دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

تا شقایق هست....


بیشتر از یک ماه است که از صبح علی الطلوع مشغول کار و  دوندگی در خانه و بیرون خانه هستم تا نیمه های شب...اگر ازدواج کرده بودم هم اینقدر سرم شلوغ نبود به گمانم...از دختر خانه بودن فقط اسمش را یدک میکشم...این روزها، مرد خانه بوده ام، مادر بوده ام، خواهر بوده ام، کارگر بوده ام، تعمیر کار بوده ام، نمیدانم دیگر چه بوده ام...فقط میدانم دختر نازپروردهٔ خانه نبوده ام...این روزها زندگی را جور دیگری تجربه کرده ام...خرید کرده ام، چانه زده ام، سفارش داده ام، قرارداد بسته ام، اجناس اضافی را فروخته ام، بار کشیده ام، خانه را سابیده ام، معماری کرده ام، خانه را تعمیر کرده ام، طراحی داخلی کرده ام، جابجا کرده ام، پول داده ام، پول گرفته ام، گردن کلفتی کرده ام، دستور داده ام، حرص خورده ام، درد کشیده ام، مرمت کرده ام، وسایل کهنه را نو کرده ام...زخمی شده ام، انگشتانم پینه بسته، ناخنهایم شکسته، پوست دستم رفته، کمرم تا مرز ِ ماندن در زاویهٔ نود درجه رفته و برگشته...این روزها جای بابا خالی بوده....جای یک مرد سالخورده با موهای جو گندمی که پول خرج کند، سفارش بدهد، قرارداد ببندد، دستور بدهد، چانه بزند، گردن کلفتی کند، کارگر بگیرد، جابجا کند، بخرد، ببرد، بیاورد...پدری که دستانم را نوازش کند و بگوید "تو دختری بابا جون...باید دستات ظریف باشه...تو کار نکن"...این روزها همه فن حریف بوده ام...جنگیده ام...با نبودنها...با ترسهایم...با جاهای خالی...با کمبودها...با ضعف و ناتوانی..با درد بدن...با خواب...با افسردگی...
همهٔ اینها را که خواندید، حدیث این روزهای من بوده...شاید تعجب کنید...اما این روزها، من زنده بوده ام...زندهٔ زنده...دستانم شبیه دستان کارگرهای ساختمانی شده...چه مهم؟ نشان از کار کردن دارند... بدنم درد میکند... اهمیتی دارد؟ استخوان ترکاندن درد دارد دیگر...مردی شده ام برای خودم...مگر بد است؟ باید جای خالی بابا را یکی پر کند دیگر... تعمیرات را یاد گرفته ام...اینکه خوب است...اگر بخواهم خودم را به افسردگی و فکر نداشته هایم بسپارم، باید سرم را بگذارم و بمیرم...جای هرچه و هرکه خالی بود را این روزها پر کرده ام در خانه...حالا چشمهای مامان روشن است...انگار امید ریخته اند توی چشمهایش...میخندد...به در و دیوار خانه نگاه میکند و خدا را شکر میکند...وسایل را میبیند و به من لبخند میزند...نهایت آرزویم همین بوده و هست...فقط بخندد...بخندد و چشمهایش شاد باشند و جسم و روانش سلامت...این روزها من زنده تر از هر زمانی هستم...با همهٔ داشته ها و نداشته هایم، با همهٔ گذشته ای که هنوز ادامه دارد در زندگی ام، با همهٔ خوشیها و غمها...همینها، همینها که گفتم به من قدرت داده برای جلو رفتن...که کم نیاورم...که خودم پر کنم جاهای خالی زندگی ام را...که حتی اگر پر شدنی نیستند، حتی اگر مثل وصله به نظر میرسم توی آن جای خالی، باز هم نگذارم خالی بمانند...
حالا درک میکنم این جملهٔ "خداوند، جبران همهٔ نداشتن های من است" یعنی چه...میفهمم چه حسی دارد وقتی میدانی اعتماد به او همیشه کارساز است...میدانم این نیروی بی حد که درونم حس میکنم، همین حس که مرا به جلو میکشاند، همین انرژی عجیب و غریب که نمیگذارد از پا بنشینم، همین قدرت که نمیگذارد کم بیاورم، سرچشمه اش کجاست...از روزی که تکیه ام را تنها و تنها به خودش دادم و صادقانه برایش اعتراف کردم که هیچ تکیه گاه و پناهی جز خودش ندارم، مرا دارد روی دستهایش جلو میبرد...میداند خسته ام...خودش جورم را میکشد...حالا با تمام وجود به خودش و شما میگویم...من عاشق او هستم و زندگی ام را دوست دارم با تمام کاستی هایش...تا او هست...تا ابد...شکرش....