهنگ صفحه ت جور بود

مرررسی...لطف دارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد