دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بهشت درون توست...

این را با تمام وجود فهمیده ام که وقتی حالم خوش نیست،به جز خدا تنها کسی که میتواند به من کمک کند خودم هستم...یعنی یک جایی درون خود آدم هست که خوشحالی و بدحالی ما از آنجا سرچشمه میگیرد...حالا میخواهید اسمش را بگذارید ذهن،دل،ضمیر ناخودآگاه،یا هرچه...

این روزها دارم به خودم عشق میدهم همراه با توجه...چیزی که آدمها این روزها از خودشان هم دریغ میکنند چه برسد از دیگران...دیشب خوابم تنظیم شد...12شب رفتم توی تخت و به خودم گفتم "لطفاً تا 7 صبح یه کلّه بخواب عزیزم..ساعت 1 مثل جغد بیدار نشو..باشه؟" و مثل اینکه خواهشم مقبول افتاد و امروز راس ساعت 7 صبح،بعد از یک خواب عمیق و یکسره،بیدار شدم...صبحانه خوردم...صبحانهٔ مامان را آماده کردم و بیدارش کردم...ساعت 8:40 از خانه زدم بیرون و پیاده رفتم تا پارک لاله...دقیقاً 40 دقیقه طول کشید تا برسم...پارک لاله محبوبترین پارک است برای من...پر از خاطره...پر از زیبایی...خیلی وقت بود صبح نرفته بودم آنجا...مثل قدیمترها رفتم نشستم روی نیمکت آلاچیق همیشگی کنار حوض بزرگ پارک(که دل آرام میداند کدام است)...رقص فواره ها را تماشا کردم در آرامشی که فقط صدای آب و سقوط فواره ها موسیقی متنش هستند....آخ...خود خود بهشت است آنجا در آن ساعت صبح با پرسپکتیوی از درختهای لخت و بی برگ کنار درختان همیشه سبز که چشمهایت را آماده میکنند برای دیدن منظره ای عظیمتر و زیباتر در پشت سرشان...همان کوههای پر از برف و سفید که انگار از قلب درختهای آنور حوض بیرون آمده...رنگ آبی آسمان بالای سفید برفی کوه،ترکیب بینظیری میسازد،خواستنی...به این منظره جنگ آفتاب و سایه را هم اضافه کنید...جنگ سرمای باد و گرمای خورشید...دلبرانه نیست؟

امروز فهمیدم چرا این مدت اینقدر حالم بد بوده...من طبیعت را که از خودم دریغ میکنم میمیرم...روحم افسرده میشود...آدم افسرده هم که اصلاً نمیداند چرا و چگونه به این حال و روز افتاده...فقط میداند که افسرده است...این است که اصلاً یادم رفته بود مدتهاست چشمهایم از مناظر قشنگ پر نشده...از خاطر برده بودم که روحم همیشه چه حریصانه زیباییها را میبلعیده و حالا مدتهاست گرسنه و تشنه به کالبد خاکی ام چنگ میزند تا خودش را رها کند از اسارت صاحب بی فکر این جسم...اینها را دو روز پیش به خاطر آوردم...وقتی آسمان خاکستری و ابری صبح ناگهان روشن شد و خورشید آمد توی آسمان و نورش از پرده های در و پنجرهٔ اتاقم عبور کرد و خودش را رساند به دیوار روبروی من...و من در آن لحظه شکفتم...انگار روح خموده ام که مدتها بود خودش را تنگ در آغوش گرفته بود و سر به روی زانوها داشت،با حس کردن نور،سرش را آورد بالا و لبخند زد...درست مثل یک آفتابگردان که بیقرار خورشید است و با طلوع جان میگیرد...یا مثل پرنده هایی که هر روز با طلوع خورشید سکوت خیابان را میشکنند و انگار همه چیز زنده میشود...دو روز پیش فهمیدم که چقدر آفتاب را دوست دارم...مخصوصاً در این فصل سرد...با آنکه کم جان است آفتاب این فصل،انگار یخهای وجودم آب شده به برکت نورش...امروز هم آفتاب،سوز سرمای هوا را میشکست...توی پارک که راه میرفتم باد سرد به صورتم سیلی میزد...آفتاب پشت سرش صورتم را نوازش میکرد...نمیگذاشت سردم بشود...راه رفتم و لحظه هایم را با همهٔ زیباییهایش ثبت کردم توی ذهن و قلبم...همه چیز امروز ایده آل بود...جای همه تان خالی...


+از امروز و قشنگیهایش عکس گرفتم...کاری که مدتها بود انجام نداده بودم...اگر خواستید عکسها را ببینید،روی ادامهٔ مطلب کلیک کنید.

+این پست را تقدیم میکنم به رویا که حس میکنم این روزها حال دلش ابریست...

آرزو میکنم که خورشید میان آسمان دلت طلوع کند و ابرهای غم و آشفتگیهایت را پاره پاره کند عزیزم...










نظرات 8 + ارسال نظر
دل آرام سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:05 http://delaramam.blogsky.com

ای جانم
الی پارک لاله اومدی بی من ؟
آخه قربون تو برم که همیشه انقدر به وجودت توجه میکنی .
الهی که دلت آسمونش آبی باشه با یک نسیم مطبوع و عطر خوش زندگی

عزیزممم...تو که صبحا سرکاری...یه روز که سر کار نبودی بگو میام با هم میریم اونجا حالش رو میبریم...شبا خیلی سرده اونجا...اونوقت باز جوجه تیغیه میاد سراغ گلوت خدای نکرده...
جات رو خالی کردم حسابی آروم دل...
خدا نکنه عزیز دل الی...
مرررسی عزیزم...منم همین آرزو رو واسه وجود نازنینت دارم

آذرنوش سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:57 http://azar-noosh.blogsky.com

این مساله برای من راجع به پیاده روی مخصوصا روی پل کارون پیش اومده...مدتی اصلا از خونه بیرون نمیرفتم و واقعا حس میکردم که روز به روز پژمرده تر از روز قبل میشدم...اما با پیاده روی هر روزه حالم خوب شد...هوا...اکسیژن...طبیعت ..همگی به روح آدم نشاط میدن...امیدوارم این شکفتن و شادیت همیشگی باشه عزیزم

خدا رو شکر که تو هم قلق خوب بودن خودت رو پیدا کردی عزیز دلم...
مرسی آذرنوش خوبم...روزگارت قشنگ خانوم

آوا سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:15

الهه خیلی ساله پارک لاله نرفتم
خوش بحالت..چه هوس انگیزه
این هوا..این خورشید....این
زلالی آب توی این شهر که
قلب آسمونش این روزها
زیادی میگیره...به فکر یه
تغییر اساسی واسه
حال اساسی به روحم
هستم...............
عکسات خیلی زیبا
بود..دل رویای عزیز
شاد...............
یاحق...

آره آوا جونم...روحت رو دریاب که اگر خودت به فکر خودت نباشی،پژمرده میشی....
قربون تو عزیزم...دل تو هم شاد خانوم

حرفخونه چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:53

درواقع من اگه بخوام حق ه مطلب رو ادا کنم باید برم بگردم به هفت زبون زنده ی دنیا این عبارت رو ترجمه کنم و برات بفرستم که : " دوست . ه . من . نمیدونم . اینهمه. محبت . و . صمیمیت.ات. رو . چجوری . تشکر. کنم."
اما فقط به همین زبون واردم.شرمنده م.
ممنونم از به یاد بودنم که یه کهکشان برام ارزش داره.
ایشالا همیشه خوب و سرحال و سرشااااااااااااااااار از انرژی مثبت باشی.
باورکن خوندن این پست خیلی حالمو خوب کرد عزیزم.
به قلبم فشارت میدم و میبوسمت.

دشمنت شرمنده...تشکر واسه چی دختر؟به یاد دوستان بودن شق القمر نیست...منم که کاری نکردم..یعنی کاری ازم برنمیاد...تنها سرمایه م همین قلم ناقابله...شکرکه حالت بهتر شد...الهی که همیشه خوب و شاد باشی عزیز دلم...
قربون خودت و قلب مهربونت...منم میبوسمت

مامانگار چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:29

سلام الهه گلم...
واااااااااااااای که نمیدونی چه خاطراتی برام زنده شد..من حدود 7 سال تهران بودم..هم دوران دانشگاه و هم بعد ازدواج تا به دنیا اومدن دختر اولم...
.نزدیکترین پارک به ما لاله بود...دوران دانشجویی با بچه ها میرفتیم پارک لاله..قدم میزدیم بخصوص جمعه ها که دلمون میگرفت...بعد هم معمولا می رفتیم سینما عصرجدید ..هر فیلمی داشت میدونستیم ارزش دیدن داره..
بعد از ازدواج هم معمولا با همسر جمعه و روزای تعطیل میرفتیم اونجا...
خوشحالم حالت خوب شدالهه جانم...نمیدونم چه رازیه که فقط طبیعت شفای دلگرفتی ست...

سلام به روی ماهتون مامانم....
ای جاااانم...پس شما هم توی اون پارک نفس کشیدین و کلی خاطره دارین ازش...چه خوووب...پس واجب شد هروقت میرم اونجا جای شما رو هم خالی کنم....
مرررسی مامان مهربونم...شاید چون از همین طبیعت زاییده شدیم...هرچی که هست واقعاً تاثیر داره....

حرفخونه پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:40

الی....مامان رو باز بستری کردن....
امروز برای چک آپ رفته بیمارستان ضمن اینکه چند روزی بود نفسش تنگ شده بود و قلب درد داشت.
دکتر نوار که گرفته...دستور بستری داده.
میگه حداقل تا شنبه باید باشه.
الی.....من نمیدونم مامان چرا اینجوری شد؟
مامان ه قوی و خوش تیپ و سرحال ه من..... چرا الان باید رو تخت بیمارستان باشه .اونم برای بار دوم.
یعنی تا همیشه قراره همین باشه وضعیت؟؟؟
الی؟غصه ی مادرپدرا...ما بچه ها رو میکشه آخر.
از طرف من مامان و بابات رو ببوس. و مواظبشون باش.

جان دل الی.....
وای رویا...میدونم چقدر سخته...شاید به خاطر آلودگی هوای این روزای این خراب شده باشه رویا...
عزیز دلم...از صمیم قلبم برای مامانت دعا میکنم که حالشون خوب خوب خوب بشه و با سلامتی کامل برگردن خونه و اونقدددر عمرشون طولانی باشه که اسم ندیده هاشون رو بذارین "دیده".....
رویا جونم...غصه نخور...میدونی..مامانا ذره های غصهٔ ما رو میفهمن حتی از راه دور...ایمان داشته باش که حالشون خوب میشه....
من به هرکی میشناسم میسپارم که دعای خیر و انرژی مثبتش رو بفرسته سمت مامان تو...من مطمئنم خوب میشن....
قربون تو برم من...بابا که پیشم نیست...نه میتونم مراقبش باشم نه ببوسمش...ولی مامان رو چشم...
تو مراقب خودت باش...باشه؟

زی زی شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 http://zane27sale.blogfa.com/

از کامنتی که در مورد لیلی و مجنون گذاشته بوودی رد پات رو گرفتم رسیدم اینجا
و چه خوب جایی ه

خوش اومدی زی زی جان...قدمت روی چشم

فاطیما چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 http://http://justgod1987.blogfa.com/

واییییییی خدای من یه اتفاق بد.
شایدم واسه الهه نازم خوب
فعلا از دست کامنای این جانب راحت شدی عزیزم.
شارژر لپ تاپم تو اتاق مامان مونده و حالا این منو اینم لپ تاپ در حال احتضار.
الهه؟
پس جایزم چی میشه؟
میخواستم همه نوشته هاتو بخونم.
چه بد شد.
شایدم خدا به فکر الهه نازم بوده که فردا نخواد یک عالم چرندیجات بخونه و جواب بده.
ولی من میام باز.
حیف
حیف.چقد خورد تو ذوقم.
بلاجبار شب بخیر

من که از خوندن و جواب دادن کامنتای دوستام و مهمونای این خونه سیر نمیشم...تازه روحیه هم میگیرم...
تا همینجا هم کلی لطف کردی عزیزم...خسته هم شدی...هروقت بیای قدمت روی چشمای منه
شب و روزت بخیر فاطیما جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد