دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

عشق ده انگشتی...

بچه بودم...تازه یاد گرفته بودم که هر دست پنج تا انگشت داره و با انگشتهای دو تا دست میتونم تا ده بشمارم...وقتی عزیزی ازم سوال میکرد"الهه منو چقدر دوست داری؟" دو تا دستم رو میگرفتم جلوی صورتش و با سخاوت تمام،هر ده تا انگشتم رو باز میکردم و میگفتم"ده تااااا"....

اون ده تا انگشت تمام چیزی بود که من داشتم...بزرگترین مقداری بود که میشناختم...تمام عشقم رو با دو تا دست کوچولو و ده تا انگشتم میخواستم به دنیا نشون بدم...

بزرگتر شدم و یاد گرفتم "ده" عدد کوچیکیه...کم کم عددهای بزرگتر رو یاد گرفتم...

-"چقدر منو دوست داری؟"

-صد تا

-"همش صدتا"؟

صد...هزار...یک میلیون...یک میلیارد......

فهمیدم که تو دنیای آدم بزرگها در جواب "منو چقدر دوست داری؟" نباید عدد گفت چون باعث ناراحتی میشه...چون دنیاشون خیلی بزرگه....چون آدم بزرگها درگیر اعداد و ارقام شدن....چون هر عددی بگی یه عدد دیگه بیشتر از اون هست که میتونستی بگی....چون هیچ عددی دیگه آدمها رو سیر نمیکنه...پس یاد گرفتم که بگم "بی نهایت"...برای این دیگه جوابی ندارن...چون هیچ کس نمیدونه بی نهایت یعنی چقدر...یعنی کجا.....

تو این دنیای بزرگ...میون این همه عدد و رقم...دلم برای همون "ده تا"ی بچگونه تنگ شده...اینقدر دلم تنگ شده که توی آینه به چشمای خودم خیره میشم و میگم:

"خیلی دوستت دارم...نه به اندازهٔ ستاره های آسمون...نه قد تموم دنیا...خیلی بیشتر...ده تا..."


دل به کسی خواهم داد که در جواب "چقدر دوستم داری؟" دستانش را مقابل صورتم بگیرد و با تمام صداقت و سخاوتش بگوید"ده تای بچگونه"...