حالت تهوع دارم!
دلم میخواهد انگشتم را در حلقم فرو کنم تا بالا بیاورم تمام این دانسته های متعفن را...دانسته هایی که نه هضم میشوند و نه دفع.....مثل ماری که تازه شکارش را بلعیده باشد،دارم به خودم میپیچم....اما تنها چیزی که میشنوم صدای خرد شدن استخوانهای خوش باوریست....صدایی در سرم میخواند...بلندتر و بلندتر میشود..."دلا خو کن به تنهایی،که از تن ها بلا خیزد"....!
پ.ن: باور کردم گاهی ندانستن بهتر از دانستن است...