دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

جنگ روغن داغ با حباب بغض....


دارم سیب زمینی ها را میشویم....دستم را بی وقفه روی پوست هر کدام میکشم....شیر آب سرد باز است....نگاهم میدود پی حباب کوچکی که آزادانه میرقصد مقابل صورتم....آرام و رقصان پایین می آید و مینشیند روی سینک...درست مثل چتربازی که در یک دشت بزرگ فرود بیاید...به دو ثانیه هم نمیرسد آرامش حاصل از فرودش و میترکد...مثل روزگار من که جنبهٔ آسودگی را ندارد انگار...پوست دستم از سرمای آب قرمز شده و میسوزد...به دستهایم نگاه میکنم....دارم سیب زمینی ها را میشویم....یادم رفته بود.....

مینشینم پشت میز آشپزخانه....میخواهم سیب زمینیها را از دم تیغ بگذرانم....چاقویی که به دست دارم میلغزد روی پوستشان...به نقطه ای خیره میشوم..."چرا؟"...ذهنم سوالی را برای خودش طرح میکند تا بیکار نماند!....خودش میگردد به دنبال جواب...به هر خاطره ای چنگ می اندازد مثل غریقی که به تخته پاره ها میچسبد....جوابی پیدا نمیکند...این بار عمیقتر میگردد...مثل سگی که استخوانی را مدتها پیش در گوشه ای از باغچه چال کرده و حالا استخوان آنجا نیست و تمام باغچه را زیر و رو میکند به امید یافتن آن....ذهنم زیر و رو میشود و منظره ای غم انگیز پیدا میکند...مثل همان باغچهٔ به هم ریخته....انگشت اشارهٔ دست چپم تیر میکشد...نگاهش میکنم...چرا خونی شده؟...به چاقویی که در دست راستم سنگینی میکند نگاه میکنم....بعد به پوستهای سیب زمینی...بعد به سیب زمینی های خلال شدهٔ داخل سبد....نمیدانم کی پوستشان را کندم و کی خلالشان کردم...مهم هم نیست...چاقوی تیز به خونخواهی سیب زمینیها برخاسته بوده و دادشان را ستانده...به چاقو نگاه میکنم و لبخند میزنم...پوستهای سیب زمینی قرمز میشوند...به میدان جنگی خونین میماند...سیب زمینیها راضی شده اند حتماً.....

روغن را داخل تابه میریزم....حباب ها آرام آرام به سطح می آیند و میترکند و باز حباب های جدید جایشان را میگیرند...شبیه همان حباب چترباز هستند...دارم به ترکیدنشان نگاه میکنم...چه ساده و بی مقاومت میترکند...برعکس بغض زبان نفهم من...چیزی یادم می آید..."الی مک دونالد"...قطرهٔ اشکی از چشمم به پایین سقوط میکند بی آنکه بر گونه ام بلغزد...صدای جلز و ولز روغن داغ بلند میشود و روغن به دستهایم میپاشد...انگار روغن با آن ظرفیت حرارتی هم طاقت پذیرش یک قطره اشک مرا ندارد...اما پوست دستهای من داغی روغن را تاب می آورند...بدتر از سوزش دل که نیست...عرفان می آید داخل آشپزخانه..."چی درست میکنی جیگر؟"....زیر لب میگویم "گریه کباب"......

نظرات 20 + ارسال نظر
بهنام چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:25 http://www.delnevesht2011.bogfa.com

سلاااااااااام
امیدوارم که اووووووووووووووول

والله از این حس ها ندارم معمولآ! یه بار که تقریبآ چنین وضعی داشتم پشت چراغ قرمز بود! یهو به خودم اومدم دیدم با حدود 60 تا سرعت 10 پونزده متر با ماشین جلویی فاصله دارم! البته طبق معمول شانس آوردم!!!

خالم بعضی وقتا میگه بهنام اینقدر فکر و خیال نکن سوسک میشی هاااا!!! البته نمیدونم چه تساوی ای در این رابطه برقراره ولی خب میگه دیگه!

سلام بهنام جان....
بله...اول شدی...
بهتر که از این حسها نداری....آش دهنسوزی نیست!ولی جگرسوزه تا دلت بخواد!
منم ربطش رو نفهمیدم!

فرزاد چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:47

شما میتونین در زمینه داستان نویسی کار کنید.قلمتون تواناست.چند پست آخر رو خوندم.به نظرم این قابلیت رو دارید.
موفق باشید.

شما لطف دارین...من داستان نویس نیستم...قلمم اونقدر خوب نیست...اینا هم دلنوشته هستن و هزار جور ایراد ادبی دارن حتماً...برای داستان نویسی قلم تواناتری لازمه.....
به هر حال ممنون

فاطمه (شمیم یار چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:15

سلامم الهه جانم
از صمیم دل برات آرامش آرزو می کنم ...
این روزای گرم تابستون آسمون دلت بهاریه انگار عزیزم

سلام عزیزم....
آره...بهاریه فاطمه..ابری و بارونیه...برام دعا کن...مرسی مهربونم

وانیا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:17

فدای آجی کوچیکم بشم
الهه نمیخوام بگم نکن
چون بخودم هرکی میگه نکن سادیسم آزرا دادن خودمو پیدا میکنم و لجبازی بچه گانه امانم نمیدهد
آروم باش
آروم
طاقت ندارم بهت زنگ بزنم چون میدونم بغضم با بغضت میترکه و یا حتی زودتر
میدونم خوب نیستی پس سوال بیجا موقوف
نگو خوبم نگو منم نمیپرسم
خوب بودن فقط خندیدن نیست
همین افکار در هم و استخوون و سگ و خاک و حباب هم بهم ریختگی افکاره
من از ته دلم میخوام که زودتر ذهنت خالی بشه از این بهم ریختگی ها فقط همین

آجی بزرگه دست خودم نیست...دلم میسوزه و هیچ جوری نمیتونم خاموشش کنم.....
میگذره قربونت برم...میگذره....غصه نخور واسه من....لجبازی نمیکنم...تمام تلاشم رو میکنم واسه خوب بودن...نمیشینم غصه بخورم...مثل هوای بهار یهو یه رگبار میزنه و تموم میشه...تمومش میکنم...
به هم ریخته ذهنم..درست میشه....خالی میشه بالاخره....نگران نباش...
دوستت دارم عزیز دلم....منم برات دل آروم آرزو میکنم...میدونم خودت هم بهتر از من نیستی....

تیراژه چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام الهه جان
همه ی این فکر و خیالها و سوزش ها و خونخواهی ها رو میشه به اون "جیگر" گفتن عرفان بخشید..نمیشه؟
میدونم سخته..ولی خب...سیب زمینی ها نوش جان !

سلام تیراژه جون....
این فکر و خیالها میان و میرن...آره...خندهٔ عرفان وقت ناخنک زدن به سیب زمینی سرخ کرده سبک کرد دلمو....
مرسی عزیزم

هاله چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 http://adam-bozorge.blogfa.com

لایک به تیراژه !
خونه ی ما کسی مثل عرفان رو هم نداره !

الهی همه ی حباب های بغض هات منقرض شن که حتی ترکیدنشون رو هم نبینی ..که روغن هم بی تاب نشه

هاله جونم..همیشه چیزی یا کسی هست برای تسکین....به نداشته ها فکر نکن...فکر کن به اونایی که داری...و شکرگزار باش عزیز دلم......
قربونت برم عزیز دلم....الهی لب همه خندون باشه و روزگار همه آروم.....

کیانا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

نمیدونم الهه اما همش حس میکنم ذهنت تو تمام خاطرات دنبال یه نقطه اس ...قصدش از تمام این زیر و رو کردنا رسیدنه به همون جاس ...

بهش کمک کن برسه ...فک کنم اوجا دیگه هیچ غم و ناراحتی واست نمونه ...

الهی همیشه شاد باشی عزیزدلم

این دفعه خاطره ها رو به امید پیدا کردن یه دلیل شخم زد...اما چیزی پیدا نکرد....ولی این جستجو قضیه ش فرق داشت با قبل......
قربونت برم کیانای خوشگلم....تو هم شاد باشی عزیزم

فرزانه چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 http://www.boloure-roya.blogfa.com

گریه کباب! تعبیر جالبی بود الهه جان. اما جز ساختن و تحمل کردن راهی نیست.

این تعبیر دو کلمه ای رو از یکی از آهنگای گوگوش یادم مونده...فکر میکنم یکی از آهنگای آلبوم "مانیفِست" بود....
آره فرزانه جون....باید ساخت......

مامانگار چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52

...الهه جان خیلی قشنگ می نویسی....اما کاش با خاطراتمون مثل اون جمله معروفی که میگه:.."خاطرات گذشته فقط رد پاهایی هستند روی برف !.."...برخورد کنیم..
..اونا الان دیگه یه اثرن !!..بدون هویت و وجود !...
..نباید مرتب سراغشون رفت !...باید رهاشون کرد...تمومشون کرد..
..میدونم که تو هم به این معتقدی !!..
...پس هروقت ازشون گذر میکنی..با یه لبخند از کنارشون رد شو..بایه لبخندمطمئن..

مامانگار جونم....اوضاع زمان حالم به هم ریخته و برای پیدا کردن دلیلش ذهنم گذشته رو زیر و رو کرد.....اما ضایع شد!شاید دقیقا به خاطر اینه که دیگه یه اثرن...واسه اینه که هیچوقت سعی نکردم خاطراتمو هر روز مرور کنم یا تو خاطراتم زندگی کنم...اون استخون چال شده حالا پوسیده به نظرم و واسه همین پیدا نمیشه......
از کنار خاطراتم بی حس رد میشم مامانگار...درست مثل اینکه به یه تصویر مات نگاه کنم...به زمان حال که میرسم اشکم سرازیر میشه.......
قربونتون برم من...قول میدم زود زود زود خوب شم...قول میدم...

علیرضا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 http://yek2se.blogsky.com/

عجب خوش مزست دست پخت این غصه های نا تموم ...
:(
گوشت تن اشک و غم و حسرت های فردا میشه !
هر روز ....

سوزوندم دستپخت غصه هامو علیرضا...نمیذارم به تن حسرتهای فردام گوشت بشه...حسرتی هم اگر هست مال گذشته ست...تا فرداها نمیکشمش با خودم.....

دلارام چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 16:02 http://delaramam.blogsky.com

این روزها رو تاب بیار الهه احساس من ...

تاب میارم دلی....تاب میارم.....

آناهیتا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:54 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

مگه تو خودت به همه نمی گفتی خاطرات و نبش قبر نکنید؟ مگه این حرف تو نبود؟ چرا حالا خودت نشستی تیغ برداشتی و می شکافی؟ من خودم خاطره بازم اما هر خاطره ای خوبی هایی داره.چرا به جنبه ی خوبش توجه نمی کنی؟
روز بد....روز مزخرف...روز تلخ برای همه هست.می گذره.این زندگی نرمال هر آدمیه.چرا خودتو عذاب میدی؟
ببین الهه من از چرا چرا کردن خوشم نمیاد فقط میگم دلداری های خودتو یادت بیار...

خاطرات رو نبش قبر کردن سر هیچ و پوچ و فقط برای عذاب کشیدن و خودآزاری اصلا خوب نیست...هنوز هم میگم نباید نبش قبرشون کرد...ولی در این مورد خاص،اون جسدی که اون زیر بود مدرک مهمی بود آنا...یه چیزایی رو باید روشن میکرد...من نرفتم دنبال خاطره هام...دنبال چیزی میگردم که تو اون خاطره ها بود...بحث خوبی و بدی خاطرات هم نیست...اون موضوع دردناکه نه خاطراتم...خاطرات شیرینی رو زیر و رو کردم اتفاقا واسه پیدا کردنش...

فرشته چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 20:12 http://surusha.blogfa.com

نمیدونم چی داره اینجوری تو رو آزار میده الهه جونم...

اما این جمله فیلم سگ کشی همیشه تو ذهنمه...

با زخم باید ساخت..طول میکشه اما خوب میشه..

زخمای دلتو زیرو رو نکن...بذار زمان درمونشون کنه...

بسپر به خدا...

نبینمت اینجوری غمگین...

زمان همه چیزو حل میکنه....آره فرشته جون...ولی گاهی اون زخم میخوره به در و دیوار و دوباره سر باز میکنه....اونم خوب میشه....
قربونت برم عزیزم...غمگین نیستم دیگه...خوبم

کلاسور چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 21:30 http://celasor.persianblog.ir

نمی دونم چی بگم !

هیچی

سپیده چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 22:29 http://setaresepideashk.persianblog.ir

قربون اون چشمهای نازت و روح بلندت برم من که اونقدر خوب احساست رو مدیریت میکنی من که بهت افتخار میکنم بقیه هم حتما .

خدا نکنه سپیدهٔ مهربونم...دلم برات خیلی تنگ شده بود...

وروجک جیغ جیغو پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 15:36 http://jighestan.blogfa.com

واااااااااااااای الهه جون این اهنگ وبلاگت خیلی بهم ارامش میده پستات و دوست دارم اهنگایی که لینکشونو میذاری همه چیش بهم ارامش میده امیدوارم خودت هم همیشه سرشار از ارامش باشی عزیزم

این چیزی بود که الان واقعا نیاز داشتم بهش....خیلی خوشحالم که اینجا باعث آرامشت میشه....خدا رو شکر...مرسی ووری جان

هاله پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:26 http://adam-bozorge.blogfa.com

می دونم خودخواهیه اگه بگم نرو ..
خودخواهیه اگه بگم پستات کلی حرفه که من گفتنش رو بلد نیستم .. که وختی تو میگی سبک میشم ...
می دونم خودخواهیه ..
واسه همین نمیگم

ولی زود بیا ..

قربون تو برم هالهٔ من...کوچولوی بزرگ من....برمیگردم...زود زود...به محض اینکه تکلیفم با ذهن آشفته م معلوم بشه....عزیزمی

شیوا پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:53 http://shiva812.blogfa.com

الهه عزیز با تمام وجودم درکت میکنم ... من هم پست خداحافظی ام را نوشتم اما به خاطر دوستی نرفتم... میدونم چی میخوای ... امیدوارم زودتر آرامشت را دریابی تا زودتر برگردی ... بگذار ذهنت خودش راهش را پیدا کند اینطوری آشفته هم نمیشوی...
برایت آرزوی بهترین هارو دارم بانو ... امیدوارم همانطور که من با آهنگ وبلاگت و نوشته هایت آرام میشوم امیدوارم تو هم به زودی آرام شوی

مرسی شیوا جون....الهی که دلت همیشه آروم باشه عزیزم....

فلوت زن جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:28 http://flutezan.blogsky.com/

الهه ی من ،

نمی دونم چی بگم ؟!
شاید نیاز به این خلوتی داری که حتماً داری !
ولی زود برگرد ! زود بنویس برامون ! باور کن حتی غم توو نوشته هاتو دوست دارم چون همیشه تَه َ تَهشون امید داره ، قدرت ِ روحت رو نشون می ده الهه !

چقد جالب الهه ! منم این مدت خیلی این آهنگ رو گوش کردم ! خیلی ! قرار نبود...

مواظب خودت باش عزیزم.

چشم حنانه جونم..زود برمیگردم.....
از این تفاهم ها زیاد داریم من و تو....مگه نه؟
تو هم مراقب خودت و دل مهربونت باش عزیز دلم

سپیده جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 21:21 http://setaresepideashk.persianblog.ir

الهه جان آرامشت رو بدست آرودی برگرد عزیزم حتی اگه مثل اینروزهای من حضورت خاکستری باشه

برمیگردم مهربونم....برمیگردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد