دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قلبت را به کدام درخت آویختی؟

نشسته بودیم روبروی هم...در یک کافهٔ دنج و کم نور با مبلمان چوبی...فاصله مان کم بود...کم به اندازهٔ قطر یک میز گرد کوچک دو نفره....آنقدر کم که اگر دستم را دراز میکردم به راحتی میتوانستم انگشتانم را فرو ببرم در موهای خرمایی رنگش که زیر نور زرد و نارنجی کافه،مثل یک تابلوی پاییزی شده بود...دستهای جفتمان روی میز بود...من انگشتانم را در هم قلاب کرده بودم و او با انگشتش روی میز نقاشی میکشید...انگشتانش تماس زیادی با میز پیدا نمیکردند...رد انگشتانش را گرفتم...دیدم خانه میکشد...بعد یک درخت...بعد همانجا که طرح درخت تمام شد یک قلب کشید...آنچنان با دقت به میز نگاه میکرد که انگار تصویر واضحی از نقاشی اش را میبیند...کمی چشمانش را ریز کرد...چند خط نازک و بی رمق،چشمهایش را قاب گرفت...انگشتش را آرام گذاشت روی همان نقطه که حدس میزنم خانه بود...انگشتش همانجا ثابت ماند...منتظر بودم ادامه بدهد...سرم را بلند کردم...دیدم خیره شده به چشمهای من که زل زده بودند به دستش...نگاهم قفل شد در نگاهش...انگار نگاهش دستی شده بود و از راه گلویم به قلبم رسیده بود...نفسم بند آمده بود...حتماً برای رسیدن به قلبم،سر راهش ریه ام را شکافته بود...دستانش را دراز کرد و دستهایم را گرفت...راه نفسم باز شد انگار از زیر آب بیرون آمده باشم...دستانم را به سمت خودش کشید...آرام دستهایم را برگرداند به سمت سقف...دستانم حالتی داشت که انگار دارم دعا میکنم...در چشمهایم خیره شد...حس غریبی در نگاهش موج میزد...درست همان موقع که داشتم در نگاهش حل میشدم سرش را پایین آورد...دستهایم را کمی محکمتر گرفت و صورتش را میان دستهای رو به سقف ماندهٔ من گم کرد...شانه هایش کمی میلرزید و دستهای من خیس میشد...چشمانم را بستم و دستهایم را سپردم به اشکهایش....

چشمانم را باز کردم...صورتم در میان دستهای خیسم بود...موهایم ریخته بود روی صورتم و در نور زرد و نارنجی اتاق مثل یک تابلوی پاییزی شده بود....

به کدامین تمنا اشکهایت را نثار دستهایم کردی غریبه؟شاید روزی به دیدنت آمدم...کنار همان خانه...زیر همان درخت که قلبت را به آن آویختی.....

نظرات 57 + ارسال نظر
روشنک پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://hasti727.blogfa.com

الهه ی ناز خوبی؟
دلم تنگ محبت هات شده...امشب همش به یادت بودم
عشقمی

خوبم عزیزم....
منم دلم برات یه ذره شده....
دوستت دارم عزیزم

بهنام پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:54 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام...
به خدا من اینجا یه کامنت گذاشته بودم با این مضمون که وبلاگ قبلیمان مورد مهرورزی قرار گرفت و این آدرس جدیدمه ولی مثل اینکه نرسیده به دستت ها؟!

سلام...
اِاِاِاِ!!!!نه من کامنتی ازت نداشتم....میام سر میزنم به خونه ی جدیدت....

فرشته جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 http://feritalkative.blogfa.com/

سلام بر الهه ی زیبایی ها و مهربانیهااا
خوبی ؟
هیچی ...
راستش دیدیم آپ نکردی دلم تنگ شده بود گفتم بیام یه عرض ادبی کرده باشم

سلاااااااام فرشته جونم....
خوبم عزیزم.........
خیلی سرم شلوغ بود این هفته....مررررررررررررسی عزیزم...لطف کردی...قربون دل مهربونت برم

گل گیسو جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:02 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
الهه جون کامنت خصوصی مو خوندی؟

سلام عزیزم...
آره خوندم خانومی....

پارسدخت جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:19 http://marzbanname.blogsky.com

دروووود
الهام عزیزم
شما به مهمونی وبلاگی هفت سین ها دعوت شدید
برای اطلاع از تاریخ و شرکت در مهمونی به
marzbanname.blogsky.com
پست (( مهمونی هفت سین ها )) مراجعه کنید
لطفا به دیگران هم اطلاع بدین
.
.
مهمونی منتظریمااااااا

دروووود
تو وبلاگ خودت توضیح دادم خانومی

سپیده جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:17 http://setaresepideashk.persianblog.ir

سلام الهه ی نازنینم خوبی ؟ خوش میگذره ؟

سلام سپیده جونممم...خوبم عزیزم...والا فعلا داره میگذره فقط!ببخش که کم سر میرنم بهت....هفته ی آخر دانشگاهه و کلی کار....

فاطمه شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:30

سلاممم عزیز جان
نمیایی اون ورا[؟؟دلم تنگیده خانومی
هفته آخر هم برات به سلامتی و خوبی و خوشی بگذره..

سلااااااام فاطمه جونم....
میام همین الااان...به خدا شرمنده ی خیلیها شدم این چند روزه....ببخش منو...
مررررسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد