دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

دلکده

اگر پیاده هم شده سفر کن ، در ماندن می پوسی

قصهٔ عادت،قصهٔ مرگ منه....

آدمها عادت دارن که به همه چیز عادت کنن...گاهی عادت خوبه و گاهی ترسناک...بذارین اینجوری بگم...عادت به نبودنها شاید یکجور مرهمه اما عادت به بودنها یعنی تیشه به ریشهٔ رابطه زدن...چیزی که میخوام در موردش بنویسم مورد دومه...یعنی عادت کردن آدمها به همدیگه.....

وقتی که سوار ماشین میشیم و یه سفر درست و حسابی رو شروع میکنیم که مدتها انتظارش رو میکشیدیم،اول راه یه عالمه انرژی و شور و شوق داریم...با ولع به مسیر و همهٔ منظره ها نگاه میکنیم...با دیدن هر چیز تازه و جالبی جیغ میزنیم و میخوایم همه اونو ببینن...با دقت به اطراف نگاه میکنیم و میشیم شبیه بچه ای که برای اولین بار آوردنش به یه جای رنگارنگ و پر زرق و برق...وقتی سفر به وسطش میرسه و چند ساعت از شروع سفر میگذره،کم کم سطح انرژی و شوق و شورمون میاد پایین...کم کم شل میشیم و تو صندلی فرو میریم...کم کم فقط جاده میبینیم و جاده...دیگه حال کنجکاوی کردن نداریم...مسیر همون مسیره با همهٔ جذابیتش...ما هم که همون آدمیم...پس چرا این اتفاق میفته؟...عادت...عادت میکنیم به حرکت تو جاده...عادت میکنیم به گذشتن تند ردیف درختها و خطهای سفید جاده از جلوی چشممون...عادت میکنیم به سفر...

ما آدمها تو زندگی روزمرمون شبیه اون رانندهٔ جاده ایم که سالهاست داره با یه سری همسفر یه جاده رو میره و بر میگرده...مثل راننده های بین شهری که دیگه جاده هیچ جذابیتی براشون نداره...

خیلی تلخه قصهٔ عادت...وقتی به کسی عادت میکنی کم کم نسبت بهش بی توجه میشی...اون آدم میشه مثل همون جاده که اول مسیر سعی میکردی از همهٔ زوایای وجودیش سر دربیاری و برات جذابیت داشت...و تو میشی همون مسافری که به جاده با تموم پیچ و خمهاش عادت کرده و دیگه سفر براش جذابیتی نداره...

عادت سم مهلک هر رابطه ایه....مثل آفَت حمله میکنه به ریشهٔ احساسات و از داخل مثل موریانه نابودش میکنه...از ظاهر رابطه هیچی نمیشه فهمید...مثل یه صندلی پوسیده،روزی که میای بهش تکیه کنی میبینی که متلاشی میشه...پودر میشه...و تو اصلاً نفهمیدی کی دل این رابطه خالی شد و پوسید....

عادت به عادت نکنین!هر روز به خودتون یادآوری کنین که شاید این تنها فرصتیه که برای بودن در کنار دور و بریاتون دارین...حواستون به عادت کردن هاتون باشه....بترسین از این مرگ خاموش احساس...


پی نمیدونم چه مرگمه نوشت!:خودم رو عادت دادم که رنگ عادت به هیچ چیز و هیچ کس نزنم...با کسایی که میشناسم و دوستشون دارم جوری زندگی میکنم که انگار همین یک روز رو دارم برای با اونها بودن....هر روز یه جور تازه ای دوستشون دارم...و قصهٔ عادت برای آدمی مثل من خیلی تلخ تره...دوست ندارم بهم عادت کنن...دوست ندارم دلیل بودنم و خواسته شدنم این باشه که بهم عادت کردن...وقتی حس میکنم کسی از روی عادت،بودن منو میخواد دوست دارم دور شم ازش...فرار کنم...برم تا بشکنه این طلسم خوفناک عادت...این روزها این حس فرار داره منو متلاشی میکنه...و مثل همیشه همهٔ احساسات من پشت لبخندها و خنده هام پنهون شدن...گاهی خیلی سخت میشه تنهایی همه چیز رو به دوش کشیدن....