-
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد*...
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 04:00
دردناک است عزیزم...دردناک است که من تمام لحظات با هم بودنمان را مو به مو در ذهن و جانم ثبت کرده باشم و تو همه را فراموش...که کد و رمزهایی که فقط برای ما دو تا معنا داشت ،هنوز در ذهن من باشند و در ذهن تو نه...که هر جا حرفی را که در گذشته بین ما رد و بدل شده و با آن خاطره ساختی م میشنوم،من به یاد تو بیفتم و لبخندی...
-
از آینه تا خشت خام...عشق
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 09:54
من هرگز علاقه ای به پیر شدن و زیاد عمر کردن نداشته ام...اما با دیدن این عکس دلم چنین سالخوردگی عاشقانه ای خواست...گرچه فقط در حد خواستن است...میان خواستن تا توانستن فاصلهٔ زیادی هست...میدانم...اما تنها در صورتی دلم میخواهد به روزهای پیری برسم،که شریکی اینچنین کنارم باشد،با عشقی اینچنین و لبخندی اینچنین که گواه شادی از...
-
آن سوی دیوارها...
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 23:23
روزی که داشتم برای همیشه از او خداحافظی میکردم،پشت تلفن گفت "فکر نمیکردم بتونی اینقدر سنگدل باشی"...لابد انتظار داشت تکه های قلب شکسته ام را بگیرم جلوی رویش و گریه کنم...اما من اشکهایم را قبلاً ریخته بودم...دریا دریا باریده بودم برای زخمی که به دلم زده بود...اما فقط یکبار...گفته بودمش...من تنها و تنها یکبار...
-
خاطره بازی امروزم تقدیم به شما آقاجانم
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 10:21
سالها پیش،مامان دست من و عرفان را میگرفت و میبردمان خانهٔ خاله اش...خاله راضی...خانهٔ خاله راضی توی محلهٔ سرچشمه بود...محله ای با کوچه های تنگ که ماشین درونش جا نمیشد...با جویهای باریک وسط کوچه ها که آن روزها همیشه باریکه ای از آب در آن جاری بود...ما همیشه پیش از ظهر میرفتیم آنجا و همیشه جلوی در خانه ها آب پاشی شده...
-
لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد....
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 16:23
کنارش دراز کشیده بودم و سرم روی بازویش بود...بوی ادکلنش با هر نفسی که میکشیدم میرفت توی سینه ام...دَمَم عمیق بود و بازدمم با تردید...انگار خساست میکردم در بازدم...میخواستم بوی مردانه اش بماند توی ریه هایم...در عمیق ترین نقطهٔ سینه ام درست کنار قلبم...میترسیدم از روزهایی که میدانستم می آیند و او کنارم نخواهد بود...که...
-
یه روز خوب میاد؟؟؟
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 08:54
دیشب مادربزرگم داشت از مهمانی روز جمعهٔ خواهرش میگفت...از همه تعریف کرد و گفت و گفت تا رسید به یکی از خانومهای فامیل که خودش توی مجلس نبوده و وقتی مادربزرگم سراغش را از خواهرهایش میگیرد،برایش تعریف میکنند که چه ها برای زن اتفاق افتاده...میگفت دختر اولش طلاق گرفته و حالا بعد از 6 ماه برگشته صیغهٔ شوهرش شده...یعنی شوهرش...
-
بدون شرح!
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 08:41
-
بهشت درون توست...
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 12:15
این را با تمام وجود فهمیده ام که وقتی حالم خوش نیست،به جز خدا تنها کسی که میتواند به من کمک کند خودم هستم...یعنی یک جایی درون خود آدم هست که خوشحالی و بدحالی ما از آنجا سرچشمه میگیرد...حالا میخواهید اسمش را بگذارید ذهن،دل،ضمیر ناخودآگاه،یا هرچه... این روزها دارم به خودم عشق میدهم همراه با توجه...چیزی که آدمها این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 11:42
من آن مهرهٔ پیادهٔ شطرنج زندگی ام همان سرباز تنها تو لشکر کشیده ای برای من من ایستاده ام، محکم، چونان درختی که پایش را در کفشهای زمین کرده باشد... تو بتاز من می ایستم تا آخرین نفس ِ واژه هایی که در من زاده میشوند ... من می ایستم... تو بتاز
-
شب ها را زندگی میکنم...
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 06:21
مدتهاست سعی نکرده ام انجام کاری را به خودم تحمیل کنم...با خودم مهربانم...مثلا ً وقتهایی که غصه دارم،خودم را در آغوش میگیرم و برایش حرفهای قشنگ میزنم...بعد خودم شروع میکند به درد دل کردن که معمولاً مینویسم حرفهایش را...به زور وادارش نمیکنم به غصه نخوردن...میگذارم در من گریه کند و آرام بگیرد...از نشانه های دیگر مهربانی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 07:21
شش سال پیش بود...پیش دانشگاهی را میگذراندم...درست همین روزها بود...همین روزها بود که خبر آوردند بابا مریض است...که سکتهٔ مغزی کرده و نیمهٔ چپ بدنش از کار افتاده...آن هم در یک شهر دیگر...دور از من...همین روزها بود که من تا خود مرگ رفتم و برگشتم...همه چیز از دل دردهایم شروع شد...دردهای ناگهانی و شدید و ادامه دار...تهوع...
-
درد بی درمان است این دلتنگی...
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 02:19
دلم برایت تنگ است...تو دلتنگی را خوب میفهمیدی...و فاصله را...و غم دلهای شکسته از فاصله ها را...و من تو را همانقدر خوب میفهمیدم که دلتنگی را...ما هر دو از قماش دلتنگهای این روزگار بودیم...یادت هست؟ دلم برای دست هایت تنگ شده...همان دستها که میگرفتمشان و با هم به دنج ترین کافه های این شهر خراب پناه میبردیم...این شهر آن...
-
یک گفتگوی صمیمی با آینه
شنبه 9 دیماه سال 1391 03:50
فراموش کن دیوانه...پروندهٔ خاطرات آنهایی که به هر دلیلی از زندگی ات حذفشان کردی یا خودشان خواستند که نباشند را بزن زیر بغلشان و بگو به سلامت...بگو هِرّی...بگو بروند همانجایی که تا به حال بوده اند...در ِ بایگانی خاطراتت را تخته کن...یک اعلامیه با فونت درشت بنویس بزن روی درش...بنویس "زباله دانی تاریخ" یا...
-
الهه ای که خودش را جار میزند!
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 03:22
اصلاً فکر نکنین که نوشتن از خود،مثل خوردن راحت الحلقوم می مونه و آسونه!سخته واقعاً...آدم باید با خودش بی تعارف باشه و همۀ اخلاقیاتشو ببره زیر ذره بین و منصفانه و روراست بنویسه همه رو...من اینجا هم از خوبیهام میگم...هم از بدیام...همونجور که قسمت رذایل اخلاقی! رو با لذت و کنجکاوی می خونین و قبول می کنین،خوبیهام رو هم...
-
بیدارخواب
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 03:57
ساعت 03:35 بامداد است و من میل عجیبی به نوشتن دارم...جالب اینجاست که هیچ موضوع خاصی هم در ذهنم نیست برای نوشتن!یعنی آنقدر حرف تلنبار شده توی سرم هست که نمیدانم کدامشان را انتخاب کنم...یک جورهایی از وفور نعمت واژه ها افتاده ام به کفران!کفران هم که نه...یک نوع پوچی غریب...یکجور لالمانی...انگار توی خلأ بخواهی با خودکار...
-
از ما که گذشت؟یا ما از آن گذشتیم؟!
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 01:23
بعد از مدتها سوار اتوبوس شده بودم...ساعت 8 شب بود و اتوبوس در ایستگاه مورد نظر من ایستاد...میخواستم از اتوبوس پیاده شوم که یک عطسه کردم...خانم مسنی که روی صندلی اول سمت در نشسته بود،دستم را یکهو گرفت و گفت "صبر اومد!هفت تا صلوات بفرست بعد پیاده شو دخترم" و من در حالیکه سعی میکردم لبخند بی نقصی روی لبهایم...
-
بهشت بی فرشته ام را به جهنم میفروشم...
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 02:00
از چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش تا این دوشنبه را در شهر ساکت و بی هیاهوی سمنان گذراندم...انگار رفته بودم دیدن یک تبعیدی...پر بیراه هم نیست...مادربزرگم 4 سال پیش همراه عرفان-برادرم- که در دانشگاه سمنان قبول شده بود،رفت سمنان تا عرفان درس بخواند و او به کارهای خانهٔ اجاره ای برسد...1 سال بعد از عرفان هم پسر دایی ام به جمع دو...
-
بعضی وقتها دل کندن بهتر از جان کندن است....
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 02:20
روزی که گذشت،آخرین روز کارم در درمانگاه بود...یک سال و سه ماه در درمانگاه کار کردم...از این مدت،نُه ماهش را در یک اتاق پانزده متری در طبقهٔ سوم گذراندم...اتاق بررسی نُسَخ...اتاقی با پنجره ای بزرگ رو به یکی از شلوغترین چهار راه های تهران...اتاقی که در آن به اجبار از هوای تازه محروم بودم...-کدام هوای تازه؟!-...پنجره را...
-
معجزهٔ پاییز
شنبه 22 مهرماه سال 1391 23:54
این شبها هوا خنک است و دلربا...شب که میشود باد می وزد و کم کم سرعت میگیرد و صدای چرخش برگهای بر زمین افتاده و بوی خاک نمناک،مژدهٔ از راه رسیدن باران را می دهند...آسمان که با صدای غرش روشن میشود،گوشهایم به استقبال صدای باران میرود...همان ضربه های در ابتدا آرام و سپس تند روی کف تراس و کانال کولر...و باز همان عطر بی نظیر...
-
تو ندانی که خود آن نقطهٔ عشقی.....
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 21:42
گاهی وقتها نیاز به یادآوری دارم...یادم آمد...یادم آمد...شُکر.... + به خود آی
-
دلهره
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 03:56
من هیچوقت ترسهایم را جدی نمیگیرم...بهتر است بگویم به روی خودم نمی آورم...مثل همین ترس از دست دادن...همین ترس سمج که با وجود بی محلی های من گاه گاهی سلانه سلانه و سوت زنان از کوچه های ذهنم عبور میکند...یک عبور کند و کشدار...سوت میزند و یکهو مرا نگاه میکند،ساکت میشود،میپرسد "اگر برود چه؟اگر نباشد؟نماند؟"...بعد...
-
ایستگاه 24
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 23:38
فردا ساعت 1 بامداد وارد بیست و چهارمین سال زندگی ام میشوم...بی آنکه تصوری داشته باشم از آنچه که در این سال برایم پیش خواهد آمد...بیست و چهار...عدد عجیبیست و به طرز غریبی با آن بیگانه ام...در بیست و سه سال گذشته هیچوقت چنین حسی نسبت به عددهایی که به عنوان سن من،عمر من،می آمدند و میرفتند نداشتم...اما این بیست و چهار را...
-
یک چنین حالی دارم این روزها...
جمعه 30 تیرماه سال 1391 20:55
آدم وقتی میبیند از "تن ها" بلا میخیزد،"تنها"یی را با جان و دل پذیرا میشود...
-
وقتی بارون میزنه...
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 01:59
دو شب پیش باران خوبی بارید...از آن بارانها که درست وقتی انتظار نداری با سر و صدا و پایکوبی آسمان دلت را روشن میکند...اصلاً انگار عاشقت میکند...انگار قطره های باران دستت را میگیرند و میبرندت به دورهای دور...سبک میشوی...بال در می آوری...در یک خلسهٔ شیرین فرو میروی که ساعتها و حتی روزها تاثیرش روی تک تک سلولهایت باقی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 تیرماه سال 1391 12:36
پرواز کردن آسان است اما به نظارهٔ پرواز عزیزان نشستن مشکل...و مشکلتر،این حس ناتوانی لعنتی ست پس از دیدن غم چشمهای سرخ و اشک آلود رفیقی که ناگزیر به بدرقهٔ عزیزترین کسش شده و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید...این بیشتر دل آدم را چنگ میزند...اینجور وقتها حرفی نمیشود زد...چون این تو نیستی که عزیزت را از دست داده ای...هزار...
-
من که گفتم دوستی ما "تا" نداره...
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 22:18
27 بار این فایل را گوش دادم...هر 27 بار اشکی شدم...فوق العاده ست.... کلیک کنید
-
قصهٔ من و سکوت و فریاد
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 00:13
وقتی شروع به نوشتن کردم،کسانی مرا میخواندند که هیچ شناختی از من نداشتند...من هم آنها را نمیشناختم...پس در ناشناس بودن با هم برابر بودیم...بی هیچ پیش زمینهٔ ذهنی،می آمدند و میخواندند و نظر میدادند و میرفتند...بی آنکه با خواندن نوشته هایم نگران شوند،یا بخواهند حدس بزنند که مخاطب فلان پستم کیست،یا قضاوتم کنند و بگویند...
-
باورم را باور کن...
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 00:31
روزی به هم خواهیم رسید... روزی که دور است و نزدیک... روزی که به ترس میخندیم و غم را ریشخند میکنیم.... روزی که هیچ خطی به نام خط فاصله وجود ندارد... آن روز بی آنکه سخن بگویم،مرا خواهی شنید....و بی آنکه نگاهم کنی،مرا خواهی دید... آن روز چشمهایم سخن خواهند گفت... قلبم تو را خواهد شنید... وجودم با وجودت یکی خواهد بود......
-
جای خالی را فقط با خودش میشود پر کرد....
جمعه 5 خردادماه سال 1391 21:53
بعضی وقتها جای خالی بابا را در زندگی ام بیشتر از باقی اوقات حس میکنم...در همین روزمره هایی که درست مثل یک فیلم ِ روی دور تند،سریع میگذرند...گاهی با دیدن یک صحنه،وقوع یک اتفاق یا حتی به مشام رسیدن یک عطر،انگار فیلم زندگی ام از حرکت می ایستد و فقط من میمانم و آن صحنه از فیلم و بغضی که هیچ چاره ای ندارد حتی گریه....صحنه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 23:40
نمیدانم چه حکمتیست که وقتی سه تا خانوم با هیکل های متوسط در یک تاکسی پراید کنار هم می نشینند،نه تنها به هم نمیچسبند بلکه فضای آزاد هم دارند برای کمی مانور ِ حرکتی!اما وقتی جای یکی از همین خانوم های متوسط الهیکل! را یک مرد لاغر در یک تاکسی سمند میگیرد،نه تنها جا کم می آوری بلکه فشاری مثل فشار قبر حس میکنی! باور...