دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

یکی از دریچه ها بسته ست.....

دلم برای شعر سرودن تنگ شده...مدتهاست که چشمهٔ شعرهایم خشکیده و نم پس نمیدهد....زمانی جرقه ای ناگهانی در ذهنم زده میشد و بیت اول را مینوشتم...بیتها و قافیه های بعدی خودشان جور میشدند انگار...تمام حرفهایم در شعرهایم پیدا بود....انگار صحبتهایم "منظوم" بود آن زمان...حالا گاهی حرفهایم "منثور" میشوند و در قالب نثر خودشان را عریان میکنند و اغلب اوقات هم که مُهر سکوت میخورد بر لبانم....شعرهایم را میخوانم و تصویر آن روزها و اتفاقاتی که باعث سرودنشان شده از جلوی چشمانم عبور میکند...احساساتم غلیظ شده و دچار تبلور گشته....مثل آبی که آنقدر شکر در آن حل کرده باشند که اشباع بشود و بلور نبات بسازد....گرچه مقایسهٔ احساساتم با نبات احمقانه است!...نمیدانم ذهنم یاری ام نمیکند یا دریچهٔ الهامات رو به قلبم بسته شده...میگویند سعی کن باز هم شعر بگویی...اما شعر گفتن ربطی به تلاش ندارد...حداقل برای من اینگونه است...شعر باید خودش بجوشد...به نظر من شعرها شاعرهایشان را انتخاب میکنند...گاهی شاعر از هیچ،شعری میسازد....از چیزهایی که هرگز در ذهنش نبوده...یا در شعر چیزهایی را میگوید که خودش هم آن را نمیدانسته...انگار آگاهی هایی برایش ارسال میشوند...قبلترها گیرندهٔ بهتری بودم....

شعر "آدم و حوا" برای من اینگونه بود...همیشه با آدم و حوا سر لج داشتم...همیشه با خودم میگفتم ما را به خاطر یک هوس بیچاره کرده اند...گاهی با خودم میگفتم میمردند اگر آن سیب یا گندم را نمیخوردند؟!....یک شب این شعر از درونم جوشید...کلمه به کلمه...تلاشی نکردم برای سرودنش...انگار قبلاً سروده شده بود و من فقط وظیفهٔ نوشتنش را داشتم...حاصل شعر را که دیدم تعجب کردم...با افکارم فرق میکرد...آدم و حوای دیگری را تصویر کرده بود...و داستانشان را به گونه ای دیگر شرح داده بود...هنوز هم برایم غریب است حسی که بعد از سرودن و خواندن این شعر داشتم...انگار دچار خلسه شده بودم...دلم تنگ است برای حال و هوای آن روزهایم...


عشق رازیست که آدم دانست

عشق شوریست که حوا فهمید

و خدا تاب نیاورد که حوا،این زن،

عشق و دردانۀ آدم باشد...

و خدا آدم را،

-اولین عاشق را-

از درِ منزلِ خود طرد نمود،

و زمین- این کرۀ خاکی-را،

چوبۀ داری کرد

که طنابش از عشق،

می فشرد حنجرۀ آدم را...

و چنین شد که نخستین عُشاق،

رانده از بوی بهشت،مانده در محبسِ تن،

و به جرم "یک عشق"

در زمین خوشۀ اشک را با آهِ فِراق،

کاشتند در دلِ خاک...

و نهالِ "ای کاش" سبز شد در دلشان

عاشقان، وارثِ آهِ آدم،

عاشقان، وارثِ اشک های پاکِ حوا،

"عاشقان محکومند"

به قصاصِ دلشان

شاید این تیرِ غضب،

اندکی از جگرِ پارۀ ما

به در آید،

یا نه،

اندکی،شاید هم،

که تسلی یابد...



پی تسلیت نوشت1: مادربزرگ کیامهر،رفیقی که همیشه در شادیها و غمها کنارمان بوده،مهمان آسمان شد...روح بزرگوارش قرین رحمت باشد و دل بازماندگانش آرام و صبور.......

پی تسلیت نوشت2:مادربزرگ آلن عزیز هم روز یکشنبه به رحمت خدا رفته....روحش شاد....دلت آرام کابوی مهربان.....