دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

از ما که گذشت؟یا ما از آن گذشتیم؟!

بعد از مدتها سوار اتوبوس شده بودم...ساعت 8 شب بود و اتوبوس در ایستگاه مورد نظر من ایستاد...میخواستم از اتوبوس پیاده شوم که یک عطسه کردم...خانم مسنی که روی صندلی اول سمت در نشسته بود،دستم را یکهو گرفت و گفت "صبر اومد!هفت تا صلوات بفرست بعد پیاده شو دخترم" و من در حالیکه سعی میکردم لبخند بی نقصی روی لبهایم بنشانم و حیرتم را پشت آن پنهان کنم،با عجله گفتم "تا من هفت تا صلوات بفرستم که اتوبوس راه افتاده عزیزم!!!" و بی توجه به عکس العمل زن از اتوبوس پیاده شدم و رفتم تا پول راننده را بدهم...وقتی داشتم از کنار اتوبوس رد میشدم تا از پشت آن از عرض خیابان عبور کنم،زن را دیدم که از پنجرهٔ اتوبوس نگاهم میکند و سرش را به نشانهٔ تاسف تکان میدهد...با خودم فکر  کردم حتماً منتظر است من در همین خیابان زیر چرخهای یک ماشین له شوم تا به همهٔ مسافرین بگوید "دیدین حرفم رو گوش نکرد و چه بلایی به سرش اومد؟!صلوات آقا!صبر و صلوات بعد از عطسه واجبه!" و از همین فکر خنده ام گرفت و تمام حواسم را موقع رد شدن از خیابان جمع کردم که دشمن شاد نشوم خدای ناکرده!

تمام این مدت فکرم مشغول یک عالمه سوال بوده...اینکه اینهمه خرافه و باورهای کج و معوج از کجا آمده؟ریشه اش چیست؟چرا این حرفها و باورها را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکنیم بدون آنکه یک نفر از خودش بپرسد واقعاً ریشهٔ این باور چیست و آیا حقیقت دارد یا نه؟!

یادم هست زمانی که در بخش چشم پزشکی کلینیک کار میکردم،یک روز پیرمردی حدوداً هفتاد ساله که به تازگی عمل آب مروارید چشم را انجام داده بود آمد پیش من تا وقت ویزیت بگیرد...چند تا قطرهٔ چشم را انداخته بود در یک کیسه فریزر و در حالیکه جلوی من نشسته بود هی کیسه را تاب میداد...طبق معمول پرسیدم "قطره هاتون رو استفاده کردین پدر جان؟" و او که انگار منتظر همین سوال بود،سر درد دلش باز شد و گفت "دخترم امون از اعتقادات!"...من که سر در نمی آوردم اعتقادات چه ربطی به مصرف قطرهٔ چشم دارد خیره شده بودم به او و منتظر ادامهٔ حرفش بودم...گفت "راستش دخترم،چطور بگم،از وقتی عمل کردم،هر بار که اومدم این قطره ها رو بریزم تو چشمم یه عطسه کردم!خب صبر اومده بود دیگه!من هم صبر میکردم و باز که میخواستم بچکونمش تو چشمم باز عطسه میکردم!این شد که تا الان یه دونه قطره هم تو چشمم نریختم!چشمام هم خیلی میسوزه به خدا باباجون"....اینها را که گفت من نمیدانستم بخندم به اینهمه ساده دلی یا گریه کنم برای این باور غلطی که در تمام وجود مرد ریشه دوانده بود...دیدم نمیتوانم سر درست یا غلط بودن چنین حرفی با یک پیرمرد هفتاد ساله جر و بحث کنم...میخواستم فقط راضی بشود تا قطره هایش را از این به بعد استفاده کند...گفتم "پدر جان خیلی از آدمها وقتی چیزی به صورتشون مخصوصاً به بینی و چشماشون نزدیک میشه عطسه میکنن!واسه اینجور عطسه ها که نباید صبر کرد!چشماتون خشک و حساس شده به خاطر همین کارتون!به نظر خودتون کار خوبی کردین؟!"...کمی نگاهم کرد با حالتی که انگار دارد حرفهایم را سبک سنگین میکند...بالاخره جواب داد "چه میدونم دخترم...ما قدیمیا دیگه ازمون گذشته این حرفا...اینجوری تو سرمون فرو کردن دیگه..ولی راست میگی!خب بیا خودت قطره رو بریز تو چشمم اگه اعتقاد به صبر بعد از عطسه نداری...اینجوری اگه من عطسه کردم،تو میتونی قطره رو بریزی!آخه تو که عطسه نکردی!مگه نه؟"....این دفعه نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم...خودش هم داشت بلند بلند میخندید...انگار خوشحال بود از اینکه توانسته راهی پیدا کند تا عطسه و عواقب صبر نکردن بعد از آن را گول بزند!قطره را در چشمش ریختم و با خودم گفتم کاش در خانه هم کسی را داشته باشد که اینکار را برایش انجام دهد وگرنه خودش را کور میکند با این به قول خودش "اعتقادات"!

نمونه های اینچنین بسیار زیادند...از نسلهای گذشته که گذشت!-البته به قول خودشان!-این دیگر هنر ماست که یک ف.ی.ل.ت.ر قوی باشیم در این دوره و اجازه ندهیم چنین اطلاعات و باورهای اشتباهی از سد ما عبور کنند و به نسل بعدی برسند...باید همه چیز را آنالیز کنیم و کورکورانه و طوطیوار صرفاً مثل یک جسم رسانا عمل نکنیم!دیگر وقتش شده که اشتباهات نسلهای قبل از خودمان را بشناسیم و با آغوش باز آنها را قبول کنیم و بار سنگین تغییر و تحول را به دوش بکشیم تا نسل بعدی زندگی بهتری داشته باشد...باید نقش غریق نجات را بازی کنیم،در این دریای متلاطم خرافه ها و کج باوریها.....