دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قلبم در چمدانش جا مانده....


پیش نوشت: این روزها ذهنم به شدت مشغول است و خاطرات دور و نزدیک رهایم نمیکنند...نمیخواهم مبارزه کنم...میدانم که رمز و رازی در این ماجرا هست و چیزی را باید در این خاطرات پیدا کنم....اگر تلخ مینویسم و غمگینتان میکنم مرا به بزرگواری خودتان ببخشید...خدا میداند که راضی به ناراحتی کسی نیستم....برای من غمگین نباشید چون خودم غمگین نیستم...تنها مثل یک ناظر،بیطرفانه به زندگی ام و به خاطراتم نگاه میکنم...خودم را سپرده ام به سیلاب خاطراتم...این رودخانهٔ سرکش،نه مرا به سنگها میکوبد و زخمی ام میکند و نه غرقم میکند...سرکش است اما مهربان است...نگران نباشید...آخر مسیر این رودخانه همینجاست...همینجا که پایم بر روی زمین سفت است و جایم امن و دلم آرام.....


از دانشگاه برگشته بودم و تقریباً نزدیک خانه بودم که بابا تماس گرفت...گفت "الی کجایی؟برق نداریم باباجون...کلید داری یا بیام پایین درو باز کنم؟"...خدا را شکر کردم که کلید همراهم هست وگرنه هرگز خودم را به خاطر رنجور کردن پاهایش نمیبخشیدم...در را باز کردم و بالا رفتم...در خانه را که باز کردم صدایش را شنیدم "یه دختر دارم شاه نداره...شاه غلط کرده داشته باشه"...صدا از اتاق عرفان می آمد...رفتم داخل اتاق...نشسته بود پای تخت روی زمین...یک مجله دستش بود و داشت جدول حل میکرد...با خنده گفتم"سلام خوش تیپ"....از بالای عینک نگاهم کرد و لبخند تلخی زد "چقددددر هم خوش تیپ!دیگه بابا به درد هیچی نمیخوره"....باز هم در خانه تنها مانده بود و حالا برای دخترش ناز میکرد...رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش و گفتم "مثل اینکه دلت قلقلک میخوادا!"...قلقلک تنها نقطه ضعف اوست...خندید "جون بابا نکن...پاشو لباسات رو عوض کن بیا پیشم".....

یک ساعتی بود که برق رفته بود و کولر خاموش بود و خانه گرم....لباسهایم را عوض کردم...بالشم را برداشتم...رفتم دراز کشیدم جلوی پایش....عرق کرده بودم...چشمهایم را بستم....باد خنکی صورتم را نوازش کرد...چشمهایم را با تعجب باز کردم...دیدم دارد با مجله بادم میزند و نگاهم میکند...چشمهایش پر بود از دلتنگی..."قربونت برم بابایی،خوبم،خنکم،دستت خسته میشه"....به باد زدن ادامه داد...حس کردم خوشحال است از اینکار...چشمهایم را بستم و لبخند زدم و گفتم "آخییییش".....داشتم به این فکر میکردم که برای ابراز عشق هیچ حرفی لازم نیست....داشتم آن لحظه ها را ثبت میکردم در حافظه ام...و آن لذت را ذخیره میکردم در سلولهایم برای روز مبادا...برای روزهای جدایی و دلتنگی....شروع کرد به خواندن..."دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ/غم دوریت به جونُم میزنه چنگ/سر راهت نشینه بابای پیر/که هر ناکس رسد بر او زنه سنگ"*......چشمهایم را باز کردم و به چشمهای خیسش نگاه کردم....قلبم تیر کشید...به پهلو چرخیدم و نگاهم افتاد به چمدان پشت تخت...از جا پریدم و نشستم..."میخوای بری بابا؟"...چانه ام میلرزید...اشکهایم او را میکشد...این را میدانم...پس گریه نکردم..."آره باباجون؛دیگه باید برم"...."نمیشه نری؟"...."تو دختر منطقی و عاقلی هستی...نمیتونم بمونم...میدونی که بابا".....سرم را به نشانهٔ تایید تکان دادم...دراز کشیدم و چشمهایم را بستم...دوباره باد خنک صورتم را نوازش کرد...چشمهایم را محکم فشار دادم تا اشکهایم خیانت نکنند...حرفهای بابا در سرم تکرار میشد..."تو دختر منطقی و عاقلی هستی"....انگار تمام تنهایی های من به همین جمله گره خورده.....



*این شعر سرودهٔ فایز دشتستانی است...اصل شعر این است"دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ/غم دوریت به جونُم میزنه چنگ/سر راهت نشینه فایز پیر/که هر ناکس رسد بر او زنه سنگ"...از آنجا که پدر من اهل استان فارس است و رگ و ریشهٔ بختیاری دارد از طرف مادرش،تمام دلتنگیهایش را با اشعار فایز یا آوازهای بختیاری زمزمه میکند......