دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد....

کنارش دراز کشیده بودم و سرم روی بازویش بود...بوی ادکلنش با هر نفسی که میکشیدم میرفت توی سینه ام...دَمَم عمیق بود و بازدمم با تردید...انگار خساست میکردم در بازدم...میخواستم بوی مردانه اش بماند توی ریه هایم...در عمیق ترین نقطهٔ سینه ام درست کنار قلبم...میترسیدم از روزهایی که میدانستم می آیند و او کنارم نخواهد بود...که باز هم سفر ما را از هم جدا خواهد کرد...بویش را ذخیره میکردم در سلولهایم...برای روزهای دلتنگی...به پهلوی چپ چرخیدم به سمت او...سرم را میان بازو و سینه اش گذاشتم و او دست راستش را مثل یک محافظ گذاشت پشت من...نگاهش کردم...چشمهایم را از پیشانی برنزه و پر از خط و خطوطش که با موهای نقره ای رنگ و پرپشتش قاب گرفته شده بود،سراندم به سمت چین های ظریف کنار چشمش...همه میگفتند چشمهایم شبیه اوست...و من از این قضیه خوشحال بودم...انگار شباهت من با او،مرا بیشتر به او وصل میکرد...

آرام صدایش کردم "بابا؟"...گفت "بابا جان؟"...گفتم"بخون برام"...خواند...با همان صدای مردانه و محکمش...خواند و دلم را لرزاند با غم توی صدایش...او هم میدانست دیدار بعدی ممکن است خیلی دورتر از آن زمان باشد...خواند "دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ،غم عالم به جونُم میکُنه جنگ،غم هرکس یه روزه یا دو روزه،غم مُو روز به روز بالا گرفته...."...او میخواند و من نگاهم را روی صورتش میلغزاندم...دستم را گذاشته بودم روی قلبش...سرم را چسبانده بودم به سینه اش و صدای نفسهایش،صدای ضربان قلبش،شده بود موسیقی متن آن صدای گرم...خواند و خواند "دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ،فلک بر شیشهٔ عمرم مزن سنگ،ازان ترسُم که در غربت بمیرُم،کلاغها بر سر نعشُم کنند جنگ"...ساکت شد...قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمش لغزید و من با انگشتهایم گرفتمش...

چند سال گذشته؟چند ماه؟چند روز؟تقویم ِ خط خورده میگوید یک سال و هشت ماه و دو روز...ولی دروغ میگوید...به گواه دلم،ده قرن است که او اینجا نیست...هزار سال است که در شهری دیگر،در خانه ای دیگر،در هوایی دیگر دارد نفس میکشد...و من دلم تنگ است...دلم میخواهد باز هم کنارش دراز بکشم،بغلم کند و از کَپَرهای بختیاریها بگوید برایم...من چشمهایم را ببندم و همانطور که او دارد از زندگی در کپرها تعریف میکند،من گفته هایش را تجسم کنم...ببینم که در یک کپر هستیم و من روی زمین دراز کشیده ام کنار او،صدای باران را میشنوم که روی شاخ و برگی که کپر را ساخته ضرب گرفته و بوی خاک نم خورده و گیاهان کوهی را نفس میکشم و بابا میخواند برایم...این بار شاد میخواند و غم در صدایش نیست...دلم میخواهد اینجا باشد تا باز قول دهد که روزی مرا با ایل و قبیلهٔ مادری اش آشنا میکند و مرا با خودش میبرد به آتشگاه...که آنجا دستهایمان را زیر آبشار از آب بکر و زلال پر کنیم و بنوشیم تا داغ دلمان خاموش شود...تا هرچه زخم داریم همانجا التیام پیدا کند...که باز بگوید که روزی با هم کل دنیا را خواهیم گشت...که او پا به پایم می آید تا هر کجا که بروم...بگوید که من تا ابد برای خودش هستم و باید ور دل خودش بمانم...

دلم روشن است که یک روز می آید...یک روز این دوری اجباری تمام میشود...یک روز می آید و به تمام قولهایش وفا میکند...یک روز از همین روزها......

نظرات 28 + ارسال نظر
تیراژه چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:16 http://tirajehnote.blogfa.com

خط به خط اشک ریختم و خوندم
از همون اولین خط فهمیدم برای بابا نوشتی..نه برای برادرت یا هر کس دیگر..
غم دخترانه ی خاصی داشت...چیزی جدا از دختر_ پدری نوشت های معمول که میخوانیم گرچه هر کدامشان ناب اند...اما با همه ی تلخی خاصش آخرش مثل همین عکسی که گذاشتی پس زمینه ی روشنی داشت..اون دور دورها نوری است که نزدیک میشود..
یه روز میاد ....یه روز ِ خوب میاد که "مسافر"ت هم میاد...میاد و همه ی خوبی های این پست رو برات چشم روشنی میاره
دل ِ تنگ شده ی مهربونت آروم الهه جانم

قربون اشکات برم من...
چون تو میدونی قصۀ منو...میدونی آغوش هیچ مردی رو جز بابا و آغوش هیچ پسری رو جز عرفان تجربه نکردم...تو میدونی دلتنگیای من رو تیراژه...تو جنس دلتنگی و حس کلمات من رو میدونی...اینه که فهمیدی واسه باباست از همون اول...خوبه که میدونی و میفهمی منو...نه با مغزت...که با دلت....
یه روز خوب میاد آره...میخوام روشنی رو تو دلم نگه دارم تیراژه...میخوام امید داشته باشم...
مرسی عزیز دلم..مرسی رفیق

جعفری نژاد چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:58

می دانی رفیق جان

نباید منتظر بعضی روزها نشست تا به میل خودشان سلانه سلانه از راه برسند ، باید دنبال بعضی روزها دوید ، گوشه و کنار زمانه پیدایشان کرد و دستشان را گرفت و کشیدشان تا به امروز

بعضی روزها را باید آورد ... با پس گردنی

کاش به اختیار من بود محمد جان...اما نیست...که اگر بود تا الان هزار بار نسخۀ این دوری و جدایی رو در هم پیچیده بودم و خلاص.....
من گیر کردم میون دو تا دل...میون دو تا خواستۀ متضاد دو نفر...میون خوشی این و خوشی اون...ولی یه چیزایی تو سرمه...شاید بشه به این دلتنگی پایان داد...اما خیلی زیاد به کمک خدا وابسته ست.....

جزیره چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:17

من هم فک میکنم نباید منتظر بعضی روزا موند که خودشون به میل خودشون بیان. من هم فک میکنم باید با سر دوید به سمت یه روزایی، من هم فک میکنم به یه انتظارایی باید پایان داد الهه.

برات ارزوی موفقیت میکنم واسه فکری که تو سر داری و برات از خدا میخوام که سفت و سخت پشتت باشه تو این راه(که میدونم هست)
امیدوارم هرچه زودتر بیای و یه پست شاد بنویسی و بگی که دلتنگی به پایان رسید.الهی آمین

میدونی جزیره جونم...این خیلی بستگی به شرایط داره...بعضی وقتا هییییچ کاری از دست آدم ساخته نیست و یه عوامل و عللی باعث اون قضیه هستن که جایی برای تصمیم یا خواست خودمون نمیذارن...خدا نصیب کسی نکنه این شرایط رو...خیلی سخته...خیلی.....
مرسی واسه آرزوی قشنگت مهربون من...نمیدونم چرا وقتی کامنتت به آخرش رسید یه جوری دلم لرزید...انگار اون الهی آمین که گفتی امیدم رو بیشتر کرد...نمیتونم توضیح بدم...فقط میگم که خیلی حس خوبی داد...یه حسی مثل اینکه "همه چی درست میشه،اون با من"....
مرسی عزیزم...مرسی

دل آرام چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:38 http://delaramam.blogsky.com

ایمان دارم که اینهمه عشق بی جواب نمیمونه
باور دارم که روزهای خوب ، برای آدمهای خوب ، بالاخره از راه میرسند ... میرسند الهه ... میرسند ...

با تموم وجود دلم میخواد به باورت ایمان داشته باشم دلی...بی اما و اگر و شاید و باید...دعا کن برام آروم دلم....

میلاد چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:14

فکر کنم چند دقیقه بعد از نوشتن پستت، کامل خوندمش و هر کاری کردم چیزی بنویسم نشد که نشد

پست که خوندم یاد اون یکی پستی که چند وقته پیش برای بابا نوشته بودی افتادم

باید اعتراف کنم هربار دست به قلم میشی برای بابا، قلمت رقص عجیبی پیدا میکنه

فقط عشق میتونه چنین رقصی ایجاد کنه، رقصی که ادمو تا اخر منگ و گنگ و حیرت زده میکنه

دوباره باید از اون اییکون هوماااااااا بزارم الهه

میفهمم میلاد...این سکوت بعد از خوندن بعضی نوشته ها رو خوب میفهمم.....
عشق،عشق،عشق و دلتنگی...
همین که عشق و دلتنگی این پست رو حس میکنی،همینکه برام کامنت به این قشنگی میذاری،یه عالمه برام ارزش داره....گاهی حرف نمیشه زد...گاهی فقط باید بود و تنها نذاشت آدما رو...تو هم همین کارو میکنی...مرسی رفیق

آذرنوش چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:25 http://azar-noosh.blogsky.com

پست و که میخوندم تنها چیزی که مدام تو سرم وول میخورد این بود که آخرین بار کی بابامو بغل کردم؟کی بوسیدمش؟
اصلا یادم نمیاد الهه...شاید دو سال پیش سر سفره هفت سین...شاید هم17 سال پیش وقتی برام لالایی میخوند...

یادمه دفعهٔ قبلی که واسه بابا پست نوشتم،برام نوشتی که روابطت با بابات اینجوری نیست و خیلی محدودتره....اون بار هم بهت گفتم آذرنوش گلم...شاید چون بابا رو تمام و کمال داری...و ایشون هم تو رو دارن...میدونین که برای هم هستین و به حضور هم عادت دارین...همین عادت بدون ترس و نگرانی از دوری،باعث میشه روزمرگی،عشق رو بپوشونه....
چرا یهو نمیری بغلشون کنی؟یا براشون زبون بریزی و قربون صدقه شون بری؟مردها نشون نمیدن ولی تشنهٔ این کارا هستن...مخصوصاً از جانب دختراشون...امتحان کن آذرم...امتحان کن یه بار...

ن.ح چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:33 http://cryptic.persianblog.ir

می آید...دلت روشن

مرسی از بشارتت عزیزم...مرسی

بابک چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:37

چرا که نه ؟
ایشالا بیاد اونروز
خیلی غم داشت این پست
حتی امید آخرش شیرینش نمی کرد

بابک...
تو هم حس کردی که اون دو خط آخر وصلهٔ ناجوره واسه این پست؟شاید چون ناشیانه سعی کردم به این پست وصلهٔ امید بزنم...به دلتنگیام...ولی همین وصله حالم رو بهتر میکنه...میخوام فکر کنم اون روز میاد و کامم شیرین میشه....خسته شدم از واقع گراییهای افسرده کننده.....

سحر دی زاد پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:11 http://dayzad.blogsky.com

چی بگم؟؟؟
نمیدونم!!!
نمیتونم حرف بزنم
دلم برای بابا تنگید...

عزیز دلم...
خدا نگهتون داره برای هم

زیتون پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 http://zatun.blogsky.com

سلام
درودورحمت خدا براو
همیشه با ایات قران که برای رفتگان میخوانیم باانها ارتباط برقرارکنیم وچون ایات موج مثبت مطلق است قبرشان را به قصرنورمیدل میکند وماهم ازموج ایات سلول هایمان بشاش میشود
یسبح لله مافی السموات والارض
سلول های مردگان زنده اند موج دعاو خیرات ماراحس میکنند

سلام
آقا هاشم گرامی...پدر من در قید حیات هستن...فقط دور از ما هستن...توی پست که نوشته بودم:
"به گواه دلم،ده قرن است که او اینجا نیست...هزار سال است که در شهری دیگر،در خانه ای دیگر،در هوایی دیگر دارد نفس میکشد"

ما زنده ها نیاز به رحمت خدا داریم...مرده ها که رحمت خاص نصیبشون شده...اونها زنده شدن..ماییم که جا موندیم....

کورش تمدن پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:07

سلام
دیروز تو لیست وبهای به روز شده دیدمت.پستت رو خوندم ولی نمیدونستم چی بگم
نه اینکه الان بدونم چی باید بگم.البته الانم نمیدونم چی باید بگم
اینکه آدم خودش رو بذاره جای کس دیگه ای خیلی سخته.خیلی وقتا نمیتونیم جای خودمون هم باشیم.فقط میدونم که انسان به امید زنده است.با توجه به بزرگی خدا و پیچیدگی هایی که زندگی داره نمیشه بدون امید زنده بود و زندگی کرد.
یه جمله ای هست که میگه همیشه آخر داستان خوبه پس اگه هنوز خوب پس آخرش نیست.شاید کلیشه ای باشه ولی من بهش ایمان دارم
برات اون اتفاق خوب رو آرزو میکنم

سلام
مرسی کورش جان...جملهٔ جالبی بود...نشنیده بودمش...مرسی از کامنت خوبت و حس خوبی که بهم دادی...ممنون

نیمه جدی پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:17

برمیگردن الهه جان. یعنی خیلی زودتر ازین حرفها. اونوقت تو دوباره بازوشونو می کنی ناز بالش خودت و راحتت ترین نفسای زندگیتو می کشی و آرومترین لحظه هاتو خواهی داشت. خیلی زود. شک ندارم مهربون من.

مرسی فاطانم...مرسی که همیشه هستی...مرسی
راستی...تو داری توی هوای شهر بابا نفس میکشی ها...به جای من هم نفس بکش عزیزم.....

مریم انصاری پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:24

ای دل من!

سر مزن بر سینه اینسان ناشکیبا

لحظه ای... دیوانه جان! آرام بنشین! خواهد آمد

خواهد آمد ... خواهد آمد

دلی که تنگه رسم آروم و قرار رو از یاد میبره مریم جان...صبوری کردن با این دل بیتاب سخته...خیلی سخت....اما من صبورم...صبوووور...و چشم به راه روزی که "خواهد آمد"....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:30

بعضی بغض ها ..بعضی نبودن ها و بعضی دلتنگی ها رو فقط و فقط بودنه که آروم می کنه ...اونم چی یه دلتنگی ناب و پاک و عشق خالصانه و صادقانه برای بهترین مرد زندگی ات ..بابا...
میاد عزیز ....میاد و دوباره دستت رو توی دستاش می گیره ..نگاهش می کنی و تو باز هم از این شباهت چشمات به چشماش مست می شی و همه ی سختی های نبودنش رو برات شیرین می کنه .
خدایا شنیدی چی گفتیم ...می دونم که حواست هست...دلت گرم دختر مهربون بابا...

دقیقاً این از همون دلتنگیهاست....
مرسی یه دنیا...مرسی به خاطر تمام حسهای خوبی که توی حرفات موج میزنه...صبورانه منتظر اون روزم.....
حالا چرا کامنت بدون اسم دوستم؟

فرشته پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:01


ببخشید فراموش کردم ...
روزهات و دلت سرشار از انتظاری شیرین و آروم ...

عزیز دلم...
اسم قشنگت زینت کامنتت شد حالا

فرزانه پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:11 http://www.boloure-roya.blogfa.com

به نظرم همین که یه همچین حس قوی نسبت به پدرت داری عااااااااالیه. امیدوارم که هر چه زودتر این هجر تبدیل به وصل بشه. به امید روزهای بهتر

فرزانه جونم...خدا رو شکر میکنم که همچین حسی رو با بابا تجربه کردم و چنین حسی بهش دارم...و رابطه مون اینجوری بوده همیشه....ولی خب...همین عشق...همین حس قوی...وقت دوری باعث شدیدترین دلتنگی میشه...و تحملش واقعاً گاهی خیلی سخت میشه.....
مرسی عزیزم...منم امیدوارم

مریم انصاری پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:01

جوابی که دادی رو کاملاً حس می کنم الهه جانم.

کاملاً.

دعا می کنم خدا به زودیِ زود، تو رو برسونه به پدر مهربونت.


مرسی عزیزم...مرسی از اینکه درکم میکنی...و مرسی از دعای خوبت

حرفخونه پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:40

الی جان...تو بگو ...برای همچین پستی میشه چی نوشت به عنوان کامنت؟؟
دلم گرفت.
جدایی اجباری از کسی که تا این حد عزیزه...تلخ ترین حس دنیاست.
از صمیم دل آرزو میکنم یه روزی که خیلی هم دور نباشه در کنار هم باشین.
ببخش که نمیتونم کامنت به دردبخوری بناویسم برات.
دلم بدجوری با غصه ی لابلای سطرهات گرفت الهه جان.

قربون دلت برم من رفیییییق...ببخش که باعث شدم دلت بگیره عزیز دلم...
کامنتت خیلی هم بدردبخور بود...مگه میخوایم توکامنتامون فیل هوا کنیم؟حتی یه آیکون لبخند کافیه...همینکه هستی واسه من کافیه...
رویا من خوبم هااا...دلم تنگه ولی خوبم...از اونایی نیستم که زانوی غم بغل میگیرن و میشینن گریه میکنن همه ش...من زندگیم رو میکنم و به روی خودم نمیارم دلتنگیمو...ولی گاهی از دستم درمیره این کنترل...خلاصه که نبینم دلت گرفته باشه ریفیق...من خوب خوب خوبم

جوادی جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:14

بسیار زیبا و تاثیر گذار
آفرین به این قلم زیبا

لطف دارین شما ...خیلی ممنون

مامانگار شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:29

...این بغض گلو نه فرو خورده میشه...نه میترکه...
فقط میگم...الهه جان ...بازم شکر که زنده اند و تو میتونی هروقت شد..بغلش کنی و ببوییش و ببوسیش...
میشه بشکلهای مختلف..این دوری هارو کوتاهتر...و تماسهارو بیشتر کرد...
دلت آروم ...دختر بیقرار بابا...

من قربون شما و بغضتون برم مامانم...روم سیاه که ناراحتتون کردم..ببخشین....
آره....منم شاکرم مامان مریم خوبم...همینکه صدای بابا رو دارم خوبه...همینکه باهاش میتونم تلفنی حرف بزنم...
فدای شما...یه دنیا ممنونم از لطف بینهایت همیشه تون

حرفخونه شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:54

الهه....
بدون ه اینکه سعی کنم....بی اراده....دوستت دارم.
نمیدونم برات معنی داره یا نه؟
اما این برای من که همیشه واسه دوست داشتن ه بقیه محتاطم و منطقی....خیلی معنی میده.
و حس میکنم دلیلش اینه که تو " یه دختر شیشه ای " هستی.
دختر شیشه ای که اونقدر شفافه که از پشت جسمش هم حتی همه ی دنیا پیداست.
همیشه بمون...شیشه ای بمون....آینه نشو.
نذار بقیه خودشون رو تو تو ببینن. بذار دنیا رو از پشت تو ببینن.نه خودشون رو.
میبوسمت دخترک شیشه ای .
شبت بخیر.

زبونم بند اومده رویا...کامنتت رو یه نفس خوندم و الان...الان دلم میخواد اینجا بودی تا توی چشمات نگاه میکردم تا همهٔ حسم رو بفهمی...بعد هم به قلبم فشارت میدادم تا حرفای دلم رو هم بخونی...
ساعت 7:53 صبحه و من این کامنتت رو خوندم...یعنی صبحم رو با این دلنوشتهٔ محشر تو شروع کردم...اصلاً امروزم رو به فال نیک میگیرم...روزی که با خوندن یه رفیقانهٔ ناب شروع بشه...تا آخر محشر میمونه......
رویا؟پرسیدی اینا برام معنی داره یا نه...حتی نمیتونی تصور کنی چقدددر معنی داره واسه م...واسه منکه همیشه دوستام رو تمام و کمال دوست داشتم و چیزی که تو این دنیا بیش از هرچیزی بهم حس امید و رضایت میده،عشق آدما به همدیگه ست...و الان رگهای من مالامال از عشق توی تک تک کلمات این کامنته...عشقی که تو ریختی توشون....
خدا کنه شیشه ای باشم رویا...و اگر هم نیستم سعی میکنم بشم...سعی میکنم آینه نباشم....و بذار این رو هم بهت بگم رفیق...من بی حد و اندازه دوستت دارم...به نظرم دوست داشتن آدمها یه حس قویه و خیلی به دل خود اون آدم که دوست داشته میشه بستگی داره...یعنی یه حسی از توئه که دل من رو به سمتت میکشه و باعث میشه با همه وجودم دوستت داشته باشم....به قول تو بی اراده...بدون اینکه سعی کنم........
دوستت دارم زیااااد....الهی که روز محشری داشته باشی...یه عالمه عشق میفرستم واسه ت از همینجا که هیچ هم دور نیست چون دلهامون نزدیکه..
میبوسمت عزیز دلم

دریا یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:14

سلام.گریه کردم.خیلی.برای تو.برای پدرت.برای خودم و پدرم.دلتنگیتو میفهمم.منم دلم برای پدرم تنگ شده........منم محتاج بوییدنشم.منم محتاج آغوششم.بدون اون بود که تازه فهمیدم چه قدر جای خیلی چیزا تو زندگیم خالیه.وجودش همه چاله چوله های زندگیمو پر میکرد.و حالا هر روز بی نفس تر از دیروز میشم.هر روز دلم تنگ تر و تنگتر میشه.منم امید دارم به برگشتنش.منم دلمو خوش میکنم که شاید یه روز برگرده و دوباره منو تو بغلش بگیره.
وقتی که رفت...
من با دو چشم خویشتن دیدم...
که جانم میرود...

عزیزم.....
از اینکه همدرد من هستی اصلاً خوشحال نیستم....چون درد خیلی بزرگیه...دلم نمیخواد هیچکس همچین دردی رو بچشه...
وقتی که رفت...
من با دو چشم خویشتن دیدم...
که جانم میرود...
دقیقاً دریا جان...دیدم که جانم میرود.....
کاری به جز صبر و امید ازمون ساخته نیست...پس به امید اون روز که برگردن...به امید روزی که دوباره آغوششون پر بشه از وجود نازنینت...دلت آروم عزیزم....دلت آروم....

سارا سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:52 http://sazesara.blogfa.com/

سلام الهه بانوی عزیز
عنوان متنتون رو که خوندم، یه نیرویی من رو به خوندن ادامه متن کشوند. وقتی که به آخر رسیدم، بغضی دودستی گلوم رو فشار می داد و وقتی به خودم اومدم دیدم ناخودآگاه دارم زمزمه می کنم: دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ، گریبان غمت را می زند چنگ...
لینک این آهنگ رو که به احتمال زیاد هم شنیدید، براتون میذارم فقط برای بخش آخرش:
"کمک کن تا زنیم از مکمن عشق، به اردوی غم عالم شبیخون..."

http://owrang.persiangig.com/audio/ba-setareha-h.shajarian/Track%207.mp3


راستش، الان اینقدر در آغوش احساسات اسیرم که نمی تونم جمله ای که حق مطلب زیبایی که نوشتید و حس بکری که داشتید رو ادا کنه، فقط می تونم بگم، امیدوارم اون چیزی که بهترینه براتون اتفاق بیفته، به نظر من، این بهترینه...
و همچنین امیدوارم که به اردوی غم عالم شبیخونی بزنید جانانه...

آرامش باغ های پرتقال رو برای دل شما، پدر و همه عزیزانتون آرزو می کنم...

سلام مهربونم
عزیزم...قدمت روی چشم...خوش اومدی...من رو ببخش بابت بغضی که به گلوت چنگ انداخت....
مرررسی سارای خوب...مرسی بابت آهنگ...این شعری که بابا میخوند یه زمزمهٔ قدیمی اهالی دشتستانه...به قول خودشون شعرها و آهنگهای دشتی...و روی این ریتم قدیمی خیلی شعرها سرودن به انواع مختلف...و خیلی آهنگها ساختن...این آهنگی که برام گذاشتی لینکش رو خیییلی خوب بود...مرررسی بازم...مگر عشق به فریادمان برسد.....
عزیز دلم...مرسی از همهٔ آرامشی که با این کامنتت ریختی تو دلم...و مرسی از آرزوهای خوبت....
آرامش باغ های پرتقال....از تصور عطر باغ پرتقال مست شدم سارا....مرسی بانو..مرسی...دلت مالامال از شادی و آرامش.....

گاس جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:40 http://whyandhow1.mihanblog.com

می دونی چیه؟ نمی دونم یعنی نمی تونم چیزی بگم ...
من از سفر بدم میاد در واقع می ترسم بر عکس سعدی بزرگ

سفر خوبه به نظر من...ولی دوری طولانی مدت خیلی بده...

ارش پیرزاده دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:33

عالی بود باریکلا به این قلم زیبا اشکم درومد

میدونین چرا اشک ریختین؟ چون شما هم پدر یه دخترین... این حس پدر دختری رو خیلی خوب میفهمین... الهی که همیشه سایه تون رو سر هانای عزیزم باشه و کنار هم خوشبخت باشین و هرگز دوری و جدایی رو تجربه نکنین

فاطیما چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:53 http://http://justgod1987.blogfa.com/

عزیزم.
الهه نازم بیا بغلم که پا به پات اشک ریختم.
از خدا می خوام که واژه فاصله رو از توی همه فرهنگ لغات پاک کنه

عزیز دلمممم....ببخش که باعث گریه ت شدم...گفتم نرو پستهای قبل رو بخون...از همین میترسیدم...گفتم شرمنده ت میشم...گوش ندادی که....
حالا تو بیا بغلم...
مرررسی عزیزم...منم واسه دعای خوبت میگم آمین

م س ا ف ر شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:22

سلام بی کران پروردگار

فرزند با متانت سرزمینم:
شک ندارم اگر پدر عزیزت هم
بخواهد از "دو تائی هایش" با دختر دلبندش
بگوید یا بنویسد
بسیار در بسیارست که در ذهن و یادش نقش بسته است

دختر معجزه ی مهربانی آفرینش به پدران هست که جایگزین نداره!

مرا بردی به 15 سال پیش
که نورچشمی اولم شاید دو سال داشت
و سفری سی و چند روزه رفته بودم
وقتی از آنجا زنگ زدم و گوشی را بدخترم دادند
ناگهان صدایش قطع شد
بانوی کلبه گوشی را برداشتند و گفتند:
از شدت ذوق ِ شنیدن صدایت
گوشی را گذاشته و دست هایش را بلند کرد و گفت:
باباسود بیا بیا {مخفف ِ بابا مسعود!}

ممنون و هزار ممنون که با این پستتان
نعمت ِ دختر داشتن را به این پدر یاد آوری کردی

ذهن و جانم پر از دوتائی با فرزندم هست

راستی:
ساعتی پیش که می خواست بخوابد
به "درگاه ِ اتاقش" رفته و او را بوسیدم
تا بداند در این دنیای بزرگ هیچ کس باندازه پدر
دخترش را دوست ندارد

خدای بی همتا در مهربانی:
الهه ی این سرزمین را بزودی زود به پدر عزیزش برسان
آمین

دست حق نگهدار الهه ی سرزمینمان
آمین

سلام مسعود خان گرامی
یه بغض قشنگی نشست توی گلوم...نه از غم...که از شادی...شادی از اینکه گوشه ای از این دنیا، پدری عاشق، کنار دخترشه...میتونه ببوستش و شب بخیر بهش بگه...کاری که من و بابا هم عادت به انجامش داشتیم...
الهی که همیشه شاد و عاشق و خوشبخت باشین و سایه تون بالای سر دختر و خانوادتون باشه و مهرتون مستدام.....
بابت کامنت زیباتون و دعایی که در حقم کردین یک دنیا سپاس...
خدا به همراهتون....
باز هم ممنون

م س ا ف ر یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:45

سلام و درود دوباره

و

دست حق نگهدارتان

آمین

سلام
به همچنین مسافر عزیز...خدا به همراهتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد