دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

من به اندازهٔ قدمت درختان، از طبیعت شرمسارم...



یک درخت توی باغچه مان،نزدیک در ورودی هست که شاخه هایش سایه بان شده بالای سر پیاده رو...انگار پل زده تا دستهایش به دستهای درخت توی باغچهٔ پیاده رو برسد...امروز صبح آمدند شاخه های بلندِ بالاییش را قطع کردند...شاخه هایی که انگار میرفت تا به آسمان برسد...من سرم را چسبانده بودم به پنجره و قطع شدن دستهای رو به خدا بلند شدهٔ درخت نازنینمان را تماشا میکردم...میگفتند شاخه هایش مزاحم کابلهای برق است...میگفتند تا درخت در خواب زمستانیست و بیدار نشده،باید ترتیب این کار را بدهند...آنها به قول خودشان ترتیب درخت را می دادند و من با خودم فکر میکردم اگر یک نفر در خواب، دستهایم را قطع کند، بعد از بیداری چه احساسی خواهم داشت؟ درختها هم میفهمند که چند شاخهٔ زیبا و بلندشان کم شده؟ اگر بفهمند چه؟ انگار در یک لحظه فهمیدم من در روزگاری زندگی میکنم که درختهایش مزاحم کابلهای برقند و جای تکنولوژی بشر را تنگ کرده اند... هراسم برای نسلهای بعدیست... نسلی که شاید در کتابهایش عکس درختها را ببیند و باور نکند که روزی چنین حجم سبزی هم وجود داشته...میترسم از روزی که درختها، گنجشکها، رودخانه ها و دریاها افسانه های قدیمی باشند برای قصه های شب کودکان....