-
ماه های زمینی...رفقای آسمونی
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 22:15
یک شب آرام بهاری بود...نشسته بودم توی ماشین بابا و لم داده بودم روی صندلی عقب...چهار ساله بودم به گمانم...عرفان کنار من نشسته بود و داشت ادای رانندگی کردن بابا را درمی آورد...دندهٔ خیالی را عوض میکرد و پاهایش را روی پدالهای نامرئی فشار میداد و گاهی مرا نگاه میکرد و میگفت "ببین چه تند میرونم" و باز رویش را...
-
توضیح المسائل!
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 00:36
روزگار بالا و پایین داره...آدم از فردای خودش هم بی خبره.... دومین شنبهٔ این ماه،طبق معمول ساعت 2 بعد از ظهر پشت میزم توی چشم پزشکی نشسته بودم که از قسمت مدیریت باهام تماس گرفتن و گفتن از امروز شما به جای خانم "ر" باید بیاین بالا و توی اتاق نُسَخ کار کنین و خانوم "ر" هم میاد جای شما میشه منشی چشم...
-
مادر فولاد زره!
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 11:35
نشسته بود روی نیمکت کنار در ِ اتاق مغز و اعصاب...سرش را بین دستهایش گرفته بود و آرنجهایش را گذاشته بود روی زانوهایش...انگار سرش جسم سنگینی بود که میخواست با حمایت زانوهایش آن را نگه دارد...شال مشکی اش مثل یک سایه بان صورتش را پوشانده بود...با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود...با حالتی عصبی که شاید به خاطر انتظار...
-
دلم تنگ تنگه....
شنبه 17 دیماه سال 1390 10:27
دلتنگی علف هرزیست که در کسری از ثانیه،میتواند تمام وجود آدم را پر کند...در دلهای غریب شروع به روییدن میکند و وقتی اولین جوانه سر از دل برآورد،دیگر هیچ داسی یارای وجین کردنش را ندارد...هیچ سمی قادر به خشکاندنش نیست...هیچ علاجی ندارد مگر آنکه همان کسی را که دلتنگش هستی در آغوش بگیری...نبضش را نزدیک نبضت حس کنی...نه تنها...
-
ازش فقط یه خاطره برام موند...
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 20:13
یه مقداری این آهنگ دیر خونده شده!یعنی اون زمانی که به درد حال و روز من میخورد ساخته نشد...ولی خب...مزیتش اینه که الان از گوش کردنش فقط لذت میبرم بدون اینکه غمگین بشم...صرفاً لذت از شنیدن ناگفته های یه زمان نه چندان دور ِ خودم از زبون یه زن...
-
دریچه ای به نور
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 10:20
ما آدمها درون خودمان گرفتاریم...توی ذهنمان دنیایی ساخته ایم که تنها بازیگرش خود ماییم و یکه تاز مِیدانیم...معلوم است در چنین دنیایی،هر کس هر تلخی ای را بچشد،به نظرش تنهاترین و بیچاره ترین و دردمندترین انسان دنیاست...و مطمئن است که هیچ کس دیگری چنین دردی را نداشته و ندارد و او تنها موجودیست که با این شرایط روبرو...
-
امروز بیدارم...
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 11:25
چند وقت است که زمان راحت و آسوده جلو میرود و من با آخرین سرعتم میدوم اما به آن نمیرسم...زمان پیش میرود و ما آنقدر درگیریم که یک روز به خودمان می آییم و میبینیم دنیای اطرافمان بینهایت تغییر کرده و ما انگار آنجا نبوده ایم... امروز زمان،خودش را بدجوری به رخ من کشید...اینکه چقدر پیش رفته و چقدر روزها به شب رسیده و شب ها...
-
تب بارون
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 00:29
باران می بارد...هنوز باران می بارد...قبلتر ها که باران می آمد چه میکردم؟باید فکر کنم...یادم آمد...مینوشتم...عاشقانه و شاعرانه مینوشتم...میرفتم روی بام و خیس میشدم...آنوقت یخ زده و لرزان مینشستم و از حس بارانی شدنم میگفتم... باران می آید...چرا نشسته ام؟میروم پشت پنجره...تیر چراغ برق را نگاه میکنم که قطرات باران در نور...
-
شانه هایم مال تو...اشکهایت مال من
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 00:46
باران میبارد و من اینجا پشت پنجره ایستاده ام...و تو صدها پنجره دورتر از من،شاید ایستاده باشی به تماشای باران...شاید هم زیر لحاف گرمت پنهان شده باشی و به صدای غرش آسمان لبخند بزنی...شاید حتی اخم کرده باشی و گوشهایت را گرفته باشی و به جان آسمان غر بزنی که بی خوابت کرده... باران میبارد و هوس کرده ام بروم زیر دوش...
-
سی و دومین شمع آرزویت را خود خدا فووت میکند...
شنبه 23 مهرماه سال 1390 00:04
فرض کنید دارید در یک جادهٔ ناشناخته راه میروید...نه راه را میشناسید و نه مردم آن منطقه را...نه اندوختهٔ قابل توجهی دارید و نه میدانید این مسیر به کجا میرسد...فقط در دلتان از خدا یک نشانه میخواهید...در همین موقع،یک سکهٔ طلا روی زمین نظرتان را به خودش جلب میکند...سکه را برمیدارید و به خودتان میگویید شاید این همان نشانه...
-
قصه های مشترک....
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 10:48
وقتی تمام حرفهای دلت را در یک آهنگ به زبانی دیگر میشنوی مطمئن میشوی که عشق،غم،حسرت،شادی و خیلی حسهای دیگر،زبان مشترک ما آدمها هستند... این آهنگ را که گوش میکنم،وقتی تمام رنج مرا میخواند،میفهمم در هر گوشهٔ دنیا میشود از عشق رنجور بود....از هر رنگ و نژادی که باشی و به هر زبانی که تکلم کنی،عشق عشق است با تمام...
-
آروم دل....آروم رو از دلم بردی........
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 00:43
عجیبه...بعد از اینهمه سال تجربهٔ دوری و سفر و دلتنگی،هنوزه که هنوزه چشمام به اسم "سفر" عادت نکردن...دلم ابری میشه و گلوم ورم میکنه و چشمام آب میپاشن رو آتیش قلبم... حالا تو میخوای بری آروم دل...دلم روشنه که تصمیمی که گرفتی درسته و راهت همواره...برام مهمه به هدفت برسی...اما دروغه اگر بگم خیلی منطقی و خونسرد...
-
خیلی زودتر از زود دیر میشود!
شنبه 9 مهرماه سال 1390 02:26
بعضی وقتا اینقدر برای گفتن یه حرف پای تلفن دل دل میکنی که یه وقت به خودت میای و میبینی طرفت خداحافظی کرده و تلفن هنوز توی دستته و داری به این فکر میکنی که "اگر بگم چی میشه؟" بعضی وقتا اینقدر واسهٔ دادن صندلیت به خانوم یا آقای پیر توی اتوبوس استخاره میکنی که یا اون پیاده میشه یا یکی دیگه جاشو میده بهش و تو با...
-
دانه های ریز حرف.....
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 23:56
آدمها تنها به دنیا می آیند،با هم زندگی میکنند،تنها میمیرند...ما برای مدت محدودی در کنار همدیگر هستیم...مهم کیفیت این کنار هم بودنهاست... بعضی وقتها شرایطی به وجود می آید تا میزان سازگاری و اتحادمان را با دیگران محک بزنیم...از کارهای گروهی مدرسه گرفته تا کار با همکاران...از ازدواج و تشکیل یک زندگی دو نفره گرفته تا...
-
!mortal kombat
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 12:19
نتیجهٔ نبرد: الهه 1 - 0 سیاوش قمیشی در این مبارزه،سیاوش با این آهنگ جلو آمد و سلاح الهه فقط لبخند بود!برای اولین بار لبخند الهه به اشک تبدیل نشد!به این مبارز خندان،تبریک و مقادیر فراوانی ماشالا میگویم!
-
سنگها شهادت خواهند داد....
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 01:33
"تعریف من از عشق فرق دارد با اغلب مردمان این سرزمین.... اکثر آدمها وقتی عاشق میشوند از معشوقشان طلب عشق میکنند...عشق میدهند تا عشق بستانند...بهتر است بگویم آنها فکر میکنند که عاشقند اما نیستند...آنها روی پلهٔ عقل گیر افتاده اند و در دنیای عقل،تنها دوست داشتن معنا دارد و عشق دیوانگیست.... عاشق هرگز از معشوق چیزی...
-
روحم رنگ میخواهد...یک رج آبی...یک رج سبز........
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 01:25
من اشتباهی شده ام...من متعلق به اینجا نیستم...نمیدانم آن زمان که روحم میخواست کالبد جنینی را از آنِ خود کند،با خودش چه فکری کرده بود...شاید هم اصلاً فکر نکرده بود...لابد روحم نمیدانسته که اینجا جای اشتباهیست...اگر هم نمیدانست باید همان لحظه که چشم کالبد نوزادش به این دنیا باز شد و بی اختیار گریه کرد،میفهمید که اینجا...
-
جنگ تک نفره....
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 13:09
این روزها به ترفندهای مختلف سعی میکنم حالم را خوب نگه دارم و در فاز مثبت باقی بمانم...نبرد سختیست اما تا حدودی موفق بوده ام...تا پایم به سمت فاز منفی سُر میخورد دست خودم را میگیرم و در چشمهای خودم نگاه میکنم و میگویم "اونوری نه!از این ور!"...بعد خودم به من لبخند میزند و سری تکان میدهد که...
-
دل تنگ...دل بیچاره.....
جمعه 21 مردادماه سال 1390 22:44
مدتیست که دیگر روزهای هفته هیچ فرقی با هم ندارند برای من...دیگر مهم نیست شنبه باشد یا جمعه...دیگر مهم نیست اسم هفتمین روز هفته جمعه باشد یا هفت شنبه...تمام روزها شبیه همند...تمام روزها میشود از دلتنگی به سینه چنگ زد و دست را گذاشت جایی که میدانی درونش قلبی میتپد...آنوقت قلبت را نوازش کنی و آرام زمزمه کنی "دل...
-
روزگار کارمندی!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 03:41
از شنبهٔ هفتهٔ پیش در یک کلینیک شبانه روزی مشغول به کار شده ام...کلینیکی که مادر و خاله و پسر دایی و دو نفر دیگر از فامیلمان در آن کار میکنند...قصهٔ رابطهٔ ما با این کلینیک و رئیسش مفصل است و مربوط به 30 سال قبل میشود و همین بس که از وقتی یادم می آید،زندگی ما با این کلینیک ارتباط نزدیکی داشته و تحت تاثیر آن بوده...
-
یاس خاطرات.....
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 04:01
حدود 20 سال است که داریم در این خانه زندگی میکنیم...الههٔ 3 ساله دارد در همین خانه 23 ساله میشود...روزی که به این خانه آمدیم جثهٔ من کوچک بود و عرفان کوچکتر از من...عرفان وابستهٔ من و من حامی او...حالا عرفان شده مرد خانه...شده تکیه گاه بیقراریهای خواهرش....20 سال خاطره....20 به تنهایی عدد بزرگی نیست اما وقتی به...
-
یکی از دریچه ها بسته ست.....
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 12:18
دلم برای شعر سرودن تنگ شده...مدتهاست که چشمهٔ شعرهایم خشکیده و نم پس نمیدهد....زمانی جرقه ای ناگهانی در ذهنم زده میشد و بیت اول را مینوشتم...بیتها و قافیه های بعدی خودشان جور میشدند انگار...تمام حرفهایم در شعرهایم پیدا بود....انگار صحبتهایم "منظوم" بود آن زمان...حالا گاهی حرفهایم "منثور" میشوند و...
-
جواهرخانه
شنبه 1 مردادماه سال 1390 14:00
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است از جواهرخانهٔ خالی نگهبانی بس است ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است خَلق،دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم بشکنیدم دوستان،دشنام پنهانی بس است یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است نسل پشتِ نسل تنها امتحان پس...
-
بی بی گل(داستان نوشت)
جمعه 31 تیرماه سال 1390 02:57
"""یه بی بی داشتیم اسمش گلابتون بود...واسه ما همون "بی بی" بود و واسه اهل محل،"بی بی گل"...نصفه شبا،وقتی هنوز اذون نگفته بودن و گرگ و میش هوا پهلو به پهلومون نکرده بود،بیدار میشد...چادر گلدارشو سرش میکرد...میرفت مینشست تو ایوون زیر نور ماه قرآن میخوند...سواد قرآنی داشت فقط...
-
هر گره ای را نباید گشود!
جمعه 31 تیرماه سال 1390 00:21
زن روبان سبز را به ضریح گره زد.... مرد دل به زن بست.... . . . مَرد دل از زن برید... کسی گرهٔ روبان سبز را با دندان گشوده بود.......
-
بیدارخواب...
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 12:25
دیروز برای اولین بار در زندگی ام دیازپام خوردم تا به خواب پناه ببرم...به گمانم آخرین بار هم بود...این قرص اصلاً به من نمیسازد...تمام دیروز را خواب بودم...حدود 15 ساعت...بیدار که شدم،متوجه شدم حالت بدنم هیچ تغییری نکرده...حتی اندکی هم جابجا نشده بودم...درست مثل یک میّت...بیحرکت و آرام...خواب عجیبی داشتم...انگار معلق...
-
سماع افکار نیمه شبی...
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 04:07
"جهان مثل یک دستگاه معادلات است...یک دستگاه چند معادله-چند مجهول...معادلات فراوانی دارد و مجهولات فراوانتری...حل کردن این معادلات آسان نیست...زمان میبرد...علم میخواهد و بیشتر از آن،عشق...گروهی از قیافهٔ این دستگاه معادلاتی میترسند و سعی میکنند نگاهش نکنند یا منتظر میمانند تا کسی این معادلات را حل کند و آنها جواب...
-
قرار نبود چشمای من خیس بشه....
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 12:28
گاهی آدمها به خلوت نیاز دارند...گاهی سکوت مرهم بهتریست برای بعضی جراحتها...تنهایی درد کشیدن خیلی بهتر است از غمگین کردن عده ای دیگر و افزودن غمی دیگر به غمهایشان...از همهٔ شما عزیزانم عذر میخواهم...مرا ببخشید اگر خاطرتان را مکدر کردم....حالم خوب است...هوای دلم تابستانیست...نه ابری و نه بارانی...هوای دلم گرم است و...
-
جنگ روغن داغ با حباب بغض....
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 00:08
دارم سیب زمینی ها را میشویم....دستم را بی وقفه روی پوست هر کدام میکشم....شیر آب سرد باز است....نگاهم میدود پی حباب کوچکی که آزادانه میرقصد مقابل صورتم....آرام و رقصان پایین می آید و مینشیند روی سینک...درست مثل چتربازی که در یک دشت بزرگ فرود بیاید...به دو ثانیه هم نمیرسد آرامش حاصل از فرودش و میترکد...مثل روزگار من که...
-
قلبم در چمدانش جا مانده....
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 20:27
پیش نوشت: این روزها ذهنم به شدت مشغول است و خاطرات دور و نزدیک رهایم نمیکنند...نمیخواهم مبارزه کنم...میدانم که رمز و رازی در این ماجرا هست و چیزی را باید در این خاطرات پیدا کنم....اگر تلخ مینویسم و غمگینتان میکنم مرا به بزرگواری خودتان ببخشید...خدا میداند که راضی به ناراحتی کسی نیستم....برای من غمگین نباشید چون خودم...