دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

عشق ده انگشتی...

بچه بودم...تازه یاد گرفته بودم که هر دست پنج تا انگشت داره و با انگشتهای دو تا دست میتونم تا ده بشمارم...وقتی عزیزی ازم سوال میکرد"الهه منو چقدر دوست داری؟" دو تا دستم رو میگرفتم جلوی صورتش و با سخاوت تمام،هر ده تا انگشتم رو باز میکردم و میگفتم"ده تااااا"....

اون ده تا انگشت تمام چیزی بود که من داشتم...بزرگترین مقداری بود که میشناختم...تمام عشقم رو با دو تا دست کوچولو و ده تا انگشتم میخواستم به دنیا نشون بدم...

بزرگتر شدم و یاد گرفتم "ده" عدد کوچیکیه...کم کم عددهای بزرگتر رو یاد گرفتم...

-"چقدر منو دوست داری؟"

-صد تا

-"همش صدتا"؟

صد...هزار...یک میلیون...یک میلیارد......

فهمیدم که تو دنیای آدم بزرگها در جواب "منو چقدر دوست داری؟" نباید عدد گفت چون باعث ناراحتی میشه...چون دنیاشون خیلی بزرگه....چون آدم بزرگها درگیر اعداد و ارقام شدن....چون هر عددی بگی یه عدد دیگه بیشتر از اون هست که میتونستی بگی....چون هیچ عددی دیگه آدمها رو سیر نمیکنه...پس یاد گرفتم که بگم "بی نهایت"...برای این دیگه جوابی ندارن...چون هیچ کس نمیدونه بی نهایت یعنی چقدر...یعنی کجا.....

تو این دنیای بزرگ...میون این همه عدد و رقم...دلم برای همون "ده تا"ی بچگونه تنگ شده...اینقدر دلم تنگ شده که توی آینه به چشمای خودم خیره میشم و میگم:

"خیلی دوستت دارم...نه به اندازهٔ ستاره های آسمون...نه قد تموم دنیا...خیلی بیشتر...ده تا..."


دل به کسی خواهم داد که در جواب "چقدر دوستم داری؟" دستانش را مقابل صورتم بگیرد و با تمام صداقت و سخاوتش بگوید"ده تای بچگونه"...

نظرات 38 + ارسال نظر
عبدالکوروش پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:26 http://www.potk.blogfa.com

راستی که هیچ عددی توی دنیای آدم بزرگا،
به اندازه ده تای بچگی،
بزرگ نیست،
زیاد نیست،
ده تای بچگی های ما عدد نبود الهه خانم،
یه چیزی بود فراتر از تمام اعداد و ارقام و معیارهای مزخرف سنجش عشق،
ده تای بچگی های ما،
همه دنیای ما بود،
همه اون چیزی که داشتیم
و راحت به هرکسی ده نمی دادیم...

دقیقا...ده تای بچگونه کل دنیای یه بچه ست...همه ی دار و ندارش...تمام حسی که تو وجودشه....
راحت به هر کسی ده نمیدادیم...آره...گاهی دستامون مشت میموندن...بچه ها آدم شناسهای خوبی هستن...

نیمه جدی پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:38 http://nimejedi.blogsky.com

عزیزم....میخوام یه کار بیربط بکنم و برای کامنت این پست شعریو که دوستش دارم بنویسم:

خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
***
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
***
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
***
کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
***
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
***
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
***
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
مهدی نقبایی

ببخش الهه جان ولی با خوندن پستت، ناخودآگاه یاد این شعر افتادم...
دل زیبای بانوی دلکده شایسته ی یه عشق با سخاوته! آرزوی یه همچین عشقیو براش دارم

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
محححححححشر بود بانو...محشر بود...مرسی مرسی مرسی...
مربوط تر از این شعر پیدا نمیشد به خدا نیمه جدی عزیزم...اصل حال من بود...
مرررسی عزیز دلم

آلن پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:42

آفرین. چه پست خوبی بود.
چه حس خوبی داشت.

اتفاقن دنیای آدم بزرگا خیلی کوچیکه. چون خیلی بخیلن.
همیشه قسمتی از دوس داشتن رو نثارت می کنن.

ولی در عوض دنیای آدم کوچولوها خیلی بزرگه.
وقتی بهش میگی : چند تا دوسم داری ؟
تمام سرمایه شو واست رو می کنه.

خدا رو شکر...
به نظرم دنیای آدم بزرگا بزرگه...این دلاشونه که کوچیک میشه...روحشونه که حقیر میشه...بچه ها با تموم کوچیک بودن دنیاشون دلای بزرگی دارن...سرمایه شون دل دریاییشونه و بخشش آسمونیشون....
"وقتی بهش میگی : چند تا دوسم داری ؟
تمام سرمایه شو واست رو می کنه."
عالی بود...مرسی آلن

تیراژه (مهرداد) پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:48 http://www.teerajeh.persianblog.ir

به اندازه ی همون ده تای بچگونه قشنگ بود!

من همیشه میگم آدمها عدد نیستن! ؛بردار؛ هستن با بی نهایت مولفه!

پس خییییلی قشنگ بوده...مررررسی...
چه تعبیر جالبی...بردارهایی با بی نهایت مولفه....یادم میمونه

کرگدن پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:02

مررررسی بچچه ... محشر بود این پست ...
از اوناس که روح آدمو قبلقلک میده ...
مطمئنم حمید بخونه کف می کنه !
سلیقه ش دستمه ! خب ناسلامتی داداشیما !

مرررررررررررررررررسی از شما...
آقا محسن شما هیچوقت نمیتونین حال الان منو داشته باشین...چون من یه مرادی دارم به اسم کرگدن که وقتی بهم میگه "مررررسی بچچه ... محشر بود این پست ..." توی دلم آن چنان قند آب میشه که فقط خدا میدونه!کوچیک بودن و مرید بودن خوبیش همین ذوق بعد از تشویقه...
یعنی کل انرژی از دست رفته ی این چند روزم رو بهم برگردوندین...
وقتی شما میگین یعنی حکماً همین اتفاق میفته دیگه...
یه دنیااااا ممنون...اندازه ی همون ده تای بچگونه ذوقمرگ شدم به خدا

مامانگار پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:03

...نمره بیست هم نمره خوب و کاملیه الهه جان!!!
...10 تا انگشت دست و 10 تا انگشت پا روی هم...
اما خب ..نشون دادنش سخته !...باید بشینیم روی زمین و دست وپامونو رو هوا بگیریم...
..دقت کردی بعد از پست نقاشیا و کودک درون کیامهر...همه مون یه جورایی برگشتیم عقب و داریم مرور میکنیم کودکی مون رو..و ناخودآگاه به پستایی در رابطه با اون دوران فکر میکنیم ؟!..
...مررسی که تداوم دادی این حرکت رو....


چه جالب مامانگار جان...آخه بهش فکر کرده بودم...از اینکه اینقدر ذهنتون بهم نزدیکه خیلی لذت میبرم...
دقیقا...اصلا باعث نوشتن این پست کیامهر بود...با خوندن پستش وقتی خواستم کامنت بذارم براش همه ی این حرفا اومد تو ذهنم...
مرررسی از شما و مهربونی همیشگیتون

سهبا پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:53 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام آجی الهه . به اندازه ده تای کودکی خودم و خودت ،‌دوستت دارم نازنین .

سلام آجی مهربون من...
خیلی وقته توی دل من نشستی و حضور پررنگ داری آجی...منم ده تای بچگونه دوستت دارم...

گل گیسو پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:13 http://gol-gisoo.blogsky.com

سلام الهه ی مهربون
خیلی قشنگ بود
خیلی که میگم یعنی به اندازه ی ۱۰ تای بچگی ها که الان حتی با بی نهایت هم قابل قیاس نیست

سلام عزیز دلم...
مرررررررسی عزیزم...لطف داری خانومی

گل گیسو پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:15 http://gol-gisoo.blogsky.com

راستی عزیزم قالب جدیدت خیلی زیباست

مرسی گلم

آناهیتا پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:15 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

به به چه پست دهی!
چه خوب که اون پست رفت پایین

آخ که دنیای آدم بزرگا خیلی بزرگ و بی قواره س ولی دلشون خیلی کوچیک و نخودیه!
این ده تا خیلی بیشتر از بی نهایت می ارزه
الهه ده تا ده تا دوستت دارم رفیق

مرررررررسی رفیقم...
آره واقعا...
منم همینطور عزیز من...رفیق خود خودمی

کورش تمدن پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:23 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
واقعا محشز بود
صاف و زلال مثل بچگی
ما آدم بزرگا عدد های بزرگ رو یاد گرفتیم ولی اون صداقت کودکانه یادم رفته
وقتی از ما میپرسن چند تا دوستم داری باید فکر کنیم و یه چیز بزرگ و غیر قابل وصف پیدا کنیم ولی بچه صادقانه و بدون معطلی دو دستش رو نشون میده
اون ۱۰ تا همون عدد بعد از بینهایته

سلام...
مررررسی....
چقدر قشنگ گفتین....
"اون ۱۰ تا همون عدد بعد از بینهایته"...معرکه بود این جمله تون

مکتوب پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:56 http://maktooob.blogsky.com

اره .
کاش ادما یاد میگرفتن با همون صداقت و صمیمیت کودکی با هم طرف میشدن . کاش با هم شطرنج بازی نمیکردن . کاش به طمع چیزی به کسی نزدیک نمیشدن .
اما این دنیا الهه خانم گرگها رو زنده میگذاره و بره ها کشته میشن . گرگ پروره این دنیا .
میدونی سخته تو این دنیا الوده دروغ و کلک و نامردی نشی . شریف موندن سخته . و بقول دکتر شریعتی یکبار که از دستش بدی دیگه برنمیگرده .
.......

"کاش با هم شطرنج بازی نمیکردن"
"اما این دنیا الهه خانم گرگها رو زنده میگذاره و بره ها کشته میشن"
کامنتهاتون رو دوست دارم...واقعیات رو لخت و عریان بیان میکنین...
بله...شریعتی عزیز درست گفته...و تشبیه زیبایی هم کرده...شرافت که از بین بره دیگه برگشتنی نیست..تمومه...

مکتوب پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:01 http://maktooob.blogsky.com

دنیای بچه ها رو خیلی دوست دارم .
خنده شون از ته ته دل . لبخندشون ، محبتشون . قدرشناسی شون . من عاشق بچه هام . بچه ها هم البته عاشق منن . یعنی حاضرن پدر و مادر و همه عزیزانشون برن ، یه چیزی هم سر بدن اما با من بمونن . و این حسشون رو دوست دارم .
میدونی چرا ؟
چون درکشون میکنم . نمیدونم چرا ولی کاملآ درکشون میکنم .
یه روز 4 تا خانم نشسته بودن کنارمن ، شیرموز میخوردم .
خانومه هرچی سعی میکرد به بچه اش که تو کالسکه بود شیرموز بده نمیخورد . گفتم خانوم با قاشق ندین با لیوانش بدین میخوره .
و بچه خورد . خانوما مرده بودن از خنده . میگفتن اقا چه تجربه ای !مگه شما بچه دارین ؟ گفتم نه .(( خودم بچه ام )) .

چه عاااالی...برای درک بچه ها کودک درون زنده و سرحال لازمه...معلومه شما کودک درونتون سرحاله و گاهی شیطونی هم میکنه...
اینکه بچه ها عاشق شما هستن هم طبیعیه...بچه ها پاسخ عشق رو با عشق میدن...بر عکس خیلی از بزرگترها!

فلوت زن پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:25 http://flutezan.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام الهه نازم.
مثل همیشه عالی ، پر از احساس ، پر از زیبائی !
طوری که همه قلبت رو پر می کنه از شادی و روحت رو سبک و رها و شیطوون !
اون ده تای بچگی خیلی خیلی بزرگ تر از بی نهایت حالای آدم بزرگهاست ! چون اون ده تا مرزی نداشت ولی الان حتی بی نهایت ها هم مرز دارن ، شرط دارن !
الهه جونم به اندازه ده تای کودکیمون دوستت دارم خانومی !

سلاااااااااااااااااااااااااااام مهربونم...
مرررسی...خوشحالم که باعث شادیت شد این پست...
"اون ده تا مرزی نداشت ولی الان حتی بی نهایت ها هم مرز دارن ، شرط دارن !"...محشر گفتی حنانه....این شرطی بودن احساسات و بی دریغ عشق نورزیدن آدم بزرگها روی اعصاب منه!
منم دوستت دارم...به اندازه ی همه ی انگشتهای دستم...با همون وسعت و پاکی عشق کودکی

فرشته پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:29 http://feritalkative.blogfa.com/


من هنوز یکی ازم میپرسه چندتا دوستم داری از ۱تا ۱۰ بچگونه جواب میدم بهش ، و من این وبلاگو نویسنده شو نوشته هاشو و آهنگشو ۱۰ تا دوست دارم
۱۰تای بچگونه

چقدددر خوب فرشته...چه کار محشری میکنی...منم وقتی خیلی یه نفرو دوست دارم وقتی ازم میپرسه چقد دوسم داری؟میگم دههه تا!
مرررررسی عزیزم...من الان 10تای بچگونه ذوق کردم و 10تای بچگونه هم دوستت دارم

رها بانو پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:55 http://raha-banoo.blogsky.com/

سلام الهه جونم ...
من و علیرضا هم که کلاً عادت داریم با صدای بچگونه با هم حرف بزنیم ! (خیلی لوسیم ! نه ؟!) بعدشم همیشه با همین صدا و لحن بچگونه وقتی از هم می پرسیم منو چند تا دوست داری ؟! جواب هر دو تامون اینه : 10 تا !
جالب بود برام که خیلی ها هنوزم مثل ما فکر می کنن ...

سلام رهای نازنینم...
عاااالیه رها...نذارین روح بچگونه تون گم بشه...اصلا نشونه ی لوسی نیست!نشونه ی زنده بودنه...
از پیدا کردن اینهمه همفکر خیلی خوشحالم...حداقل میدونم که این دنیا خالی نشده از ده تا های عاشقونه و بچگونه...

بازیگوش پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://bazigooshi7.persianblog.ir

عجب پست ای...
میدونی اون ده تای بچه گونه صداقت داشت پاکی داشت از تهه دل بود ریا نداشت!
خالصانه بوووووود
همینه ده میلیارد میلیارد دنیای بزرگا حریفش نمیشه...

دقیقا...زلال بود...حد و اندازه نداشت...اسمش ده تا بود...ولی بی اندازه بود...بی مرز بود...
مرسی بازیگوش عزیز

پریناز پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://www.ama_eshgh.persianblog.ir

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

خودت گلی عزیزم...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:47

سلامممممممممممم
دوست داشتم
چقدر با احساس بود عزیزم

سلام پریناز جان...
مرررسی...خوشحالم که دوسش داشتی

پریناز پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:48 http://www.ama_eshgh.persianblog.ir

الهه من ۱۰ تا دوست دارم

دل به دل راه داره عزیزم...قربون مهربونیت

اسماعیل جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 http://iranians-hut.persianblog.ir

سلام
دوست گلم با یه نوستالژی غافلگیر کننده منتظرتم!
گاهی هممون به یه تنوع نیاز داریم!
به یادآوری یک سری خاطرات مشترک...

خوشحال میشم بیای و اگه خوشت اومد به دوستانت هم بگی یه سری بزنن!

[گل][قلب][چشمک]

سلام...
باشه...سر میزنم

زهرا فومنی جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:21 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام برالهه ی عزیزم..
به نظرم پیدا کردن کسی که با صداقت و سخاوت بچه گانه
دستاشو مقابل صورت ادم بگیره، نایافته است..
اما امیدوارم یه روزی دستانی بزرگ با نشان عدد ده ،به نشانه ی عشق مقابلت باشه عزیزدلم..

سلام بر زهرای مهربون خودم...
پیدا کردنش سخته شاید...شایدم اون منو پیدا کرد!کسی چه میدونه؟
امیدمون به خداست خواهر...بالاخره یا پیدا میشه یا میترشم دیگه
مررررسی عزیز دلم...

فرزانه شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 http://www.boloure-roya.blogfa.com

قشنگ بود این پستت و به دلم نشست. سخن چو از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
الهه جون تو این روزگار حتی اگه مخلصانه هم عشق و علاقه ات رو به کسی بدی بازهم معلوم نیست قبول بکنه یا نه!!!!!!!!!!! چون همه فکر میکنن بی نهایت یه چیز دیگه است و نمیشه به دستش آورد. چون یادمون رفته که بی نهایت همون 5 تا و 10 تای بچه گی هامون هست.

لطف داری فرزانه ی خوبم...
کاش آدمها بچگی و احساسات پاک اون موقع رو یادشون میموند...اونوقت این دنیا جای بهتری میشد...

A ز R ه H ر A اZ شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 http://www.zafa.blogsky.com

می گم من ۱۰ تا دوست دارم!!!بدو دلتو بده ه من

ببینم دستات رو

افروز شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:05

سلام عزیزم مثل همیشه عالی نوشتی عالی

سلام افروز جونم...
مرررسی عزیز دلم

ماهک شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:21 http://www.maahakkkk.blogfa.com

حق با تو چه خلوصی توی اون عدد کوچک بود بچه دایی که هنوز ده تا رو هم نمی دونه میگی چند تا دوستم داری میگه یکی ... و این یکیش گاهی از شنیدن اون بی نهایت دلپزیر تر است

ای جانم
همون لبخند بچه ها و برق مهربون و حس پاک چشماشون کافیه برای بردن دلمون...

فاطمه-شمیم یار شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:22

سلاممم الهه نازنینم
خوبی خانومی؟
خودت دقت کردی اغلب پست هات یه حس صمیمیت و
صداقت قشنگی توشون نهفته است..
وقتی خوندمش اولین چیزی که برام تداعی شد..
یه دوست داشتن و عشق زلال و بی ریا بود.....
عشقی و دوست داشتنی که هیچ یک از فاکتور های
بی مرام این دنیا روش تاثیر نمیذاره..دوست داشتن های دوران کودکیست...ناب ناب ناب..
ممنونم خانوم گل..

سلام فاطمه جونممم...
مرسی عزیزم...خوبم
نمیدونم در جواب اینهمه محبت و لطفت چی بگم...خوشحالم که خوشت اومده از نوشته ی ناقابلم...مررررسی عزیز دلم

عاطی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:06 http://parvaze67.blogfa.com

سلام الهه جون .
آره ، بچه که بودیم ۱۰ برامون بزرگترین عدد دنیا بود ، حالا که بزرگ شدیم نمیدونیم بزرگترین عدد دنیا چنده ، اصلا بزرگترینی وجود داره ؟ فکر نکنم ، پس همون ۱۰تای بچگی رو عشقه .
عالی بود عزیزم .
بزرگترین عددای دنیا هیچوقت جای اون ۱۰تای بچگی رو نمیگیرن چون اون خلوص و عشق و صفا و محبت بچگی دیگه خیلی کم پیدا میشه . مرسی گلی .

سلام عزیزم...
همون ده تای بچگی رو عشقه...مررررسی عزیز دلم..

بهنام شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:52 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام.
ای جانم عجب پست خوشگلی بود خیلی حس خوبی رو منتقل میکنه...
با اجازت من بازم یاد یه چیزی افتادم شاید بی ربط!
تو فیلم حضرت مسیح بود فکر کنم که وقتی عیسی میگه کمک کنین در راه خدا یه پیرزن یه سکه بهش میده و خلاصه هر کس یه پولی میده ولی آخرش عیسی میگه این پولی که این پیرزن داد از همه باارزش تر بود چون اون تموم چیزی رو که داشت داد. حالا این ده تای بچه ها هم شاید به نظر کم بیاد ولی این تموم چیزیه که اونا دارن تموم محبتشون تو اون 10 تا خلاصه میشه...
هیییییییی کاش یکی از ته دلش به ما میگفت 10 تا دوست دارم کاااااااااش...

سلام بهنام جان...
مرررسی...خوشحالم
چرا فکر میکنی بیربطه؟خیلی خوب حق مطلب رو ادا کردی...مررررسی...
بالاخره پیدا میشه اون آدم...غصه نخور...هنوز جوونی مادر

بهنام یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:47 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

خب شکست نفسی میکنم دیگه الهه جان

بابا تواضع

سپیده یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:11 http://setaresepideashk.persianblog.ir

تموم وسوسه ایی که منو اینجا میکشونه به خاطر سادگی و زلالی کلامت ٍ به خاطر همین بچه بودنت ٍ به خاطر اینه که هنوز با همون چشمها دنیا رو میبینی و آدمها رو قضاوت میکنی چقدر این پست بدلم نشست و چقدر واقعی بود و چقدر دلم برای اون دوست داشتن های بچه گی تنگ شده که پر بود از صداقت و راستی پر بود از عشقی که حد و اندازه اش رو نشونمون میداد واقعی تر از این دیگه چی میتونه باشه !! ممنونم الهه ی عزیزم شاید به اندازه ی همون ده تا انگشت کوچک بچه گی

کاش اینجوری باشم که تو میگی سپیده...منم خیلی وقتا اسیر دنیای آدم بزرگا میشم...جواب اینهمه محبت تو رو آخه من چطوری بدم دختر؟
مررررررسی...۱۰تای بچگونه مرررررسی...۱۰تای بچگونه دوستت دارم

هیشکی! یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:13

سلام قربوت بشم آجی مهربونم..
این دل سفید و مروارید گونه ی تو منو کشت آخه..

قربون اون ده تا انگشت کوچولوت بشم من...

آره همه ی آدما اسیر یه سری قانون و قائده شدن و خودشونو درگیر کردن که همه چی رو فراموش کردن ..حتی بچگی و صافی شونو..
عدد و رقم بازی هم جزو بازی های جایگزین بچگی شون شده!

الهه این روزا خیلی با خودم درگیرم..حالم هم خوبه هم بد..هم دمبال گمشده هام میگردم هم می خوام فراموش کنم..هم می خندم هم اشکام تمومی نداره چشمام داغون شده..از لحاظ جسمی بهم ریختم..

فکرو خیالام هزار برابر شده..تصمیمای گنده ای دارم..

همش به این قانونای دست و پاگیر فکر می کنم..به این چیزایی که تو مخمون حک شده..یا کاغذ بازیایی که معلوم نیست چه کسی و کی اینا رو باب کرده..

چقد فک زدم


سلاااااااام آجی خوشگل خودم...
خدا نکنه آجی...قربون دل دریاییت برم من
اینجوری نمیشه آجی من...باید ببینمت باهات حرف بزنم...آجیت روش سیاهه که این چند وقته از تو غافل مونده...ببخش منو عزیزم...

هیشکی! یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:40

پس کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زنگ میزنم بهت

هاله بانو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:32 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

دلم لک زده برای کودکی
برای سادگی و صداقت و صمیمیتی که فقط مختص اون دوره است برای دغدغه هاش که بزرگترینش داشتن یه هم بازی یا خرید یه بستنی بود ...... دنیای آدم بزرگ ها اصلا قشنگ نیست زیادی بزرگه اینقدر که خودشون هم توش گم می شن

دغدغه های آدمها همراه خودشون رشد میکنن و بزرگ میشن...تو کودکی هم که نمیشه موند از نظر فیزیکی...به نظرم برنده کسیه که با وجود ورودش به دنیای آدم بزرگا با دل دریایی بچه ها با مسائل روبرو شه

سیمین دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:32 http://rosoobha.blogsky.com

کاش زندگی یجوری بود که هر چند وقت یه بار میرفتیم به دوران کودکی و یه دوری میزدیم و برمیگشتیم...اینطوری خیلی چیزا یادمون نمیرفت...

امکانش از نظر فیزیکی وجود نداره...ولی روح و روانمون که میتونه بره یه دوری بزنه و برگرده...مگه نه؟دور کودکی در 8 دقیقه مثلا!

نیما دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:51 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام بر الهه بانو . این پست رو خیلی دوست داشتم . قشنگ بود بانو !

سلام نیما جان..
مرررسی...لطف داری

سپیده سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:54 http://setaresepideashk.persianblog.ir

قربونت برم من عزیزم ... امیدوارم همیشه و همیشه زندگیت سرشار عشق و خواستهای واقعی باشه

خدا نکنه خانومی...
مرسی از آرزوهای قشنگ همیشگیت سپیده...بهترینها رو از خدا برات میخوام

مهین سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:51

خوشکل مینویسی و دلنشین مرسی که با دلا همنوایی

ممنونم مهین جان...لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد