دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

بین سه و چهار سرگردانیم......


چند شب پیش وقتی داشتم خیابان ستارخان را پیاده گز میکردم،رسیدم به رستورانی که همیشه از مقابلش با بی تفاوتی رد میشدم و هرگز به داخلش نگاه نکرده بودم...اما این بار انگار کسی سرم را چرخاند تا تصویری را نشانم دهد...داخل رستوران یک دختر و یک پسر کوچک با پدر و مادرشان نشسته بودند دور یک میز مستطیل شکل...بچه ها میخندیدند و دور دهانشان را با سس قرمز قاب گرفته بودند....یک خانوادهٔ 4 نفره...پدر،مادر،دختر،پسر.....سرم را برگرداندم و راه افتادم...پرتاب شدم به گذشته....به آن روزها که فضای عقب پاترول چهار در ِبابا بهترین جای دنیا بود برای من...چند وقت یک بار چهار نفری با آن پاترول میرفتیم به یک جگرکی....بابا جگر و دل و قلوه را سفارش میداد و من و عرفان در آن فضای خالی و بزرگ پشت پاترول مینشستیم...بابا سیخهای جگر را با احتیاط خنک میکرد و به دست ما میداد...ما هم آنچنان جگرها را به نیش میکشیدیم که صد رحمت به هند جگرخوار!....

دکمهٔ فوروارد حافظه ام را میزنم و صحنه ها به سرعت رد میشوند...آها همینجا!...استپ را میزنم...6 سالگی...جادهٔ چالوس...بنز بژ رنگ...آهنگ معین..."یه حلقهٔ طلایی،اسمتو روش نوشتم..."...نگاه های معنی دار بابا به مامان...پشت صندلی بابا نشسته ام...عرفان هم پشت مامان نشسته و دارد ادای رانندگی بابا را در می آورد با یک فرمان خیالی...می ایستم و از پشت دستهایم را دور گردن بابا حلقه میکنم...به لپهایش آویزان میشوم....خنده های مامان...خنده های بابا.....بابای صد کیلویی....بابا با موهای مشکی....

باز هم فوروارد......16 سالگی...روز تولدم...باز هم چالوس....کنار رودخانه....هندوانهٔ اسیر شده میان سنگها که در آب خنک میشود....بابای هشتاد کیلویی....بابا با موهای جو گندمی......

باز هم فوروارد.......من و عرفان و مامان.....من و عرفان و مامان.....من و عرفان و مامان.......بابایی که نیست....زمینگیر شده جایی دور از ما......باز هم فوروارد....باز هم فوروارد......

بابا برگشته....دست و پای چپش دیگر خوب کار نمیکند...سکتهٔ مغزی...

دیگر در فورواردهای پی در پی،خبری از سفر خانوادگی نیست...بابا رانندگی نمیکند دیگر...آرام راه میرود...بابا با موهای نقره ای....دیگر جگر نمیخورد....بابا تنها سفر میرود....سفرهای طولانی.....

چقدر دورند آن خانوادهٔ 4 نفره....مثل خاطرات من...چقدر شور است خاطراتم....مثل اشکهایم....

زنگ خانه را میزنم....در باز میشود...مامان و عرفان مشغول صحبتند....جفتشان را با هم بغل میکنم....میخندند..."یکی یه ماچ بدین جیگرا"....دمپایی های بابا دم در جفت شده است...باز هم سفر....خانوادهٔ سه نفره........