دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

یا رب از عشق و با عشقم کُش

کسی را می شناختم که وقتی عکس یک سیاهپوست را می دید، با صدای بلند میگفت "اه"! با تعجب که نگاهش می کردم، میگفت "خب چندشم میشه ازشون! زشتن!"...در تاکسی که بودیم، اگر راننده جلوی پای یک افغانی تبار ترمز می کرد، سریع می گفت "آقا برو، من سه نفر حساب می کنم"...برایش مهم نبود که آن آدم کارگر است یا یک مهاجر ثروتمند...مهم برایش این بود که او "ایرانی" نیست...در اتوبوس، کنار زنانی که سر و وضعشان به قول خودش "شیک" نبود نمی نشست...میگفت "از زنهایی که بوی قرمه سبزی میدن بدم میاد"...در اینجا دیگر "ایرانی" بودن هم برایش مهم نبود...مهم برایش شکل ظاهری آنها بود...من درد می کشیدم...از در کنارش بودن آزرده و رنجور می شدم...به عکس سیاهپوستی که به نظر من رنگ براق پوستش بسیار هم زیبا بود، لبخند می زدم...با خجالت به چشم های آن مرد افغانی خسته و آفتاب سوخته نگاه می کردم...توی اتوبوس، در خودم جمع می شدم و از نگاه کردن به زنهایی که "او" اینطور قضاوتشان کرده بود، شرم داشتم...تا بالاخره تمام شد...دوران کنار هم بودنمان گذشت...نفسی از سر آسودگی کشیدم...از بودن کنار کسی که انسان و انسانیت را با ترازوی قناس خودش محک می زد، راحت شدم...حالا دارم به آن روزها فکر می کنم...یادم می آید که چقدر حرص می خوردم از تفکرات پوچش...اوایل فکر می کردم یک نژاد پرست است...همین هم کافی بود برای دل من تا از او فاصله بگیرد...اما وقتی رفتارش را با هم نژادان و هم وطنان خودش دیدم، فهمیدم دردش نه نژاد پرستی، که خودپرستی است...بعدها، آدمهایی مثل او را زیاد دیدم...زیادتر و بیشتر از قبل...شاید به دلیل حساسیتم بود که می دیدمشان...آنقدر روی "انسان" غیرت داشتم که وقتی کسی دیگران را تحقیر می کرد دلم می خواست سر به بیابان بگذارم...حالا صبرم بیشتر شده...دیگر عصبانی نمی شوم...حالا می توانم صحبت کنم...شاید به این دلیل که دیدم با رگ متورم از انسان دوستی و غیرت به نوع بشر، نمی شود دیگران را آگاه کرد...فهمیدم که باید به جای آنکه روبروی چنین انسانهایی بایستم، آرام بنشینم کنارشان، درست هم تراز و برابر با خودشان، و برایشان بگویم معنای انسان چیست...برایشان از عشق بگویم...از صلح آدمها با هم...برایشان بگویم که این کرهٔ خاکی در ابتدا هیچ مرزی نداشته...که خدا دنیا را بی مرز و گسترده آفرید...این ما بودیم که یک چوب گرفتیم دستمان و خط مرزی کشیدیم...بین خودمان و خانواده مان...بین خانواده مان و خانواده های دیگر ِ قبیله...بین قبیلهٔ خودمان با قبایل دیگر...بین قبایل هم زبانمان با قبایل غریبه و خارجی...بعدها بین شهر خودمان با شهر های دیگر کشورمان...بین کشور خودمان با کشور های دیگر قارّه مان...بین قارّهٔ خودمان با قارّه های دیگر...بین خودمان و خودمان...و بین خودمان و خدای خودمان...خشکی ها را تکه تکه کردیم...حتی آب ها را تقسیم کردیم...درست مثل بچه های دبستانی که نیمکتشان را به وقت قهر، تقسیم می کنند و با یک خط کش، مرز را تعیین می کنند و می گویند "از اینجا تا اینجا مال منه، بقیه ش مال تو...اگر وسایلت از این خط بگذره مال من میشه"...حالا بچه تر از آن بچه ها، رنگ بندی کرده ایم انسانیت را...سفیدها، سیاه ها، سرخ ها، زرد ها...تنها اینها نیست خط فاصله های آدمیزاد...مذاهب هم شده اند خط های تیره بین آدمها...مسلمان، مسیحی، یهودی، زرتشتی، چه و چه و چه...نفهمیده ایم...خدا را نفهمیده ایم...دلیل بودنمان را، وظیفه مان را، هدفمان را گم کرده ایم...

از بچگی عاشق دیدن رژهٔ نظامی بودم...عاشق تماشای گروه های سینه زنی محرّم ها...بعدها عاشق تماشای ورزش های رزمی دسته جمعی شدم...چیزی مثل مدارس کونگ فو...بعد الگوی علایقم را پیدا کردم...وجه مشترکشان را...حدس نمی زنید؟...بگذارید بگویم..."وحدت و یگانگی"...بعدها مچ خودم را در هر حالی می گرفتم...در حال اشک ریختن به خاطر دیدن سفر  سفید پوستها به آفریقا برای کمک...گریه با دیدن رقص هماهنگ آفریقاییها یا هندی ها یا حتی هیپ هاپ آمریکاییها...لرزش بدنم با دیدن تصاویری از یک کارتون که چند کودک با اتحاد و دوستیشان، والدینشان را از چنگ فضایی ها نجات دادند...حالا یک آرزو در دلم هست که به گمانم شاهد محقق شدنش نخواهم بود...اما امید دارم که نسل های بعد از من -شاید نبیرهٔ نبیره ام- با چشمهایشان آن روز را ببینند...روزی که همهٔ انسانها، یک پرچم داشته باشند و در سایهٔ آن زندگی کنند...عشق...روزی که معیار برتری آدمها، میزان درکشان از عشق باشد...روزی که مذهب همه، مذهب عشق باشد...روزی که رنگ های سپید و سیاه و سرخ و زرد، در هم بیامیزند و عشق بر روابطشان حکمفرما باشد...روزی که این بچه های لجباز آدم، خط کش را کنار بگذارند و آشتی کنند و دست دور گردن هم بیندازند و تنگ در آغوش هم بنشینند، طوری که هیچ ناظم و مدیری نتواند از هم جدایشان کند...این آرزوی من است...آرزویی که از امروز ِ بشر، دور است و شاید به فرداهای دور ِ بشر، نزدیک...