دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

وقتی بارون میزنه...

دو شب پیش باران خوبی بارید...از آن بارانها که درست وقتی انتظار نداری با سر و صدا و پایکوبی آسمان دلت را روشن میکند...اصلاً انگار عاشقت میکند...انگار قطره های باران دستت را میگیرند و میبرندت به دورهای دور...سبک میشوی...بال در می آوری...در یک خلسهٔ شیرین فرو میروی که ساعتها و حتی روزها تاثیرش روی تک تک سلولهایت باقی میماند....

داشت باران میبارید و من بعد از اینکه لباسها را از روی رخت آویز تراس برداشتم،ایستادم پشت پنجرهٔ روبروی خیابانمان که به طرز عجیبی خلوت تر از همیشه بود...داشتم فکر میکردم که کاش به رسم همیشه،یک مانتو بپوشم و بروم روی پشت بام تا بارانی شوم...بعد به ساعت فکر کردم و به تاریکی پشت بام که مدتیست لامپش سوخته...آخر چه میدانستم که آخر تیر ماه قرار است چنین باران محشری ببارد!...اگر میدانستم همان روز که لامپ لعنتی سوخت،خودم میرفتم و بی منت تعویضش میکردم...همینطور با خودم درگیر بودم که دیدم در ِ خانهٔ روبرویی ما باز شد و یک مرد با شلوارک و زیرپوش رکابی،آرام و قدم زنان آمد ایستاد وسط خیابان...چند قدم در طول خیابان راه رفت...باز برگشت سر جای اولش...دستهایش را باز کرد...سرش را گرفت سمت آسمان تاریک شب...کش و قوسی آمد...مثل تارزان چند مشت به سینه اش کوبید...با چنان لذتی همهٔ این کارها را انجام میداد که من از همان فاصله هم میتوانستم صدای نفسهای عمیقش را بشنوم و حدس بزنم که چه عشقی میکند از برخورد نرم قطره های باران با پوست عریان بازوانش و تر شدن صورت و موهایش...یک 206 نقره ای از کنارش رد شد و رفت اما او تکان نخورد..همانجا با آرامش ایستاده بود...یک آن به خودم آمدم و دیدم که بینی ام چسبیده به پنجره و با چنان حسرتی به مرد خیره شده ام که دلم برای خودم سوخت!

در آن لحظه دلم میخواست این قدرت را داشتم که تنها برای چند دقیقه،کالبد آن مرد را تسخیر کنم و بروم در جسم او و روح او بیاید در کالبد من،پشت پنجره بایستد در حالیکه دماغ کالبدم چسبیده به شیشه و بغض گلویش را فشار میدهد و با حسرت به من که در کالبد آن مرد آنسوی خیابان،دارم زیر باران نفس های عمیق میکشم و به خودم کش و قوس میدهم نگاه میکند.آنوقت حس کند چقدر بد و دردناک است اینکه یک دختر باشی و به خاطر همین کالبد زنانه ات،و به جبر محیط زندگی ات،نتوانی یا بهتر است بگویم جرات نداشته باشی که ساعت 11 شب با یک لباس سبک بدون کفن پیچ کردن خودت،بروی زیر باران قدم بزنی...اصلاً قدم هم نزنی...فقط بایستی و ریه هایت را پر از هوای باران زده کنی...بفهمد چه دردیست که نتوانی چشمهایت را زیر باران ببندی بدون اینکه با صدای نزدیک شدن یک ماشین چشمهایت از ترس باز شود،مبادا که تعرضی به تو بشود حتی در حد یک کلام ناشایست...چه بد است که حس کردن قطره های باران روی پوست بدنت بدون وساطت چند لایه لباس تبدیل به یک رویا شده باشد...بعد،درد را در قلب کالبدم حس کند و تلخی حسرت را که بدترین درد است در گلوی کالبدم بچشد...

آنقدر با آن مرد همزادپنداری کرده بودم و در تماشای تک تک حرکاتش غرق شده بودم که بعید نمیدانم برای چند لحظه هم که شده جای روحهایمان با هم عوض شده باشد...این تصور عجیب و غریب از آنجا در سرم لانه کرد که مرد ناگهان سرش را به زیر انداخت و با قیافه ای که زیر نور چراغهای خیابان،به نظر متفکر می آمد رفت داخل خانه و در را آرام پشت سرش بست.....



پی "ادراک فلسفی" نوشت:امروز داخل غذایم یک تکه شیشه پیدا کردم!بدبختانه موقعی پیدایش کردم که غذا در دهانم بود و بعد از سوزش ناگهانی زبانم،متوجه تکه شیشه ای شدم که عجیب شبیه یک خنجر یا چه میدانم شمشیر بود...اینکه شیشه توی غذا چه میکرد را نمیدانم...با کاراگاه بازیهای مامان،اینطور ملتفت شدیم که تکه شیشه،مربوط به ظرف شیشه ای حاوی برنج ناهار بوده که به طرز عجیبی لب پَر شده و افتاده توی غذا!حالا اینکه چقدر من خوش شانسم که کل قوانین احتمال را یک جا به سخره گرفته ام و آن تکه شیشه باید در همان لقمهٔ اول غذای من میبوده خودش جزو عجایب است!از ظهر دارم به این فکر میکنم که اگر شیشه را قورت داده بودم چه؟!!و از طرفی خدا را شکر میکنم که در غذای خودم افتاده بوده..چون تنها عضو خانواده که اهل جویدن دقیق و اصولی غذاست،خودم هستم!اگر خدای ناکرده شیشهٔ کذایی نصیب مادر یا برادرم میشد،احتمالاً معده شان دچار بریدگی میشد نه زبانشان!الغرض خواستم بگویم مرگ اینچنین نزدیک است!فقط خداوندا!من مرگ بدون درد و خونریزی را دوست تر میدارم!لطفاً ما را با شیشه و امثال آن طرف حساب نفرما!

نظرات 19 + ارسال نظر
مهرداد چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 http://www.javanfun.ir

سلام این پستت عالی بود.یه سر هم به سایت من بزن و اگه دوست داشتی نظر در مورد مطالب بده.قول میدم حسابی بخندی.من بازم بهت سر میزنم.موفق باشی.www.JavanFun.ir

تبادل کلیپ چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:27 http://tabaadol.blog.com

هرکس که کلیپ نایاب یا بچگونه داره میتونه به من ایمیل بزنه و یکی بده و دو برابرش بگیره
فقط قبل از فرستادن کلیپ عکسی ازش بده که بفهمم تکراری نباشه
tabaadol.blog.com
gaayemaan@hotmail.com

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:48

سلامم الهه عزیزم
من خودم دیوونه بارونم عجیب و غریب..با خوندن این پستت واقعا دیوانه تر شدم..خیلی ملموس و صادقانه بود..
الهه جان برا اون قضیه شیشه تو غذات خیلی ناراحت شدم ولی بیشتر خوشحال شدم که به خیر گذشت..الهی شکر..
خوشحالم که خودش مراقبت بود و مراقب عزیزات...
...
بی ربط نوشت به پست ..میگم این جناب تبادل لینک همین الان که وب ما رو مزین فرموده بودن فکر کنم با جت می چرخن تو وبلاگا...حوصله و اراده شون منو کشته..
و این چنین بود که خدا صبر ایوب را آفرید..

سلاااام عزیزم....
میدونم فاطمه...تو این نکته کاملاً مثل همیم....
آره خدا رو شکر به خیر گذشت...با اینکه زبونم لت و پار شده ولی بدتر از این میتونست باشه!

آره به خدا!اراده و همتشون مثال زدنیه!

هاله چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 http://assman.blogsky.com

واسه همینه که لازمه همه خونه ها حیاط داشته باشن..کوچیک هم باشه اشکالی نداره ..انقدی باشه که بشه بی مانتو و روسری و سایر مخلفات زیر بارون خیس شد ..حیاطی باشه که دویست و شیش های نقره ای مزاحم نباشن ..
چقد دردم گرفت با این پی ادراک فلسفی نوشتت :|

خونهٔ ما حیاط داره هاله....ولی 4 واحدیم که حیاط هم بینمون مشترکه...و متاسفانه نمیشه بی مانتو روسری رفت پایین...من همیشه میرم بالای پشت بوم که مطمئن باشم کسی مزاحمم نمیشه اما خب اونم نشد!
عزیزممممم...واقعاً هم درد داره....الان بهتره ولی خدا رو شکر!

جزیره چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:09

سلاااااااااااااااااااام
خدا روشکر که متوجه شدی الهه. میگم الان زبونت بهتره؟ زیاد که جراحت برنداشت؟هان؟


عزییییییییییییییییییییییییزم، یه لحظه خودمو گذاشته م جای تو و یه لحظه به این فکر کردم که یه روزی حتما ماهم از این خونه ی دراندشتِ حیاط دار میریم تو یه خونه ی اپارتمانیه بی حیاط بعد زیر بارون موندن میشه حسرت برام....

سلام عزیزم
آره واقعا خدا رو شکر...آره عزیزم بهتره..دیروز اصلاً نمیتونستم حرف بزنم اما امروز چرا...جراحتش هم در حد 3تا بریدگی بود...
پس قدر لحظه لحظهٔ خودت رو بدون تو اون خونه...چون واقعاً ته حسرته....

آوا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59

میدونی الهه من اگه جات بود یه تاپ دامن
می پوشیدم روش یه چادر رنگی میرفتم
توی حیاط پشتمو میکردم به ساختمون
چادررو وا میکردم و اووووووووووووووم
لذتش رو میبردم.اونوقت شب عزیزم
خیلی هم از ساختمون به حیاط دید
نداره.حالاکه وضعیت اینجوریه خوب
مابایدیجوردیگه لذت ببریم.اینجوری
دیگه نه کسی میبینه نه لذت
خیسی بارون از دست میره.....
خب واسه من بارون یه جورایی
سوپراکسیژنه.بید توی هرررررر
شرایطی باشم خودم رو
میرسونم بهش................
پی ادراک فلسفی:ترررسیدم
.خداروشکربخیرگذشت..الان
بهتری؟اما مرگ.........هوم
فعلانظری ندارم راجع بهش.
یاحق...

همسایه طبقه پایینمون کلا دماغش چسبیده به پنجرهٔ رو به حیاط!کافیه صدای پا بشنوه تا بپره اون پشت!
"روش یه چادر رنگی میرفتم
توی حیاط پشتمو میکردم به ساختمون"
میبینی؟باید هزار جور اما و اگر و شاید و باید واسه خودمون بچینیم واسه یه بارونی شدن ساده!داغ دلم تازه شد.....

آذرنوش چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 23:43 http://azar-noosh.blogsky.com

ما که همین بارون هم ندیدیم و تنها شرجیش نصیبمون شدن...ولی واقعا راست میگی ...خوشا به حال اون مرد...

شما که فکر کنم درگیر گرد و غبار باشین هنوز...خدا صبرتون بده.....
آره آذرنوش...واقعاً خوش به حالش....

الف پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:21 http://www.alefsweb.blogsky.com

هیچ وقت چتر نداشتم .حتی پاییز و زمستون هم چتر بر نمی دارم .دوست د ارم تنم بارون رو حس کنه دوست دارم انقدر خیس بشم که اب از دماغم بچکه. بوی خاک بارون خورده رو دوست دارم.......
خوش به حال اون مرد...چند سالی می شه که پابرهنه زیر بارون نرفتم....چند سال...

من چتر میبرم با خودم از ترس مامان!ولی اون چتر هیچوقت باز نشده و نمیشه!صحنهٔ جالبی میشه...یه دختر که داره زیر بارون خیس خیس میشه درحالیکه یه چتر بسته توی دستشه!نگاه های عاقل اندر سفیه مردم هم که سر جاش!

احمد جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:40 http://serrema.persianblog.ir

منم همیشه همین کار رو میکنم ،‌اصلا مگه میشه بارون بیاد و فقط نشست نگاه کرد !!! باید رفت و خیس شد ...

و چه حس خوبیه لحظه ی اولی که زیر بارون می ایستی و دونه های بارون قلقلکت میدن، بعد که خیس خیس شدی ؛ دستات و رو باز کنی ، چشم بدوزی به آسمون ، با تمام وجود داد بزنی و با نهایت سرعت ، خلاف جهتِ حرکتِ قطره های بارون پرواز کنــی...

و دیگر هیچ...

حتی تصورش هم قشنگه....

احمد جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:41 http://serrema.persianblog.ir

گاهی نشانه هایی هست ... باید دید
خدارو شکر که چیزیتون نشد

واقعاً خدا رو شکر

سایلنت شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 http://no-aros.blogfa.com/

چقدر عجیب و ترسناک

آره واقعا

تیراژه دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 http://tirajehnote.blogfa.com/

باران نوشت محشری بود
و فلسفی نوشت دردناکی!
که خب..الان خیالم راحته چون از راه های خصوصی تر! حالت را میدانم!! سه تا زخم و خارش ناسور موقع جوش خوردن!

اما من برای پست بالا اومدم که کامنتهایش بسته است..
که نگرانم کرده و نمیدانم گلیم دوستیمان و حرمت رفاقتمان اجازه میدهد صمیمانه تر بپرسم یا به همینجا کفایت کنم..

الهه؟..خوبی عزیز دل ما؟

نگران نباش عزیزم...هرچی هست ماجرای تکراری نارفیقی آدمها با همدیگه ست...شاید تو قالب یه پست نوشتمش....
خوبم عزیز دلم...خوب خوب...شکر خدا

سپیده سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 15:18 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

سازگاری عجیبی با همزاد پنداری پیدا کردم و اونقدر در این کار مهارت کسب کردم که گاهی فکر میکنم بخش عظیمی از انرژی طرف رو به خودم منتقل میکنم که متاسفانه همیشه هم این انرژی مثبت نیست و باعث ویرونی لحظه های زندگی من میشه اما چه میشه کرد فرو رفتن در قالب خاکی آدمها و حس کردن درد ِ تلخ و شیرین ِ روحشون ، واسه من حکم ریاضت و تزکیه نفس رو داره ...

مراقب خودت باش عزیزم ... (آیکون بوس و بغل و مهربونی و از این حرفها)

ولی من سعی میکنم خودم رو زیاد در قالب یه آدم دیگه فرو نبرم...نمیخوام از خودم دور بشم...چون اثرات مخربش به مراتب بیشتره...در عوض کسی رو هم قضاوت نمیکنم...چون قضاوت وقتی معنی میده که خود خود اون شخص باشی با همهٔ درد و شادی و پیشینه و تجاربش.....

چشم عزیز دلم...مرسی سپیده جونم

روشنک پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:55

الهه نازم ازت بینهایت سپاسگزارم گلم
برات بهترین ارزوها رو دارم

منکه کاری نکردم عزیزم....
مرسی مهربونم...الهی که همیشه شاد باشی نی نی مردادی....

فرشته شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:29 http://houdsa.blogfa.com

ممنونم عزیزم از محبتت...

قربون تو عزیزم

Nima دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:25 http://Darkknight.blogsky.com

shayad

بچه مثبت یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 http://pluskid.blogfa.com

سلام. برای پست تنهایی:
http://pluskid.blogfa.com/post/6

سلام....
آره....یه همچون تنهایی ای رو میگم....

ژاڪـلـیـטּ چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:07 http://khazan24.persianblog.ir/

اووووووووه اون پی ادراکُ :|

آرامش دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:10

تنهایی آدمها یه دریا عمق داره ، ولی پر کردنش با یه لیوان محبت ممکنه . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد