دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بی بی گل(داستان نوشت)

"""یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل"...نصفه شبا،وقتی هنوز اذون نگفته بودن و گرگ و میش هوا پهلو به پهلومون نکرده بود،بیدار میشد...چادر گلدارشو سرش میکرد...میرفت مینشست تو ایوون زیر نور ماه قرآن میخوند...سواد قرآنی داشت فقط طفلی...قرآن رو حفظ بود ولی میگفت نگاه کردن به خط قرآن،سوی چشم آدمو زیاد میکنه....چراغ روشن نمیکرد که ما کیفمون ناکوک نشه....ماه هم نامردی نمیکرد و درست درمون میتابید...مثل حالا نبود که ناز کنه و زیرلفظی بخواد تا رخ نشون بده....اذون که میگفتن،همونجا جانمازش رو پهن میکرد...عادت نداشت کسی رو صدا کنه واسه نماز...میگفت این چیزا با زور نیست...با نوره....جانمازش رو که باز میکرد بوی یاس از درز پنجره میخورد تو صورتمون و بیدارمون میکرد...میفهمیدیم وقت نمازه...نور بود...زور نبود...

هوا که روشن میشد میزد بیرون...نون سنگک دو آتیشه تو نونوایی مش غلامحسین،هر روز منتظر دستای چروکیده ش بود...برمیگشت خونه و ما رو دور سفره جمع میکرد رو همون ایوون که بوی یاس میداد...سماور یه گوشه قل میزد و بی بی لقمه لقمه نون پنیر میداد دستمون و میگفت "گوشت شه به تنتون مادر"...خورده نخورده شال و کلاه میکردیم واسه شلنگ تخته انداختن تو کوچه و گردوبازی و هفت سنگ...پامون که به هشتی میرسید،صدای بی بی میومد که میگفت "مادر گردو قمار نکنین ها...آقای مسجد میگه حرومه"....خورشید که تیغه میکشید وسط آسمون،خسته و هلاک برمیگشتیم خونه و بوی غذا دلمون رو زیر و رو میکرد...حیاط آبپاشی شده برق میزد و بوی خاک خیس خوردهٔ باغچه هوسمون مینداخت که مثل زنهای حامله،بریم سراغ مُهر و گازش بزنیم...زیاد که هوس خوردن خاک میکردیم،خودمونو میزدیم به دل درد و بی بی با تربت کربلا میومد سراغمون و یه انگشت تربت میذاشت رو زبونمون و میگفت "همه شو قورت بدین که اگه بریزه گناه داره".... 

از این زیر گذر تا اونور بازار همه میشناختنش...نصف بچه های محل رو خودش از شیکم مادراشون کشیده بود بیرون...قابلگی میکرد...شکسته بندی میکرد...سوختگی رو دوا درمون میکرد....یه دوایی با روغن میساخت میمالید رو پارچه های نخی و پهن میکرد تو آفتاب...هروقت یکی میسوخت و تاول میزد بدنش،از این پارچه ها میبست رو زخمش...عینهو آب روی آتیش بود...زخمش آب نمی آورد دیگه...چرک نمیکرد....میگفتن دستش سبکه...دستش شفاست...دستش شفا بود....همیشه خوف داشتیم که نکنه دست بی بی علیل شه و دیگه شفا نده....یه شب رفت زیر نور ماه قرآن بخونه...اذون رو که گفتن هی از این پهلو به اون پهلو چرخیدیم و منتظر شدیم که بوی یاسش بپیچه تو اتاق...اما نپیچید........"""

خاکستر سیگار ریخت روی شلوارش...یهو تکون خورد...سیگارش رو تو بشقاب میوه روی پوستهای پرتقال خاموش کرد...زل زد به آسمون پشت پنجره...چشماش خیس شد...برگشت نگاهم کرد....اشک چشماش خشک شد...انگار تازه من رو دیده باشه،گفت "یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل".................