دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

چون تشنه ای که به اقیانوس رسیده باشد...


روحم تشنه بود و دلتنگ برای روزهایی که بی دغدغه، لم می دادم روی تختم و یله و رها، غرق می شدم در سطرهای کتاب توی دستم...برای روزهایی که فکر و ذکرم، سرنوشت شخصیت اصلی کتابم بود و خودم و غم هایم را از یاد می بردم...درست است دیگر مثل تابستانهای سالهای مدرسه، نمیتوانم بی قید و بی مسئولیت، کتاب های هزار صفحه ای را یک نفس بخوانم...حالا آشپزی و تمیز کردن خانه و خرید مایحتاج و انجام پروژه هایی که قبولشان کردم و ورزش روزانه ام، گوشه هایی از فکرم را به خود مشغول می کنند...اما بی انصافیست اگر بگویم با همهٔ این کارها نمی توانم فرصتی برای کتاب خواندن پیدا کنم...از یازده سالگی، کتاب ها بزرگترین همراه زندگی ام بوده اند...خیلی چیزها را از کتابها آموختم بی آنکه بخواهم هزینه ای بابت تجربه کردنشان بپردازم...هنوز هم بزرگترین لذت زندگی ام این است که توی یک کتابفروشی بزرگ با هزاران جلد کتاب چرخ بزنم و بوی کاغذ را نفس بکشم و با هر نفس، لذت تماشای کتاب ها را ببلعم...که هر کتابی را که نام خودش یا نویسنده اش جذبم می کند، با عشق در دستم بگیرم و با احتیاط ورق بزنم و قدری از آن را بخوانم و بعد کتاب بعدی...اصلاً تنها جایی که می تواند مرا به درجهٔ شیفتگی برساند و دیوانه ام کند، یک کتابخانه یا کتابفروشی پر از کتاب است...

یک روز با عرفان برای پیاده روی رفتیم بلوار کشاورز و نرم نرمک خیابان ولیعصر را پایین رفتیم و موقع برگشتن، انگار کسی صدایم کرده باشد، برگشتم و سمت راستم را نگاه کردم...انتشارات هاشمی را دیدم...یک کتابفروشی نسبتاً بزرگ که سالهای پیش از دور برایش دست تکان می دادم در رفت و آمدهایم به دانشگاه...قلبم فرمان داد برو داخل کتابفروشی...من هم گفتم چشم!...کنار در ورودی، مرد مسنی پای صندوق نشسته بود...مردی با موهای نقره ای که از چهره اش فرهیختگی و اُنس با کتاب مشخص بود...اگر بخواهم بگویم یک آدم کتابخوان و فرهیخته چه شکلی است، صد در صد می گویم درست شکل صندوقدار انتشارات هاشمی...سلام کردم...گفت "سلام بابا"...همین کافی نبود تا عاشقش بشوم؟...از ویژگی های  این کتابفروشی این است که کسی موی دماغت نمی شود...فروشنده ها سر جای خودشان به کارشان مشغولند و فقط در صورتی که سوالی بپرسی راهنمایی ات می کنند...هیچ کس چهار چشمی مراقبت نیست تا ببیند داری کدام کتاب را برمیداری تا بازارگرمی کند و بگوید "این یکی ها هم کتاب های خوبی هستند"...میگذارند با خودت و دلت و کتابهایی که دور تا دور کتابفروشی توی قفسه ها، و وسط کتابفروشی روی میزهای بزرگ چیده شده اند، خلوت کنی...چیزی که مرا سالهاست عاشق کتابفروشی ها کرده، این است که آدمهایی که وارد آنجا می شوند، سرشان به تنشان می ارزد...همه تشنهٔ دانستن و خواندن هستند...هر کس در زمینه ای و فراخور سلیقه اش...هیچ کس برای مزاحمت وارد یک کتابفروشی نمی شود...هیچ کس به دیگری کاری ندارد...با نامتعارف ترین تیپ و چهره هم که وارد شوی، آنقدر همه غرق در دنیای خودشان هستند که سنگینی نگاهی آزارت نمی دهد...انگار کتابفروشی ها، منطقهٔ آزاد هر شهر و دیارند...اصلاً مگر آزادی از ذهن های روشن سرچشمه نمی گیرد؟...چند کتاب برداشتم و رفتم برای حساب کردن....همان آقای مو نقره ای مهربان، کتابهایم را نگاه کرد، مثل یک کارشناس خبره کتابی از زیر میزش آورد بیرون، گفت "این رو هم ببر...به سبک انتخابت میخوره"...کتاب را نگاه کردم و حیرت کردم! مدتها بود دنبال همین کتاب بودم و هیچ جا پیدایش نمی کردم...از آدم شناس بودن آن مرد هم متعجب بودم و هم خرسند...این هم دلیل دیگری برای مشتری دائمی این کتابفروشی شدن...

این مدت، هر فرصتی که پیدا کردم، کتاب خواندم...زمان های استراحتم را با کتاب خواندن گذراندم...کتاب خواندنم بیشتر از گذشته طول کشید...اما این نوع کتاب خواندن هم لذت تازه ای داشت...مثل مزه مزه کردن یک غذای خوشمزه و تقسیم کردنش میان چند وعده به جای یکهو بلعیدنش...یک سری از کتابها را اینترنتی دانلود کردم و خواندم...آن هم از سر اجبار...چون کتابهایی نبودند که در دسترس باشند...اما هیچ لذتی به پای خواندن کتاب چاپ شده روی کاغذ نمی رسد...در پستهای بعدی، کتابهایی را که در طول این مدت خوانده ام معرفی می کنم...