دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بعضی وقتها دل کندن بهتر از جان کندن است....

روزی که گذشت،آخرین روز کارم در درمانگاه بود...یک سال و سه ماه در درمانگاه کار کردم...از این مدت،نُه ماهش را در یک اتاق پانزده متری در طبقهٔ سوم گذراندم...اتاق بررسی نُسَخ...اتاقی با پنجره ای بزرگ رو به یکی از شلوغترین چهار راه های تهران...اتاقی که در آن به اجبار از هوای تازه محروم بودم...-کدام هوای تازه؟!-...پنجره را که باز میکردم موجی از دود و سر و صدای ماشین ها و دعوای راننده تاکسی ها به درون اتاق هجوم می آورد...بنابراین به ناچار یک اسپیلت در سرما و گرما همراهم بود...با همهٔ اینها،آن اتاق نورگیر با قفسه های پر از برگه های بیمه را دوست داشتم...همان اتاق با سه میز کار که یک دنیا خاطره برایم ساخت...میز خودم که در دنج ترین زاویهٔ اتاق بود...پشت آن میز بارهای بار خندیدم تا مرز اشک ریختن...گاهی بغضم را با آب یخ فرو دادم...گاهی هم گُر گرفتم از شنیدن حرفهای بیرحمانه و ناعادلانهٔ مافوقی که هم خونم بوده و هست...چه حرفهای عاشقانه ای که در آن اتاق رد و بدل شد...بین من و دختری که دیگر فقط همکارم نیست...چه بحثهایی که در مورد خدا و کائنات درگرفت و چه اشکهایی که با فهم معنای حقیقی عشق ریخته شد...در همان اتاق پانزده متری،عشق،اعتماد و شادی زاییده شد...در همان اتاق دلم شکست...در همان اتاق تصمیم به رفتن گرفتم...و رفتم.......

تصمیم گرفتن آسان نبود...مسائل مالی از یکطرف تشویقم میکرد به ماندن و دلبستگی به دوستانم از طرف دیگر...محیط کارم را دوست داشتم اما فشار زیادی را باید تحمل میکردم...فکرم روز به روز درگیرتر میشد و جسمم بیمارتر...فکر بیماری بابا،پایان نامه،اوضاع فعلی زندگیمان،و از همه بدتر فشارها و توقعات بیجای همان "هم خون" داشت مرا از پا می انداخت...یک "نه" به تمام ترسها و افکار ِ در همم گفتم و خودم را رهاندم از آن منجلاب فکری!

واکنش همکارانم بعد از شنیدن خبر استعفایم دیدنی بود...احساس خوبیست وقتی میبینی دلتنگت میشوند از همین حالا که نرفته ای...وقتی آرزو شش ساعت بیشتر ماند تا به قول خودش برای من "گودبای پارتی" بگیرد...وقتی آیناز بعد از بارها پرسیدنِ اینکه "واقعاً میخوای بری؟" دستم را گرفت و گفت "چرا با من این کارو میکنی آخه؟"...یا وقتی آزاده و سوری و سعیده و خانم ب برای خداحافظی آمدند به اتاقم و برایم دعای خیر کردند و گفتند "بعد از پایان نامه برگرد تو رو خدا"...در این میان،بهترین چیزی که بدرقهٔ راهم شد،حرف همکار و دوست عزیزم آقای "ر" بود که امیدوارم کرد به اینکه هنوز هم آدمهایی هستند که "میبینند،میفهمند،و میگویند"...به من گفت:

"روزیکه اومدی اینجا،به خاطر فامیل بودنت با خانوم ص،بعضیا میگفتن که آنتنی،جاسوسی،نباید روت حساب کرد و از این حرفا!اما تو این یه سال و خورده ای،تونستی یه خاطرهٔ شیرین و خوب از خودت تو ذهن همه باقی بذاری...این خیلی مهمه...که وقتی میری،همه دلتنگت بشن و جات خالی باشه براشون و تو اینجوری داری میری"...

دلم تنگ میشود...برای دوستانم...برای همکارانم...برای رییس مهربان و رئوفم که اصرار به بازگشتم دارد و نا امید هم نمیشود...در این پانزده ماه،بدیها و خوبیهای بسیاری دیدم از همکارانم...گرچه حرف های ناروایشان را پشت سرم میگفتند و قربان صدقه ها و دوستیهایشان را جلوی رویم به نمایش میگذاشتند،گرچه همهٔ اینها را دیدم و از گوشه و کنار شنیدم...اما حتی برای همان آدمها هم دلم تنگ میشود...تمام بدیهایشان را میگذارم به حساب اینکه تفریح بهتری نداشتند و چه تفریحی بهتر از حرف مفت که باد هواست و گفتنش راحت...و غیبت هم که شیرین!

وسایل را گذاشتم داخل کشوی میزم...میزم؟؟نه...منظورم همان میز است که دیگر برای من نیست...برای اولین بار کلیدش را هم گذاشتم همانجا داخل قفل بماند...چون نه دیگر آن وسایل برای من است و نه آن میز...وسایل روی میز را با سلیقه چیدم که توی ذوق صاحب بعدی اش نزند...شرح وظایف همکار جایگزینم را با وسواس نوشتم و گذاشتم توی کشوی دوم...تنها چیزی که در آن اتاق متعلق به من بود،یک جفت کفش راحتی بود که مدتها زیر صندلی چوبی کنار میزم خاک خورده بود...با خودم فکر کردم این رفتن ها و دل کندن های کوچک و قطع تعلقات هم یکجورهایی مثل مرگ است...از همهٔ چیزهایی که فکر میکنیم متعلق به ما هستند و به خاطرشان میجنگیم و حرص میزنیم و محافظتشان میکنیم،باید یک روز دل بکنیم و برویم...به اینجای افکارم که رسیدم،خودم را توی ایستگاه تاکسیها دیدم در حالیکه از همه خداحافظی کرده بودم و هنوز گوشهٔ چشمهایم تر و نایلون سبک حاوی کفشهایم از دستم آویزان بود...

سوار ماشین که شدم،همهٔ اینها خاطرات دوری بودند که انگار سالها پیش اتفاق افتاده بودند...حتی چشمهایم هم دیگر خشک شده بود...تمام خنده ها،بغضها،گریه های نکرده،حرفهای نگفته،تهمتهای شنیده،سکوتهای طولانی،بزن و برقصها،در آغوش هم رفتنها،سر به سر گذاشتنها و همهٔ تصاویر روشن و تیره و تار،همه و همه،مثل گردبادی در هم پیچیدند و دور شدند...گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم و در قسمت یادداشتها نوشتم:

"کاش مرگ هم به همین راحتی باشد"......

نظرات 18 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 http://tirajehnote.blogfa.com

فعلا اووووووول!
تا برم بخونم!

جایگاه شما محفوظه بانو!اصلاً عجله نفرمایید!

تیراژه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 http://tirajehnote.blogfa.com

"کاش مرگ هم به همین راحتی باشد"..
آره الهه
کاش موقع رفتن دلتنگمان شوند
کاش وسایلمان را قبل رفتن مرتب کنیم...
میز زندگی را طوری که توی ذوق نفر بعدی نزند
برایمان گودبای پارتی شیکی بگیرند و بعد..گم شویم توی گردباد..طوری که انگار هیچ وقت نبودیم..اما خاطرات..
خاطرات میمانند..چه بخواهیم چه نخواهیم..میمانند و گواه بودنمان هستند..اما کاش خاطراتمان خاطر کسی را آزرده نکنند و کسی ما را نیز نیازرده باشد..کاش..
سخته..اما میشه..همانطور که این پست گواهی میدهد که : میشه..آره...میشه..
پستت عالییییی بود الهه بانوی خوب روزگار..

مرررسی عزیز دلم....
کامنتهات رو همیشه دوست داشتم و دارم...چون همون چیزایی رو از دل پست میکشی بیرون که وقت نوشتن برام مهم بوده...

به نظر منم میشه تیراژه...شاید اگر هر کس سعی کنه دل دیگری رو آزرده نکنه؛دیگه هیچ دل آزرده ای تو دنیا پیدا نشه.....

"خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"

شبگرد یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 http://khateratekhane.blogsky.com

شما وبلاگ نویس ها نمیخواین یه خورده هم هوای خواننده رو داشته باشین
چرا؟
حالم تو این وقت بامدادان یه خورده گرفته بود با نوشته ی تو گرفته تر هم شد
بغضم هم گرفت
درست قبل از خوندن وبلاگت به مرگ فکر میکردم که امشب حس میکنم خیلی بهش نزدیک شده بودم
گاهی وقتها رفتن یه جورایی خوبه
رفتن از محل کار
رفتن از محل زندگی مثل همین کارتون تو
رفتن از زندگی
و ای کاش
مرگ هم به همین راحتی باشد
شب متفاوتی بود امشب

این پست برای من ثبت کنندهٔ تاریخ آزادیم بود شبگرد جان...
گفتی قبل از خوندن پست به مرگ فکر میکردی...مرگ اتفاق شیرینیه به نظر من...به شرطی که دلبستگیها و وابستگیهامون بذاره عبور کنیم از این دنیا و بریم جایی که دلبر خونه داره...گرفتی که منظورمو؟
به هر حال ببخش اگر باعث ناراحتیت شدم

سحر دی زاد یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 http://dayzad.blogsky.com

انشالله که صدسال زنده باشی اما مرگ هم همینطوره به شرطی که توی زندگی دنیا هم با همه همینطور باشی و حسابت پاک باشه اونوقت دل کندن راحته

مرسی عزیزم...
پاک بودن حساب از یه طرف و نداشتن وابستگی از طرف دیگه....واقعا کاش حسابمون پاک باشه با دل دیگران

فرزانه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 http://www.boloure-roya.blogfa.com

میدونی الهه من فکر می کنم اگه نیاز مالی اونقدر شدید نباشه که با ترک کار زندگی آدم مختل بشه باید کاری رو که اینجوری رو اعصاب هست رها کرد. ادامه دادن تو یه همچین شرایطی روح آدم رو بیمار میکنه. اونقدر ذره ذره پیش میره که اصلا متوجه نمیشی چه بلائی سرت اومده. بگذریم. برات آرزو می کنم که با موفقیت پایان نامه ات رو تموم کنی و در آینده شغل بهتری پیدا کنی.
مرگ برای اونی که میره خیلی راحته راحت تر از اون چیزی که ما فکر می کنیم فقط بازمانده ها هستن که فکر میکنن اتفاق دهشتناکی افتاده که البته برای بازمانده ها واقعا اینطور هست.

نیاز مالی هست ولی اونقدر شدید نیست...آره فرزانهٔ خوبم...باهات موافقم به شدت...صدمه ای که داشت به روحم میخورد واقعاً جبران نشدنی بود...پول رو میشه یه کاریش کرد...جونمون سلامت!
یه عالمه ممنون از آرزوی خوبت عزیزم
به نظر منم مرگ راحته اگر مرگ رو فقط مردن جسم در نظر بگیریم...ولی گذشتن از این دنیا و وابستگیهامون بعد از مرگ کار چندان راحتی نیست مگر اینکه از الان آمادهٔ دل بریدن باشیم و یاد بگیریمش.......

هاله بانو یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

همیشه از این همه ساعت کاریت شاکی بودم مولول
یادته؟؟
اما الان دلم گرفت ...

آره یادمه عزیزم....
قربون دلت برم من آخه...اینجوری نگو...الان دیگه آزادم عزیز دل مولول

هاله بانو یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

همیشه رفتن راحته ...
کسی که می ره دیگه رفته اما کسی که مونده ....

هاله....کسی که رفته هم نرفته!یعنی اکثر اونایی که میرن نمیرن،چون یه چیزا یا کسایی هنوز وصلشون میکنن به این بُعد از جهان و همین دنیا...همین دل بریدن سخته.....
فدای تو بشم من...دلت آروم عزیز دلم

آوا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:24

همیشه وقتایی که توی مسنجر نبودی فکر
میکردم که شیفت شبی.........وقتایی که
چراغت روشن میشد میگفتم الهه امشب
خونس..دلم گرم میشد..آره ، یوقتایی دل
کندن بهتر از جون کندنه......واسه ،مرگ
اونیکه میره دل میکنه.و اوناییکه میمونن
جون میکنن...واقعا جون میکنن...الهی
هر کی قراره بره انقدر سبکبار باشه
این سفرش که واسه موندن دست و
دلش نلرزه و آروم و بی دغدغه
سرزمینش رو عوض کنه.....ایشاله
همیشه موفق وسرفرازباشید بانو
یاحق...

عزیززززم.....
نه من ساعتهای کاریم 12 ساعته بود...یعنی از 8 صبح تا 8 شب...منتها وقتی میرسیدم خونه دیگه نایی نداشتم که بیام یاهو!
الهی آمین...این دل بریدن بعد از مرگ و رها کردن این دنیا کار هر کسی نیست...واسه همین گفتم کاش به این آسونی باشه مرگ....
مرررسی عزیزم...یه دنیا ممنون

وانیا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:34

خوش بحالت الی که اینقدر راحت دل کندی
چه خوب نوشتی، همه ی بدیها رو بخشیدی
الی دلم برات تنگ شده بود

من همیشه شروع دل بریدن برام سخته،اما اگر دل ببرم دیگه بریدم!نمیدونم چطور و چه جوری...ولی چیزی که پشت سرم جا میمونه رو ولش میکنم دیگه...به جز موارد خاص البته!
بخشیدن هم یکی از مراحل دل کندنه به نظرم وانیا...یعنی اگر نبخشیم،انگار هنوز اون اتفاقا و اون آدما رو داریم همراه خودمون میکشیم...یه جوری انگار حمال چیزای منفی میشیم!
دل منم برات تنگ بود عزیزم...الهی که خوب باشی و باشی همیشه

جزیره یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16

من میدونم تو وقتی لبخند میزنی و چیزی نمیگی یعنی چی...لبخندات از سر شادی باشه مهربونم...غم نبینم تو لبخندت

میلاد یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:32

یاد روزی افتادم که از ایرانسل در اومدم الهه

یاد بچه ها، یاد مدیرها

یاد ادم ها و خاطراتم

ایرانسل به عنوان کار هیچوقت دوست نداشتم و ندارم اما ادم هایی که اونجا بودن خاطره های مختلفی برام ساختن

خاطره های فراموش نشدنی

راستی جدا شدن از ایرانسل برای من مثل اب خوردن بود، یادش بخیر

حتی کش مکش هم با خودم نداشتم، انقدر قاطع بودم به رفتنم که هیشکی باور نمی کرد. همه میگفتن تو که خیلی خوب پیشرفت کردی اما تنها چیزی که برام مهم نبود پیشرفت و شرایط بهتر بود ون واقعا به تمام معنا بیزار بودم از کارم، از روابطی که داشت جای دوستی هارو میگرفت

خوشحالم که اون تصمیم رو قاطعانه گرفتم هرچند باید اعتراف کنم شاید با موندنم وضع مالی بهتر رو تا الان برای خودم رقم زده بودم اما افسوس نمی خورم بابت این یکی

چون حداقل روحمو از دست ندادم

"چون حداقل روحمو از دست ندادم"
آفرین میلاد...دقیقاً زدی به هدف...به نظرم ارزش روحمون خیلی بیشتر از پست و مقام و پوله...
خوشحالم که راضی هستی از کاری که کردی...من هم راضی ام گرچه الان اولشه...امیدوارم تا آخر هم راضی بمونم

مریم نگار یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:52 http://www.zanbil-m.persianblog.ir

سلام الهه جانم..
تا زمانی که از کار و محیط کار لذت میبریم..رشددهنده ست
اما نارضایتی..میشه شروع افت و آزار روحی...
..تصمیم بموقع و درستی گرفتی..
امیدوارم دریچه های جدیدی بروت گشوده بشه...و شادی و نشاط جسم و جان همیشه همراهت باشه عزیزم..
برا پدر نازنینت سلامتی آرزو میکنم..

سلام به روی ماهتون مامانم....
دقیقا...و متاسفانه اون آزار روحی شروع شده بود....
خودم هم فکر میکنم به موقع بود...خوشحالم که این رو از شما هم میشنوم......
یه دنیاااا ممنون...بابت همهٔ همراهی ها و مهربونیاتون

دل آرام یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:40 http://delaramam.blogsky.com

گذاشتن و گذشتن ...
رفتن راحت نیست ... اما برای دیگرانی که ماندند مطمئنا سخت تر خواهد بود کنار آمدن با آن جای خالی ... جای خالی که فقط یک میز و صندلی نیست ... جایی که حکایت از یک انسان دارد با کلی حسهای خوب و دوستداشتنی ... یک دنیا عشق ...
از اینکه از اون همه فشار رها شدی خوشحالم ... اونقدر که امروز با تمام وجودم اون اس ام اس رو برات فرستادم اما برات کلی آرزو هم دارم که امیدوارم دونه دونه برآورده بشن ...

درباره هم مرگ نمیخواهم حرف بزنم ...

آدما به جاهای خالی هم عادت میکنن...بیرحمانه به نظر میرسه ولی حقیقته....

مرررررررررررسی عزیزم...امروز چشمامو با اس ام اس تو باز کردم از خواب...حس محشری بود...یه عالمه هم ممنون عزیز دل الی

نیمه جدی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:24

میدونی الهه جان هرکسی بسته به شرایط خودش تصمیم می گیره که یه کاریو ادامه بده یا رها کنه. ولی این تصمیم گیری و عمل کردن بهش یجورایی کار کسی نیست. یعنی یه محافظه کاری عجیبی میاد سراغ آدم و نگرانی ازین که چی پیش میاد یا نمیاد...
من برات خیلی خوشحالم که تونستی با خودت کنار بیای و تصمیمتو عملی کنی.
خدارو شکر که راحت شدین و حالا کلی فرصت هست برای کارا و برنامه های جدید..
کلی آرزوهای رنگی و شاد دارم برات...

آره...درسته عزیزم...من هم با خودم کلنجار رفتم...ولی فقط 4 روز...بعدش تصمیمم رو عملی کردم...خودم هم خوشحالم......
مررررسی عزیزم...روزگار تو هم شاد باشه بانو

شبگرد پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:59 http://khateratekhane.blogsky.com

این وبلاگ نمی خوا آپ بشه؟
از من یاد بگیر هر چی میاد ذهنم میارم نوک قلمم
یعنی کاراکتر های کی بورد
اینجوری لااقل خودمو راحت میکنم

تو وبلاگم منتظرتونم

اینجا همینجوریه معمولاً...تازه این چند وقته زیاد هم آپ شده!من خیلی وقته نمیتونم هرچی دلم میخاد رو بنویسم متاسفانه...

نیما سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:54 http://1asheghaneyearam.blogsky.com

سلام خسته نباشید وبلاگ زیبای دارین

سلام...
لطف دارین

نیلوفر شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 17:54 http://www.waternymph.blogfa.com

گاهی اوقات آدم ها و خیلی از خاطره ها چنان از ما دور میشوند که گویی از ابتدا نبودندو گاهی سخت است رفتن ها و دیگر نداشتن ها.اما الهه عزیز درست است بعضی وقتها دل کندن بهتر از جان کندن است...

تجربهٔ این قضیه رودارم...یعنی بارهای بار تجربه ش کردم...و خب...اولش خیلی خیلی سخته...اما زمان میاد به کمک آدم...مهم اینه که آدم بتونه طاقت بیاره...این طاقت آوردن خیلی سخت تره....

ارش پیرزاده دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:51

عالی بود

شما عالی و محشرین که تا این پست رو خوندین و اومدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد