دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

تب بارون

باران می بارد...هنوز باران می بارد...قبلتر ها که باران می آمد چه میکردم؟باید فکر کنم...یادم آمد...مینوشتم...عاشقانه و شاعرانه مینوشتم...میرفتم روی بام و خیس میشدم...آنوقت یخ زده و لرزان مینشستم و از حس بارانی شدنم میگفتم...

باران می آید...چرا نشسته ام؟میروم پشت پنجره...تیر چراغ برق را نگاه میکنم که قطرات باران در نور زردش بهتر پیدا میشوند...باران تند است و بی وقفه...اما تیر نمیلرزد مثل من...همانجا ایستاده و دارد به من دهن کجی میکند...میروم روی تختم مینشینم...باز هم همان صدا...گوشهایم تیز میشوند...صدای سوت آهنگین یک عابر...میپرم پشت پنجره تا این بار مثل چند شب پیش با خیابان خالی مواجه نشوم....دلم میخواهد بدانم چه کسی این موقع شب زیر این باران تند سوت میزند آن هم با این قدرت و ریتم دلنشین...خیابان خالیست...حتی گربه ها هم خودشان را آفتابی نمیکنند..."آفتابی"...چه کلمهٔ نامتناسبیست با این شب سیاه بارانی...

باران می آید...هنوز پشت پنجره ایستاده ام...مامان میپرسد "کجا رو نگاه میکنی؟تو چه فکری؟"...آرام میگویم "اسب سفید"...میگوید "هان؟!"...میگویم "فکر کنم یه شاهزاده با یه اسب سفید اومده بود زیر پنجرهٔ اتاقم داشت یه آهنگ رو با سوت میزد"....مامان میخندد و میگوید"خب چی شد؟الان کجاست"...رویم را برمیگردانم و میگویم "فکر کنم دید موهام تازه رسیده به کمرم...نمیتونم موهامو واسه ش بندازم پایین تا بگیرتش و بیاد بالا...احتمالاً رفت که وقتی موهام بلندتر شد بیاد"....مامان میزند زیر خنده....نگاهش میکنم...نمیداند که یک آدم نامرئی همینجا بود تا چند لحظهٔ پیش...آنطرف یا اینطرف خیابان...چه فرقی میکند...

باران می بارد...چرا باران تمام نمیشود؟...انگار سالهاست که دارد باران می بارد...سالهاست که من روی تختم دراز کشیده ام و به صدای باران گوش میدهم و به دختر بچهٔ رنگ پریده ای فکر میکنم که عروسک زهوار در رفته اش را بغل کرده بود و روی صندلی درمانگاه نشسته بود و داشت برایش درد دل میکرد..."امروز به بابا گفتم داره بارون میاد،مامان کفشش پاره شده....بابا گفت غصه نخور...مامانت تو برف و بارون بیرون نمیره...مامانت عاشق خورشید خانومه...راست میگه...بارون و برف که میاد مامان همه ش گریه میکنه...معلومه اصلاً بارون رو دوست نداره"...و یادم می آید که رفتم درون اتاق معاینه و در را بستم و ......چه کردم؟...یادم نیست من باریدم یا باران...یا من به خاطر باران...یا باران به خاطر آن دخترک...یا آن عروسک برای همهٔ ما......

باران می بارد...هنوز باران میبارد و من تب دارم...تب دارم و اینجا نشسته ام و دارم از صدای سوت آن رهگذر مینویسم و عروسکی که گریه کرد...دیدم که گریه کرد...دلم میخواهد به این فکر کنم که آن شاهزادهٔ نامرئی میرود دنبال آن دخترک و همین حالا برای مادرش کفش میخرد....حتی اگر تمام مغازه ها بسته باشد....آخر باران میبارد...مادر دخترک کفش ندارد...پس شاهزاده ها به چه دردی میخورند با آن اسبهای سفیدشان که همیشهٔ خدا میلنگند؟

من تب دارم...فردا هم باران میبارد؟