دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد....

کنارش دراز کشیده بودم و سرم روی بازویش بود...بوی ادکلنش با هر نفسی که میکشیدم میرفت توی سینه ام...دَمَم عمیق بود و بازدمم با تردید...انگار خساست میکردم در بازدم...میخواستم بوی مردانه اش بماند توی ریه هایم...در عمیق ترین نقطهٔ سینه ام درست کنار قلبم...میترسیدم از روزهایی که میدانستم می آیند و او کنارم نخواهد بود...که باز هم سفر ما را از هم جدا خواهد کرد...بویش را ذخیره میکردم در سلولهایم...برای روزهای دلتنگی...به پهلوی چپ چرخیدم به سمت او...سرم را میان بازو و سینه اش گذاشتم و او دست راستش را مثل یک محافظ گذاشت پشت من...نگاهش کردم...چشمهایم را از پیشانی برنزه و پر از خط و خطوطش که با موهای نقره ای رنگ و پرپشتش قاب گرفته شده بود،سراندم به سمت چین های ظریف کنار چشمش...همه میگفتند چشمهایم شبیه اوست...و من از این قضیه خوشحال بودم...انگار شباهت من با او،مرا بیشتر به او وصل میکرد...

آرام صدایش کردم "بابا؟"...گفت "بابا جان؟"...گفتم"بخون برام"...خواند...با همان صدای مردانه و محکمش...خواند و دلم را لرزاند با غم توی صدایش...او هم میدانست دیدار بعدی ممکن است خیلی دورتر از آن زمان باشد...خواند "دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ،غم عالم به جونُم میکُنه جنگ،غم هرکس یه روزه یا دو روزه،غم مُو روز به روز بالا گرفته...."...او میخواند و من نگاهم را روی صورتش میلغزاندم...دستم را گذاشته بودم روی قلبش...سرم را چسبانده بودم به سینه اش و صدای نفسهایش،صدای ضربان قلبش،شده بود موسیقی متن آن صدای گرم...خواند و خواند "دلُم تنگ و زمین تنگ،آسمون تنگ،فلک بر شیشهٔ عمرم مزن سنگ،ازان ترسُم که در غربت بمیرُم،کلاغها بر سر نعشُم کنند جنگ"...ساکت شد...قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمش لغزید و من با انگشتهایم گرفتمش...

چند سال گذشته؟چند ماه؟چند روز؟تقویم ِ خط خورده میگوید یک سال و هشت ماه و دو روز...ولی دروغ میگوید...به گواه دلم،ده قرن است که او اینجا نیست...هزار سال است که در شهری دیگر،در خانه ای دیگر،در هوایی دیگر دارد نفس میکشد...و من دلم تنگ است...دلم میخواهد باز هم کنارش دراز بکشم،بغلم کند و از کَپَرهای بختیاریها بگوید برایم...من چشمهایم را ببندم و همانطور که او دارد از زندگی در کپرها تعریف میکند،من گفته هایش را تجسم کنم...ببینم که در یک کپر هستیم و من روی زمین دراز کشیده ام کنار او،صدای باران را میشنوم که روی شاخ و برگی که کپر را ساخته ضرب گرفته و بوی خاک نم خورده و گیاهان کوهی را نفس میکشم و بابا میخواند برایم...این بار شاد میخواند و غم در صدایش نیست...دلم میخواهد اینجا باشد تا باز قول دهد که روزی مرا با ایل و قبیلهٔ مادری اش آشنا میکند و مرا با خودش میبرد به آتشگاه...که آنجا دستهایمان را زیر آبشار از آب بکر و زلال پر کنیم و بنوشیم تا داغ دلمان خاموش شود...تا هرچه زخم داریم همانجا التیام پیدا کند...که باز بگوید که روزی با هم کل دنیا را خواهیم گشت...که او پا به پایم می آید تا هر کجا که بروم...بگوید که من تا ابد برای خودش هستم و باید ور دل خودش بمانم...

دلم روشن است که یک روز می آید...یک روز این دوری اجباری تمام میشود...یک روز می آید و به تمام قولهایش وفا میکند...یک روز از همین روزها......