دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بزرگسالی، بهایی دارد...


هشت ساله بودم...مادربزرگم (مادر مامان) آن روزها به خاطر سفر بابا، پیش ما می ماند...شب ها پایین تخت من، روی زمین می خوابید...آنقدر بیماری های گوناگون از سر گذرانده بودم، آنقدر شب تا صبح مادربزرگم با فکر و خیال مریضی من به خواب رفته بود، که خوابش از آنچه که بود هم سبک تر شده بود...به سبکی پَر...آنقدر تجربهٔ تب ها و تهوع های شبانهٔ مرا داشت، که وقتی هم بیمار نبودم، باز با هوشیاری می خوابید...انگار ترسی عمیق در جایی از ذهنش رخنه کرده بود...ترسی عمیق از تب، تشنج، مننژیت و یا فلج نوه ای که بیشتر از جان دوستش داشت...کافی بود نیمه شب، بیدار شوم و پایم را روی زمین بگذارم به قصد برخاستن...با هراس از خواب می پرید و می گفت "حالت بده مامان؟ دلت درد می کنه؟" و من شرمنده از اینکه هر چه تلاش می کنم و آرام بلند می شوم، باز هم نمی توانم مانع از بیداری اش شوم، به او اطمینان می دادم که فقط می خواهم آب بنوشم و برگردم...که خوبِ خوب است حالم...

دیروز حوالی غروب، عرفان تب کرد...بردیمش کلینیک کوچک کنار خانه...همان خانهٔ تک طبقه ای که دیوار به دیوار خانهٔ ماست و تبدیلش کرده اند به یک ساختمان اورژانس...تشخیص، همان "ویروس جدیده" ای بود که پیشتر در موردش نوشته بودم...اوضاع معده اش به هم ریخته بود و لابد حدس می زنید که چه علائم دیگری هم داشت که با ذکر "گلاب به رویتان" از گفتنش می گذرم...بالای سرش ماندم تا سرُمش تمام شد...خودم هم ناخوش بودم و با دل دردی وحشتناک دست و پنجه نرم می کردم و عرق می کردم و لبخند می زدم...وقتی بر گشتیم خانه، عرفان خوابید...پیش از خوابیدنش، از او قول گرفتم که در هر ساعتی از شب، اگر بیدار شد و حالش بد بود، حتماً مرا بیدار کند...قبول کرد و به خواب رفت...ساعت حدوداً یک بود که به رختخواب رفتم....اما چه خوابی...اتاق های من و عرفان با یک دیوار از هم جدا می شود...با هر پهلو به پهلو شدن عرفان، از خواب می پریدم...می رفتم بالای سرش، مطمئن می شدم که در حال خواب دیدن پادشاه نمی دانم چندم است، بر میگشتم و می خوابیدم...نفس عمیق می کشید بیدار می شدم...گوش تیز می کردم تا صدایی دیگر بشنوم تا خودم را برسانم بالای سرش...باز خوابم می برد...یک بار از جایش بلند شد و از تخت پایین آمد، هنوز چراغ اتاقش را روشن نکرده بود که خودم را رساندم به در اتاقش، پرسیدم "حالت تهوع داری؟ حالت بده؟ تب داری؟" با نگاه گیج و خواب آلودش با آن لبخند کم رنگ، روبرویم ایستاد و گفت "نه نفس، تشنمه"...

یک دقیقهٔ بعد، توی رختخوابم، در حالی که سعی می کردم دل درد خودم را نادیده بگیرم، به این فکر می کردم که چقدر شبیه مادربزرگم شده ام...چقدر حالا درکش می کنم...ترسش را، مهرش را، شب بیداری هایش را...چقدر زود دختر بچهٔ آن روزها بزرگ شد...دختر بچه ای که از همان زمانها می گفتند مثل زن های بزرگسال می ماند رفتارش...اما خودم تفاوتم را با گذشته بهتر می بینم...الههٔ کوچک آن روزها عشق داشت اما مسئولیتی نداشت...اما الههٔ امروز، عشق و مسئولیتش توأمان است...باید اینگونه باشد...و به گمانم بزرگسالی یعنی همین...یعنی اینکه بدانی در پی عشق، مسئولیت می آید...و انجام مسئولیت همت و تلاش می خواهد...از خود گذشتگی می خواهد...فداکاری ای بیشتر از بخشیدن خوراکی های کودکی به برادر کوچکتر...و حتی بیشتر از به گردن گرفتن اشتباهات او و قبول تنبیه با وجود تنها یک سال اختلاف سن...و من این عشق را، با همهٔ مسئولیت هایش، به جان می خرم....

نظرات 25 + ارسال نظر
پروین چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:27

نفس ... چه اسم قسنگ و بجایی :*
محبت خواهربرادری از محکمترین و زیباترین محبت‌هاست. محبت‌تان مستدام و بلا و بیماری از وجود نازنین هردوتان دور

جون دلم پروین بانوی مهربونم...نفس برازندهٔ مادرهای مهربونی مثل شماست....
الهی آمین...بهترین دعای عالم رو در حقمون کردین پروین بانوی خوبم...همینکه محبتمون مستدام باشه نسبت به هم...و سلامتی...ممنونتونم...الهی که وجود نازنین خودتون و خانواده تون سرشار از نعمت سلامتی و موهبت عشق باشه

فرزانه چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:11 http://www.boloure-roya.blogfa.com

کاملا حست رو درک می کنم الهه جونم. امیدوارم که برای همیشه رابطه تون عاشقانه و ماندگار باشه
میگم ولی خدا رحم کرده عرفان نمی خواسته بره کافی شاپ و گرنه ....... (آیکون فراااااااااار)

قربون تو برم...تو خودت یه خواهر یه دونهٔ نمونه ای هستی
هرررررررررر
عرفان هروقت میخواد بره کافی شاپ، میره همون کافی شاپی که بردمت و شلوغ بود...میره پیش صاحب کافه که دوستشه و با اون گپ میزنه تا یه میز خالی شه...ما مشکلمون این بود که نمیتونستیم بریم با پسره گپ بزنیم تا خلوت شه کافه! من غیرت دارم دیگه به هر حال!

احمد چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:55 http://serrema.persianblog.ir

آره
عشق ، از هر نوعش ، مسئولیت داره ...
و این مسئولیت سخته و شیرین
پست خواهرانه ی زیبایی بود

سخت و شیرین...دقیقاً
ممنون احمد جان

فرشته چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:03

سلام الهه مهربون .
سلام نفس...چقدر این اسم براندازه ی مهربونی شماست ..
اول از همه یه لایک بزرگ به این پست محشر و مهربان شما .

سلام به روی ماهت عزیزم
مرسی فرشتهٔ خوبم...مرسی مهربونم

فرشته چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:10

می دونی الهه جان کاملن این حست رو درک می کنم ...عجیب ها ...
بیدار شدن ها ..نگرانی ها ...بی خوابی ها ...
.....

وقتی که عشق پاک و خالصانه باشد در پی اش مسئولیت هم می آید ..نگرانی های خوب می آید ..تلاش برای خوب بودن و بهتر بودن می آید ...از خودگذشتگی می آید .. تا آنجا هم پیش می رود که حتی اگر کنارت نباشد از ناراحتی و بیماری اش ..ناراحت می شوی ..خواب می بینی ..نگران می شوی ...


امیدوارم این مهربانی ها و عاشقانه ها همیشه در دلت جاودانه باشد . و خدا برای هم حفظ کند شما را.

الهی آمین...
مرسی فرشتهٔ آسمونی...خدا تو رو هم برای من و ما نگه داره که اینهمه خوب و مهربونی

فرشته چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:12

راست می گویی الهه جان ..بزرگ شدن بها دارد ....بها ..
اما وقتی بزرگ می شوی ..لذتش دلت را آرام می کند ...

برایت بزرگی های بی بهانه و شادی بخش و آرامی را آرزومندم ...

ممنونم از این پستت الهه..چسبید..

کلاً آدم برای هر چیزی بها و قیمتی بپردازه بیشتر قدرش رو میدونه و براش ارزش قائله...
من از تو و کامنتای قشنگت ممنونم...همیشه لذت میبرم از خوندن نظراتت عزیز دلم

آذرنوش چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:08 http://azar-noosh.blogsky.com

این پست و کاملااااااا درک میکنم..وقتی یه داداش که 10 سال از خودت کوچیکتره داشته باشی بعلاوه یه پدرومادره دایما شاغل خیلیییی خوب طعم این مسولیت،این بی خواب ها،این استرسهای خواهرانه(و شاید حتی مادرانه!) رو میشه چشید...استرس ها و تلاش هایی که فقط وفقط ازشون عشق میباره الهه جانم...فقط عشق

امیدوارم حال بردارجان خوب بشه...امان از این مریضی...امان...

دقیقاً مادرانه ست آذرنوش...و قشنگه...قشنگ و عاشقانه...
مررسی عزیزم...حالش خیلی بهتره شکر خدا...فکر میکنم ویروس جدیده نبوده مریضیش...چون اون ویروس به این زودی از بدن خارج نمیشه...حالا اینکه چی بوده رو نمیدونم!

مامانگار چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:39

سلام الهه ناز...
مشخصه که مسئولیت پذیریت بالاست و تا حد زیادی بار خونواده نازنینت رو عاشقانه بدوش داری عزیزدل..
نمیدونم چه حسیه که همیشه خواهر یا برادر کوچکتر رو در چتر حمایتی میگیریم و همیشه فکرمیکنیم کوچکند و نیازمند توجه بیشتر....
خدا بهت عشق و قدرت بیشتری بده الهه جانم
امیدوارم عرفان زودی خوب بشه

سلاااام مامانم...
از وقتی خودم رو شناختم این اخلاق باهام بوده...یعنی سعی نکردم اینجوری باشم...اینجوری به دنیا اومدم انگار...گاهی هم خیلی سخت میشه همه چیز برام...اما خدا هوام رو داره....
دقیقاً! عرفان به طور دقیق یازده ماه از من کوچیکتره اما همچنان داداش کوچولوم میدونمش با وجود 23 سال سنش!
آمین...مرررسی مامانم از دعای خیرتون
عرفان هم شکر خدا خیلی بهتره...
میبوسمتون

هاله بانو چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:54 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

مولول پر محبت من ....
چقدر دوست داشتم یه برادر تو زندگیم بود ...

جون دلم....عشق مولول
قدر خواهر داشتنت رو بدون اتفاقاً...داداش خیلی خوبه...ولی من گاهی شدیداً دلم میخواد خواهر هم داشتم...برای یه سری از مهمترین مسائل زندگی، فقط یه خواهر گوش شنواست و بس...دنیای پسرا خیلی متفاوته...

پروین پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:43

الهه جانم
امیدوارم خودت بدانی که چقدر محبت و عشق و دوستی از وجودت سرریز میکند به دنیای اطرافت
خسته و هلاک یک روز سخت کاری آمدم و پاسخت را خواندم و لبریز از مهرت شدم.
کاش همه‌مان یاد بگیریم که خوبی و محبت چقدر ارزشمند است و چقدر دنیای اطرافمان را برای زندگی قشنگ‌تر میکند
امیدوارم هم خودت و هم عرفان عزیزمان بهتر شده باشید مولول زیبا و بامحبت من

ای جاااااان دلم
دلم ضعف رفت با این کامنت پروین بانوی مهربونم...چهرهٔ خندون و مهربونتون کاملاً جلوی چشممه الان...
من جز همین عشق چیزی ندارم...تنها چیزی که میتونم پیشکش عزیزای خودم بکنم همین عشقه...
من و عرفان هم حالمون خوبه شکر خدا....به لطف دعاهای شما...
از راه دور بغلتون میکنم...میبوسمتون...و میگم خسته نباشید


راستی...اسم مامان بزرگ من که توی همین پست هم ذکر خیرش بود، پروینه...البته ما صداش میکنیم مامان پری...مهربونه و فداکار...شما هم که جای دختر مامان بزرگم هستین...عشقین و عشق...انگار پروین ها از هر نسلی که باشن محشرن...و من دلم براتون ضعف میره

فرشته پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:26

سلام الهه مهربان.
بهترین آرزوهایت را در کنار بهترین ها و عزیزانت از خدا خواستارم .
روزگارت خوش بانو.

سلام به روی ماهت عزیزم
قربون تو عزیز نازنینم...مرررسی...الهی که خیر تو لحظه لحظه هات جاری باشه...
خدا به همراهت مهربونم

فرشته جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:29

میشه الهه جان ..میشه...

سپیده جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:12 http://http://setaresepideashk.persianblog.ir/

چقدر تو مهربونی و مسئولیت پذیر قربونت برم .... خوشبحال عرفان و مامان که یه فرشته مهربون مثل تو تو زندگیشونه امیدوارم خدا همیشه بهت صبر و سلامتی بده ... چی غیر از عشق میتونه آدمو انقدر قوی و مسئولیت پذیر کنه ! تو یه عاشق واقعی هستی عزیزم :*

فدای تو مهربون من...عشق سرمایهٔ آدمه...اصلاً بدون داشتنش زندگی نمیشه کرد...لا اقل منکه نمیتونم زندگی بی عشق رو حتی تصور کنم...
تو خودت جزو عاشق ترینایی...قربون دل مهربون و پاکت

بازیگوش یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 http:///http://bazigooshi7.persianblog.ir/

نشد همون موقع که خوندم پستت رو کامنت بزارم الهه...
خیلییییی حس خوبی داشت پستت...
خوش به حال برادررر جانت


+اهنگ رو فردا گوش میدم الان نصقه شیه خوابیدن مردم:پی

عزیزممم...خوشحالم که حس خوبی بهت داده....

آره..مردم آزاری کار خوبی نیست

بازیگوش سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

کجایی خاااانوم؟

همین دور و برا عزیزم

طاها چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:12 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
حال من هم در خرداد عوض می شود...از اول عمرم،اما این بار از تکراری که گفتی خبری نیست...همه چیز سیاه است و متروک

سلام....
منظور من تکرار حال خراب خودم بود طاهای عزیز...و سیاهی هم که حدیث مکرر این سالهاست...

سپیده چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

حتما و قطعا دلیل خاصی داری عزیزم ... لطفا آروم باش

دلیل زیاده سپیده...اگر یادم نیاد یا بتونم بهش فکر نکنم آروم میمونم...سعیم رو میکنم...

جزیره چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:59

ببخشید خانوم
شما کلن کامنتدونی دوس ندارین؟:دی
یا کامنت دوس ندارین؟:دی
یا کامنتگذار دوس ندارین؟:دی
یاهرسه مورد؟:دی
یاهمیشه گزینه ی پنجمی هست؟:دی
خب چی؟

من عااااشق کامنتگذارهای این خونه م...با دلی آرام و نفسی مطمئن این رو بپذیر از من
و اما...راستش جزی...یه پستهایی هست که یه حرفایی توشون زدم صرفاً واسه خالی کردن دلم و احساسم...بعد حتی دیگه توانایی برگشتن و خوندنشون رو ندارم چون باز اون احساسم زنده میشه و درگیرم میکنه...برام هم سخته جواب دادن به کامنتهای اون پست...بعضی وقتها هم دلم نمیخواد کسی رو درگیر کنم با اون پست و اون نوشته...خلاصه اینجوری میشه که کامنتاش رو میبندم....

جزیره چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:04

به جای اینکه بابک و بگیری دوبار بزاری تو لینکات ،یکیشو پاک کن و به جاش اسم منو بزاروالا

بابک دو بار توی لینکام نیست دخترم...دو تا وبلاگ مختلف بابکه...روشون کلیک کنی میبینی....
لینک شما هم توی گوگل ریدرم هست دختر قشنگم...کلاً اون یکی لینکدونی خیلی وقته داره خاک میخوره...باید یه دستی به سر و گوشش بکشم چون گوگل ریدر قراره نابود بشه

جزیره چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:57

کللن دوس داشتم یه گیر الکیه همینجوری بدم

شما دو تا گیر همینجوری بده عزیزمممممممم

فرشته چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:54

ما هم فقط اومدیم بابت سلام و عرض ادب ...

ای جان دلممم...سلام به روی ماهت عزیزم

فرشته چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:57

و اینکه به قول شما نمی خاهم باشد...این حافظه ..این نمایش .. این تکرارهای مکرر ...به خرداد و ...ای داد بیدادددد

خدایا خودمان را به تو سپردیم ...و آنها را هم به اشد وضع به تو ..

اینجا آیکون آه کشیدن نداره...آه...

فرشته چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:59

جزیره جان یک گزینه دیگر هم اضافه کن و آن هم کامنت گذاران بی ملاحظه ای مثل بنده که در دو پست قبل راجب به پست جدید کامنت می گذارند...خلاصه صاحب خانه ببخشند...
ما را هم به خدا واگذار کن الهه جان ...

نخیر...شماها عزیزای دل من هستین...و همیشه با خوبیاتون شرمنده م میکنین...
شماها رو به خدا میسپارم که قدم به قدم همراه و نگهدارتون باشه

فرشته دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:27

سلام الهه جان . خوبی خانمی ؟
خب ما دوباره برگشتیم ..می بینم که شما هم کمرنگ شدی بانو؟؟خب نمی گید یه عده میان و دست خالی بر می گردن...هیییییییییییییییییی

سلام عزیزم
خوش برگشتی نازنینم...مریض بودم فرشته...شرمندهٔ مهربونیات

فرشته سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:43

سلام الهه جان.
انشاالله که بهتر بشید و زودتر به آغوش وبلاگتان برگردید..
مراقب سلامتی اتان باشید.

حیف که اینجا آیکون گل و کمپوت و اینا نداره ..

سلام به روی ماهت عزیزم
بهترم خدا رو شکر...صدا نداشتم که حالا برگشته خدا رو شکر!
قربون تو عزیزم...تو خودت گلی...منم کمپوت خور نیستم...خودت رو اصلاً به زحمت ننداز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد