-
بین سه و چهار سرگردانیم......
شنبه 18 تیرماه سال 1390 12:57
چند شب پیش وقتی داشتم خیابان ستارخان را پیاده گز میکردم،رسیدم به رستورانی که همیشه از مقابلش با بی تفاوتی رد میشدم و هرگز به داخلش نگاه نکرده بودم...اما این بار انگار کسی سرم را چرخاند تا تصویری را نشانم دهد...داخل رستوران یک دختر و یک پسر کوچک با پدر و مادرشان نشسته بودند دور یک میز مستطیل شکل...بچه ها میخندیدند و...
-
گلاب به رویتان!
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 16:32
حالت تهوع دارم! دلم میخواهد انگشتم را در حلقم فرو کنم تا بالا بیاورم تمام این دانسته های متعفن را...دانسته هایی که نه هضم میشوند و نه دفع.....مثل ماری که تازه شکارش را بلعیده باشد،دارم به خودم میپیچم....اما تنها چیزی که میشنوم صدای خرد شدن استخوانهای خوش باوریست....صدایی در سرم میخواند...بلندتر و بلندتر...
-
افسانهٔ تنهایان!
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 13:04
این روزها خیلی به جدایی آدمها از یکدیگر فکر میکنم...به این دوریهای خودآگاه و ناخودآگاه...به این تنهایی کشندهٔ آدمها...همه هم در انتظار یک معجزه هستند برای بهتر شدن زندگیشان...هرکس به تنهایی...هرکس برای خودش.... نمیدانم کارتون "دوقلوهای افسانه ای" را به خاطر دارید یا نه...دبستانی بودم که این کارتون پخش...
-
لاک پشت بتنی.....
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 01:43
لحظاتی هستند که آدم آنقدر تحت یک فشار متمرکز قرار میگیرد که کش می آید،پاره میشود و گاهی پودر میشود!درست مثل بتن! این روزها زیاد درس خوانده ام...بد هم نبوده...گاهی آدم از کتابهای خشک مهندسی هم میتواند درس بگیرد...در کتاب میخواندم که مقاومت "ٰفشاری" بتن بالاست و مقاومت "کششی" آن ضعیف است...وقتی باری...
-
چه کسی مجوز اکران را صادر کرد؟!
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 21:47
چند روزیست که خاطرات روزهای رفتهٔ کودکی ام روی پردهٔ ذهنم اکران میشوند...معمولاً تلاشی برای زنده کردن تصاویر آن دوران نمیکردم و نگاهم رو به جلو بود اغلب...اما چند روز است که مورد حملهٔ خاطرات دور و محوم قرار گرفته ام آن هم با بیشترین وضوح تصویر!...با تمام حسهای ناگفتنی و توصیف نشدنی آن روزها.... تصویرها جلوی چشمم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 21:13
زنی با آرزوهای تلنبار شده...مردی با سکوتی سنگین و آزاردهنده....سکوت مرد میکُشد آرزوهای دل دردمند زن را.... زنی با درونی متلاطم همچون دریای وحشی...مردی با آرامشی مرداب گونه...آرامش مرد،خروش زن را میبلعد و همچنان مرداب است.... زنی خشمگین همچون بادهای ویرانگر....مردی فرسوده همچون کوه های باد و باران دیده....کوه با حمله...
-
احوال این روزای من.......
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1390 14:11
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطرهٔ آبم که در اندیشهٔ دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی ست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم*...
-
آسمان را در آغوشم کم دارم....
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 22:15
به آسمان که نگاه میکنم،دلتنگ میشوم....انگار زمانی خانه ای داشته ام در آن دورهای آبی رنگ...روی آن ابرهای سفید...یا شاید جایی فراتر از آنها.....و حالا در این شهر دود گرفتهٔ غبارآلود،حس یک تبعیدی را دارم.... امروز روی بام بودم...سکوت عجیبی گوشهایم را پر کرده بود...آسمان در جنوب و غرب،آبی بود و خوشرنگ...و در شمال و شرق،مه...
-
روز مادر...روز عشق
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 23:42
دخترها،بالقوه "مادر" زاییده میشوند...از همان کودکی مادر بودن را تجربه میکنند....عروسکهایشان را در آغوش میگیرند...دست عروسکهایشان را میگیرند و به گردش میبرند...برای عروسکهایشان قصه میگویند...عروسکهایشان را روی پاهایشان تاب میدهند و لالایی میخوانند...در دیگهای کوچکشان غذای خیالی میپزند و با شوق غذا در دهان...
-
تو خود حدیث مفصل بخوان!
یکشنبه 1 خردادماه سال 1390 13:06
-
در چنین روزی آغاز شدم...
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 19:02
دو سال پیش،درست در همین تاریخ،اولین وبلاگم را ساختم و اولین پست را نوشتم...حالا دو سال گذشته از آن روزی که برای اولین بار پستی را منتشر کردم و شدم عضو بلاگستان....در نگاه اول،به نظر می آید که دو سال از عمرم به سرعت برق و باد گذشته...اما خوب که فکر میکنم میبینم اینطور نیست...در این دو سال اتفاقات زیادی برایم...
-
کات!
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 01:57
سرم را تکیه داده ام به شیشهٔ اتوبوس...هدفون را گذاشته ام داخل گوشم تا نشنوم غرغرهای خانوم عصبانی روبرویم را که با صدای بلند و حرکات سر و گردن و چشم و ابرو داشت شدت نفرتش از عروس جدیدش را به خانومی که با قیافه ای متعجب و دهانی نیمه باز کنارش نشسته بود ابراز میکرد....صدای موزیک را بیشتر میکنم...صدای زن گم میشود در صدای...
-
دنیای وارونه.....
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 21:10
"دنیای عجیبیه این دنیای وارونه...." این جمله را بعد از خواندن کامنت مریم همسفر شیرزاد در وبلاگ کیامهر به خودم گفتم......مریم نوشته: "بزرگ بود و از اهالی امروز بود و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید صدایش به شکل حزن پریشان واقعیت بود و پلکهایش مسیر سبز عناصر را به ما نشان داد و دستهایش هوای صاف سخاوت را...
-
به دادم برس ای اشک.....
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 15:51
این روزها پر و خالی ام از حرف...جایی بین باور و ناباوری دست و پا میزنم....دستی نیرومند ذهنم را میکشد به روزهای رفتهٔ این هفتهٔ لعنتی....به شبهایی که به امید تمام شدن کابوس این روزهایم چشمهایم را بستم و به روزهایی که شروعشان کردم به امید شب و خوابیدن و بیدار شدن از این کابوس....درد قلبم،سدّ چشمهایم را شکسته و سیلاب...
-
کابوس لعنتی!
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 22:07
روزهای خوبی نیستند این روزها...هنوز در ناباوری به سر میبرم...حس میکنم همهٔ اینها یک کابوس است...یک کابوس طولانی...دیشب قبل از خواب آرزو می کردم کاش صبح بیدار شوم و بفهمم این روز طولانی لعنتی یک توهم بوده است...یک خواب زهرماری...اما صبح هم آمد و این کابوس تمام نشد....رفتم به مجلس ختم...تا دم در هم امید داشتم که خود آقا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 11:00
شیرزاد طلعتی ما را با دلتنگیهایمان در این کرهٔ خاکی باقی گذاشت و خودش آسمانی شد......
-
عذر تقصیر....
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 20:51
امروز دفتر شعر قدیمیم رو بعد از 2سال باز کردم...یکی از شعرهام بدجور چنگ زد به دلم....منو با خودش برد به خاطرات سال کنکورم... Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 می روم تا گم شوم در سایه ها از هوسها،آرزوهایم رها می...
-
جزیرهٔ گنج
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 01:28
همه چیز از این خانه شروع شد...از جوگیریات سابق . . . تازه وبلاگنویسی را شروع کرده بودم که جوگیریات را شناختم...برای مدتی بنا به دلایلی،نوشتن را گذاشتم کنار و وقتی برگشتم با خود کیامهر آشنا شدم...با مردی که به جرأت میتوانم او را مسبب اصلی بزرگترین بخش شادیهای زندگی امروزم بدانم...جوگیریات کیامهر،دریچه ای بود رو به...
-
۳۵سال پیش در چنین روزی...
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 01:25
بعضیها با رسالتهای بزرگی به دنیا می آیند...انگار می آیند تا زشتیهای دنیا کمتر به چشم بیاید...تا نتوان ادعا کرد که این دنیا سراسر سیاهی است...می آیند که عشق معنی پیدا کند...معرفت فقط یک اسم نباشد...می آیند تا گواهی باشند برای اثبات وجود کلمات مهجور شعرهای قدیمی.... در این دنیای پر از نامردی،بودن یک "مرد"...
-
قلبت را به کدام درخت آویختی؟
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 23:31
نشسته بودیم روبروی هم...در یک کافهٔ دنج و کم نور با مبلمان چوبی...فاصله مان کم بود...کم به اندازهٔ قطر یک میز گرد کوچک دو نفره....آنقدر کم که اگر دستم را دراز میکردم به راحتی میتوانستم انگشتانم را فرو ببرم در موهای خرمایی رنگش که زیر نور زرد و نارنجی کافه،مثل یک تابلوی پاییزی شده بود...دستهای جفتمان روی میز بود...من...
-
من میدونم!
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 02:47
پسر:با من ازدواج میکنی؟ دختر:نمیدونم... پسر:خوشبختت میکنم. دختر:از کجا میدونی؟ پسر:من میدونم.... دختر به دانستهٔ پسر اعتماد کرد و زنش شد... . . . ۱سال بعد: زن:هنوز دوستم داری؟ مرد:نمیدونم! زن:میخوای طلاقم بدی.... مرد:از کجا میدونی؟ زن:من میدونم... مرد به دانستهٔ زن اعتماد کرد و طلاقش داد... زن ماند و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 03:48
گاهی از خودم بیرون میروم...میروم تا دوردست ها...تا آنجا که شقایقها هنوز سرخ رنگند...میروم تا آنجا که بید مجنون،چتری برای بوسه های عاشقانه است...میروم تا دشتهای بی پایان...تا آنجا که لاله های واژگون،سرپناه کفشدوزک های کوچکند...میروم تا جشن زفاف دریا...به زیارت هم آغوشیهای آشکار آب و خاک...میروم تا آنجا که هنوز...
-
تراوشات یک مغز لال!
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 12:25
یادم میاد چندین سال پیش تلویزیون یه سریالی پخش میکرد برای کودک و نوجوان...داستان از این قرار بود که یه پسری وارد یه تابلوی نقاشی شد و نمیدونم چی دید که از ترس تمام موهاش ریخت!همه مسخره ش میکردن...بابای این پسره هم نقاش بود و براش یه تابلو کشید به اسم "کچل زیباست" تا دلش رو خوش کنه....اگر درست یادم باشه یه...
-
اشکی در گذرگاه تاریخ
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 21:42
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل؛ از همان روزی که فرزندان آدم -صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی- زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد! گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد...
-
استُپ!
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 22:33
یاد بازیهای کودکی بخیر... بچه که بودیم بالابلندی و گرگم به هوا بازیهای محبوبمان بود...دنبال هم میدویدیم...میخندیدیم...وقتی نزدیک شدن دستهای کسی را از پشت سر حس میکردیم جیغ میزدیم و بر سرعت دویدنمان می افزودیم... گاهی وسط این تعقیب و گریزها پاهای کوچکمان درد میگرفت یا نفسمان بند می آمد...در حال دویدن فریاد...
-
عشق ده انگشتی...
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 14:18
بچه بودم...تازه یاد گرفته بودم که هر دست پنج تا انگشت داره و با انگشتهای دو تا دست میتونم تا ده بشمارم...وقتی عزیزی ازم سوال میکرد"الهه منو چقدر دوست داری؟" دو تا دستم رو میگرفتم جلوی صورتش و با سخاوت تمام،هر ده تا انگشتم رو باز میکردم و میگفتم"ده تااااا".... اون ده تا انگشت تمام چیزی بود که من...
-
پتکی برای بغض 5ماهه....
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 18:44
از "آن روزها" تا "این روزها" زمان زیادی نگذشته... آن روزها صدایت میکرد "عزیزم".....این روزها اصلاً صدایت نمیکند... آن روزها صدایش که میکردی،پاسخ میشنیدی"جانم؟".....این روزها در جوابت میگوید:"بله؟" آن روزها دلت که میگرفت،با سپاهی از حرفهای عاشقانه به سویت میتاخت و فاتح...
-
بالماسکهٔ زندگی
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 12:04
ما آدمها انگار عادت کرده ایم به نقاب زدن...هر روز که از خواب بیدار میشویم تا وقتی که دوباره به خواب برویم چندین نقاب عوض میکنیم... نقاب داریم از همه رنگ...از همه شکل...گاهی یکی از این نقابها را به چهره میزنیم و گاهی چند تا از آنها را همزمان استفاده میکنیم...گاهی آنقدر نقاب روی نقاب میزنیم که چهرهٔ اصلی خودمان را...
-
نگاهم به نگاه تو حرام است...
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 01:00
روبرویم که مینشینی، نگاهت را به چشمانم ندوز... چشمهای مرا به چه امید میکاوی؟ حیرت کرده ای... شاید چیزی در نگاهم کم است... شاید نگاهم غریبه است... قاب همان قاب است...تصویر عوض شده... میبینی؟ جواب چشمانم به چشمانت منفی ست... درست مثل جواب قلبت به قلبم....آن روزهای دور... هیچ یادت هست؟ دلت را بردار و ببر...لبخندت پیشکش...
-
قصهٔ عادت،قصهٔ مرگ منه....
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 19:33
آدمها عادت دارن که به همه چیز عادت کنن...گاهی عادت خوبه و گاهی ترسناک...بذارین اینجوری بگم... عادت به نبودنها شاید یکجور مرهمه اما عادت به بودنها یعنی تیشه به ریشهٔ رابطه زدن ...چیزی که میخوام در موردش بنویسم مورد دومه...یعنی عادت کردن آدمها به همدیگه..... وقتی که سوار ماشین میشیم و یه سفر درست و حسابی رو شروع میکنیم...