دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...

یک روز تابستانی بود...پنج ساله بودم به گمانم...با مادربزرگم رفته بودم حمام...همیشه با او به حمام رفتن برایم جذابیت داشت...کارهای با مزه ای بلد بود و مرا سرگرم می کرد...مثلاً با آب و صابون کف درست می کرد...بعد دستش را کفی می کرد...توی دست مشت شده اش فوت می کرد و از آن سمت مشتش، یک حباب بزرگ می آمد بیرون...این کار را تکرار می کرد و در عرض یک دقیقه حمام پر از حباب های کوچک و بزرگ می شد و من غرق در تماشای بازی نور و حباب و رنگین کمان کوچک توی هر کدام از آن ها می شدم...برایم قصه می گفت و آرام آرام مرا می شست و با هر شانه ای که به موهایم می زد انگار دفتر خاطراتش هم ورق می خورد...آن روز هم با او به حمام رفته بودم اما این بار قرار بود با یک پدیدهٔ جدید آشنا شوم...مادربزرگم یک قوطی فلزی با خودش آورده بود...درش را که باز کرد یک بوی عجیب به مشامم خورد...داخلش را نگاه کردم و دیدم یک پودر به رنگ سبز تیره توی آن است...و خب یک بچه در آن سن و سال اولین عکس العملش چیست؟...بله..."این چیه؟!!"...و مادربزرگ آن را معرفی کرد..."اسمش حناست"...تا به آن روز ندیده بودمش...نمی دانستم به چه دردی می خورد...فقط از بوی عجیبش می توانستم حدس بزنم که خوردنی نیست!...و اگر هم بود مطمئن بودم که من نمی خورمش!..."واسه چیه؟" سوال بعدی ام بود...وقتی مادربزرگم کمی از آن را توی یک ظرف کوچک ریخت و کمی هم آب ریخت رویش و حنای مذکور به شکل خمیر درآمد قیافهٔ متعجب و تا حدودی ترسیدهٔ من دیدنی بود...هرچه پودر حنا خمیری تر می شد من محکمتر با خودم عهد می بستم که "نمی خورمش!"...شاید این ترس از آنجایی در دلم بود که به خاطر گلو دردها و بیماریهای دائمی ام، کلی پودرهای گیاهی عجیب غریب و بدمزه به خوردم داده بودند و من دیگر از هر پودری با بویی عجیب می ترسیدم...بگذریم...خمیر حنایی یا حنای خمیری که آماده شد مادربزرگم با لبخند جواب سوال دومم را داد..."میخوام تنت رو حنا بگیرم که عرق سوز نشی تو گرما" و بعد، از محکم شدن و ضدعفونی شدن پوست با حنا برایم تعریف کرد...کل بدنم را با حنا پوشاند...شبیه بازیگران فیلم های جنگی شده بودم که بدنشان غرق در گِل است محض استتار...کارش که تمام شد، مرا رها کرد و گفت خودش از حمام بیرون می رود و من هم پنج دقیقه دیگر می توانم خودم را بشویم و بروم بیرون...انتظار ندارید که طفل پنج ساله بداند پنج دقیقه یعنی چقدر؟...به نظرم مادربزرگم هم از قیافهٔ شبیه علامت سوالم این را فهمید و گفت ده بار که شعر "اسب سفید" را بخوانم، پنج دقیقه تمام شده و می توانم از آن گِل گرفتگی خلاص شوم!...انصافاً بچهٔ حرف گوش کنی هم بودم...وقتی می گفتند "ده بار" من هم همان ده بار را می خواندم...نه کمتر و نه بیشتر...دور حمام قدم می زدم و شعر می خواندم...بالاخره ده بار اسب سفید خواندن تمام شد...و این آغاز ماجرا بود!...

به خودم آمدم و دیدم کف حمام و قسمتهایی از دیوارها هم شبیه خودم شده اند!...یعنی فقط مانده بود سقف را حنا بگیرم که یک موقع عرق سوز نشود!...شیلنگ آب توی حمام را برداشتم...شیر آب را به زحمت باز کردم...و شروع کردم به پاک کردن خراب کاری ام...راه میرفتم و با آب، حناهای گلوله شدهٔ روی زمین را به سمت چاه حمام هدایت می کردم...تمام زمین روبرویم را شستم...برگشتم تا زمین پشت سرم را هم بشویم...کار شستن آثار جرم که تمام شد، با خیال راحت برگشتم و به زمین پشت سرم که اول شسته بودمش نگاه کردم...قلبم ایستاد!...باز هم حنا پاشیده بود همه جایش!...من هی دور خودم می چرخیدم و زمین را از حنا پاک می کردم...رویم را که برمی گرداندم انگار باز حنا از زمین روییده بود...شده بودم مثل هزارپایی که می خواهد دُم خودش را گاز بگیرد!...اینطور سرگشته بودم...زدم زیر گریه...مادربزرگم هراسان آمد در حمام را باز کرد...پرسید چه شده...ماجرا را گفتم...با اطمینان به او گفتم که یکی می آید پشت سر من حنا می ریزد هی...گفتم من همه جا را خوب شسته ام صد بار اما پاک نمی شود که نمی شود...باز هم حنا همه جا هست...و او زد زیر خنده...خنده اش که تمام شد گفت "خودت رو دیدی؟"...یک نگاه به خودم کردم...یک نگاه به او...گفت "اول باید خودت رو بشوری بعد در و دیوار و زمین حموم رو"...

شاید تمام این داستان به نظرتان شیرین و خنده دار بیاید...سادگی یک کودک پنج ساله که لبخند به لب هر کسی می آورد...اما برای من درس بزرگی توی این ماجرا بود...درسی که سالها درون ذهنم نهفته بود اما همیشه هدایتم کرد...این ماجرا به من یاد داد که هر اتفاقی برایم می افتد، تقصیر و اشکال را اول در خودم جست و جو کنم...کمک کرد این را ملکهٔ ذهنم کنم که خیلی وقتها ما آدمها خودمان سرچشمهٔ مشکلات و سیاهی های زندگیمان هستیم...خیلی وقتها آلودگی از خود ماست اما از آن بی خبریم درست مثل الههٔ پنج ساله...و در به در دنبال ریشهٔ آن هستیم تا پاکش کنیم...تا بخشکانیمش...اکثرمان عیب و ایراد را از خودمان نمی دانیم...همه دنبال ایراد در دیگران هستیم...به دنبال مقصر می گردیم برای توجیه سیاه روزی هایمان اما نمی یابیم...به زمین و زمان و آدمهای اطرافمان هم بد بگوییم، جایی ته دلمان می دانیم که اشکال کار جای دیگریست اما نمی دانیم کجا...شاید هم می دانیم اما شهامت پذیرشش را نداریم...باید به جای دو چشم، با چهار چشم نظاره گر خودمان باشیم...گاهی باید خودمان را بگذاریم زیر ذره بین...مطمئناً ریشهٔ خیلی از دردها و ناکامی ها را در خودمان پیدا می کنیم...

نظرات 30 + ارسال نظر
تیراژه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:57 http://tirajehnote.blogfa.com

عالی بود
سیاهی های ما که پیرامون زندگیمان را سیاه میکنند و از دیدن خودمان غافلیم و انگشت اشاره به دیگران داریم و به زمانه و روزگار و مردم نا بکار..
عالی بود پستت الهه..مرسی.

ماشالااااااااا به این سرعت عملت تیراژه

قربون تو عزیزم...لطف داری...و واقعاً همینطوریم دیگه...دنبال مقصریم و متهم...و غافل از خودمون...

مریم پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:06 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

الهۀ حنایی یا حنا الهه ایی؟!!!
نوشته بودی قوطی فلزی یهو ترسیدم چی توش ممکنه باشه

سلام الله جانم
درد جامعه همینه عزیز
بجای اینکه به خودمون نگاه کنیم ببینیم که عیب از ماس
هی سعی می کنیم اطرافیان رو مقصر بدونیم

الههٔ حنا مال شده!
عزیزممم...ماجرای یه مامان بزرگ مهربون و یه بچهٔ پنج ساله بود...جناییش نکن قضیه رو

سلام به روی ماهت عزیزم
دقیقاً...اگر همگی از خودمون شروع کنیم به اصلاح و پاک شدن، کم کم شاهد تغییرات بزرگی تو دنیا خواهیم بود...

ف رزانه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:40

سلام الهه

دقیقا همینطوره که گفتی... همش به دنبال ایراد گرفتن از دیگران هستیم و خودمون رو کامل و بی نقص میدونیم

یاد این افتادم که "آنگاه که انگشت اشاره ات را به سمت کسی میگیری بنگر که سه انگشتت به سمت خودت است"

فک کنم از دکتر شریعتی باشه

سلام عزیزم
دقیقاً فرزانه...جمله از هر کسی هست پر مغزه و قبولش دارم دربست...

لرمانتف جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:07 http://kakestan.blogfa.com

در ابتدای پست ابداً فکر نمی کردم آخرش به همچین نتیجه گیری ای ختم بشه ... مثال ِ‌ عالی ای شد .

دمتان گرم

ممنونم از لطفتون
نفستون گرم و دلتون شاد

باغبان جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:19 http://laleabbasi.blogfa.com

راست میگی
خیلی وقتا شهامت پذیرشش رو نداریم
کاش پیداش می کردیم
شهامت رو

کاش با خودمون رک و شفاف و روشن باشیم...خود فریبی درد بدیه...

حرفخونه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:22

من تمام مدت نگران بودم که آب نپاشی تو پریز.
به خیر گذشت.
عزیزم دارم تصورت میکنم با اون چشمای درشت وحشتزده.
راستی مامانجونت رو چقدر دوست دارم.

عزیزممممممممم
بذار خیالت رو از ریشه راحت کنم...حموم ما دو قسمته...حموم سرد و گرم...یا حموم خشک و تر...پریز برق تو رختکنه...تو محیط خیس حموم اصلاً پریز برق نداریم...خیالت راحت
ای جاااان دلم...میدونی...مامان بزرگ من عاشق دوستای منه...یعنی کافیه از یکی از دوستام براش تعریف کنم...اون هم میشه نوه ش...پس مطمئن باش مامان بزرگ منم تو رو دوست داره چون من عاشقتممم

دختری از یک شهر دور جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:06

یعنی همه جای بدنت حنا بود یعنی نارنجی شده بودی!
آخرش نتیجه گیریت عالی بود اما آخه کل بدنت با حنا نارنجی میشه آخه! .قتی بدنت رو اونجوری دیدی نترسیدی یعنی؟ خوب فکر یکنم یه بچچه 5 ساله اول از تغییر رنگ بدنش کمی بترسه خوب! یا این حنا فرق میکرد رنگ نداش؟؟

همه جای بدنم آغشته به خمیر حنا بود...ولی حنا باید خیلی بیشتر از پنج دقیقه بمونه تا نارنجی کنه پوست رو...مخصوصاً وقتی رو پوست کاملاً خیس گذاشته میشه....شاید اگر یکی دو ساعت میذاشتم بمونه رنگ میگرفت...

عزیز دلمی که نگران رنگ گرفتن پوست الههٔ کوچولو شدی...ای جان دلم

دل آرام جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 http://delaramam.blogsky.com

چه شیرین تعریف کردی الهه
خیلی دوست داشتم هم خاطره ات رو، هم مدل تعریف کردنت و هم نتیجه ات رو

فدای تو عزیز دلممم....خوشحالم که به دلت نشسته

تیراژه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 http://tirajehnote.blogfa.com

وقتی به این پست فکر میکنم و به حیرانی و نگرانی کودکی حنا پوش که چقدر خوب به روزگار بزرگسالی و دلگیریها و شکوه و ناله های مرسوم ختمش کرده ای توی دلم یک احسنت غلیظ میگم.

قربون دلت...شرمنده م نکن دیگه تیراژه

مریم نگار(مامانگار جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:03

سلام الهه حنایی !
جدن که حنا هم اسم قشنگیه..و هم خواصش عالیه...
الهههههی بگردمممم..وقتی گفتی مثل هزارپا اینوراونور میشدی ..تجسم کردم و کلی به این تشبیهت خندیدم
چه خوبه که این خاطرات یادته ...یادآوری شون مغز رو ورزش میده ...نتیجه گیریت هم که خیلی خوب بود...منشا هر چیز بیرونی در درون خود ماست..
ممنونم...گلم
..

سلام به روی ماهتون مامان گلممم
دقیقاً...از اسمش که خوشم میاد...گیاهش هم رفیقم شده...
ای جاااانم....خییییلی خوشحالم که خنده به لبتون اومده...به جان خودم وقتی یاد اون روز میفتم خودم هم چند دقیقه میخندم به خودم!
بعضی خاطرات و لحظه ها مثل نقطه عطف هستن تو زندگی آدم...نمیشه که از یاد برن....پر رنگن انگار...
من از شما ممنونم مامانم

مندی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:24

خانه از پای بست......

--------------
واقعا عالی...

ممنونم مندی جان

من جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 http://ghezavathayam.blogfa.com

من هم حنا میزاشتم سالی یک بار یا شایدم هم دوبار انقدر که رنگ موهام یه خرمایی خیلی خوشگل شده بود.
ولی بچه ها کمتر با حنا کنار میان چه صبور بودی شما؟؟
مثلا یه بار سر دختر چهارساله ام رو حنا گذاشتم وقت شستنش جون به لبم کرد انقدر که می ترسید حنا به چشمش بره
نتیجه گیریتون عالی بود.

موهام رو حنا نگرفت مامانی...هیچوقت تا حالا حنا رو موهام نذاشتم...ولی صورتم حنا مالی شده بود...آره عجیب صبور بودم...هنوزم هستم...
ای جون دلم...حق داشته بترسه...آخه دونه هاش یه مقدار زبره...
مرسی عزیزم...نظر لطفته

پروین جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:04

چقدر شیرین و دوست داشتنی و در عین حال حکیمانه بود نوشته ات الهه جانم.
درست میگویی. اگر همیشه اول یک نگاه عمیق به خودمان داشته باشیم خیلی از دلگیری ها و سوء تفاهم ها و یاءس ها و ... برایمان پیش نخواهد آمد.

کاش مامان بزرگ عزیزت ناخن هایت را هم حنایی میکرد. من کوچولو که بودم همیشه به دخترهایی که ناخنشان را حنا میگذاشتند حسودی میکردم. البته حواسم نبود. زمان شماها لاک جای این حسرت را در دلتان پر میکرد :)

شیرینی از وجود خودتونه پروین بانوی نازنینم
ای جاااان دلم...تصور حسادت کودکانه تون به ناخنهای حنایی دخترای دیگه شیرین بود...درست میگین...لاک جای حنا رو برای ما گرفته بود...مخصوصاً عاشق لاک قرمز بودیم همگی از دم!

آوا جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:30

الهه عالی بود عزیزم.اولش که
خوندنش رو شروع کردم فکر
نمیکردم به اینجا ختم بشه
مطمئن بودم که یه نتیجه
خوب تهشه......... مثل
همیــــــــــــــــــــــشه
اما اینکه نتیجش این
باشه رو نه ... خیلی
جالب بود.. زندگانیت
سرشار از لطافت و
طراوت ِ روزگاران ِ با
عطر حنایی........
یاحق...

لطف داری عزیزممم....
قربون تو مهربونم...تک تک لحظه هات قشنگ نازنینم

هاله بانو شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 http://halehsaadeghi.blogsky.com

الهی مولول نازم ...
یکی می آید پشت سرم حنا می ریزه ... هممون تو بچگی توهم های بامزه ای داشتیم ... که بعدها تو بزرگی برامون تبدیل می شه به یه درس زندگی ...

جان دلممم عشق مولول
آره هاله...دقیقاً همینطوره...

فرزانه شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 http://www.boloure-roya.blogfa.com

تصورت تو این حالتی که گفتی خیلی بامزه هست الهه اما نتیجه گیریت عالی بود عالی. در این رابطه امثال و حکم میگن: یه سوزن به خودمون بزنیم یه جوالدوز (امیدوارم درست نوشته باشم) به دیگرون.

یعنی منتظر بودم تو بیای بخونی و بخندی بهم فرزانه
بعله....کااااملاً درسته...املای جوالدوزت هم درسته عزیزم

مریم راد شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 http://mmrad.blogfa.com

خیعلی عالی بود
ینی همیشه تو ذهنم می مونه این مثال
که اگر دور و ورت اوضاع وخیم بود
اول ببین اوضاع خودت چطوره...
ینی عالی بود

لطف داری مریم جان...اگه همگی یادمون بمونه، تضاد و مشکلاتمون با دنیای اطرافمون و آدمها کمتر میشه...
بازم مرسی

مریم شیرزاد شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:30

خیلیییییییییییییی دوست داشتم این پستتو الهه جانم.
عااااااااااالی بود...

فداااای تو مریم نازم...خیلی خوشحالم که دوستش داشتی...نویسندهٔ پست هم تو رو خیییییلی دوست داره

فرشته شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:36

سلام الهه خانم حناییی
اونقدر پستتون کامل و زیبا بود که حیفم میاد چیزی بهش اضافه کنم ...آفرین دختر متفکر و نکته سنج

سلام به روی ماهت فرشته جونم
مرررسی از لطفت عزیزم...حرفای تو و دوستان همیشه تکمیل کنندهٔ پستهای منه...همیشه مشتاق خوندن نظراتت هستم مهربون


عزیز دلم...خصوصیت رو خوندم...الهی که سلامت باشی همیشه و گزند از وجود نازنینت دور باشه...

amine شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 http://www.sarzamineman1.blogsky.com

هزاران لایک به پستت

هزاران بار تشکر از شما امینه جان

رها شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 http://gahemehrbani.blogsky.com/

الهی من فدای اون دغدغه و وحشتزدگی اون دختر بچه خوشگل پنج ساله بشم
حق با توه الهه جون من هم شدیدا معتقدم همه چی در خود ماست و از فرافکنی سعی میکنم سعی میکنم پرهیز کنم

خدا نکنه عزیزممممم
همین تلاش خوبه دیگه...این یعنی آگاهی...

بهار همیشگی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:35

نمیدونم چی بگم...اینقدر که این نتیجه گیری بی نظیر بود
ممنون و سوپر لایک

ممنونم از لطفت عزیزم
من هم سوپر سوپر تشکر

فرشته شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:56

علاوه بر این نکته ..این پستت..من رو یاد خاطرات کودکی و نوجوونی هام انداخت ...بوی حنا رو خیلی دوست داشتم و هفته ای یکبار هم موهای سرم رو حنا می ذاشتم ..وقتی شسته می شد این دونه های ریز حنا روی تنت می ریخت .....کشیدن طرح و نوشتن اول اسم ها با حنا روی کف دست ...و ناخن ها ی رنگ شده با حنا و ...

ولی شنیده بودم برای آفتاب سوختگی هم خیلی خوبه ..هر چند امتحان نکردم هنوز...

ای جانم...
من ناخن هام رو یه بار با حنا هندی رنگ کردم...از صدتا لاک خوشرنگ تر و براق تر بود...ولی این حنا نارنجی ها رو نذاشتم هیچوقت رو ناخن یا موهام...

سپیده شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

پایان بندی عالی داشت ... و غیر از اینهم از تو انتظار نمیره الهه باهوشم

تو همییییشه به من لطف داشتی و داری سپیدهٔ مهربونم

سحر دی زاد شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 http://dayzad.blogsky.com

الهه جان دوستان نظرات خوبی داشتند که من تکرارشون نمیکنم فقط میگم پستت عالی بود.

مرررسی عزیز دلم...ممنونم ازت

یک لیلی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 http://yareaftab.blogsky.com

سلام
بعضی تصویرها تا قیام قیامت یاد آدم می ماند.
این پست شما هم این طور بود. مطمئنم برای همیشه در ذهنم حک شد و برای سایرین - با اجازه تان البته - مثالش خواهم زد.
سوپرلایک!

سلام به روی ماهت خانوم
باعث افتخار منه عزیزم...چی از این بهتر؟
ممنونم از لطف و مهرت

ثنا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:39

زیبا بود

لطف داری ثنا جان

بانوی اردیبهشت یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:15 http://banooye-ordi-behesht.persianblog.ir

خیلی خوب بود. هم خاطره تو هم نتیجه ای که گرفتی. راستش قشنگ تونستم تصویر سازی کنم. اما جدا اول که گفتید قوطی و اینا ترسیدم گفتم لابد چی بوده !!!!!!!!!

مرسی عزیزم
ای داد بر من

مجتبی شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:26 http://http://tarazname.persianblog.ir/

اول باید خودت رو بشوری...
داستان سمبلیک زیبایی بود که نکته فوق العاده ای درش بود
نکته ای که عملا درگیرشم
خیلی دوست دارم بدونم وقتی خودم رو شستم دنیا چه شکلی میشه
روابطم چه شکلی میشه
آیا بازم حالم بد میشه ؟آرامشم بهم می خوره ؟احساس رنجش غالب ترین احساسم میشه؟
یا اینکه همه ی اینها حل میشه ؟

مطمئناً شکل دنیاتون عوض میشه...همهٔ مواردی که گفتین، با بزرگ شدن ظرف وجودیمون برطرف میشه...یه دونه سنگ نمیتونه آرامش اقیانوس رو به هم بزنه...

هورام بانو چهارشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:45

محشر بود خانوم
دقیقا منو برد به کودکی هام و حموم کردن با مامان بزرگم
ولی هیچوقت فک نمیکردم بشه مطلب به این قشنگی از توی این اتفاق در اورد


من رو هم زیاد استتار کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد